قسمت دوم خاطرات شهید «محمدرضا اخلاقی»

شنیدن صحبت‌های امام برایم مثل گوش دادن به قرآن است

هم‌کلاسی شهید «محمدرضا اخلاقی» نقل می‌کند: «می‌نشست پای صحبت امام. می‌گفت: وقتی به صحبت‌های امام گوش می‌دم، انگار توی گوشم قرآن می‌خونن.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدرضا اخلاقی» ششم مهرماه ۱۳۴۸ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش محمود و مادرش منور نام داشت. تا سوم متوسطه در رشته تجربی درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. سی‌ام تیرماه ۱۳۶۶ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپردند.

شنیدن صحبت‌های امام برایم مثل گوش دادن به قرآن است

صحبت‌های امام مثل گوش دادن به قرآن است

اگر بعد از نماز ظهر و عصر، صحبت امام از رادیو و تلویزیون پخش می‌شد، نماز ظهر را می‌خواند و می‌نشست پای صحبت امام. می‌گفت: «وقتی به صحبت‌های امام گوش می‌دم، انگار توی گوشم قرآن می‌خونن.»

(به نقل از بهروز اخلاقی، هم‌کلاسی شهید)

بیشتر بخوانید: خط و نشان کشیدن برای شهید

نتوانستیم مانع او شویم

آن شب از ترس اینکه مادرم مانع رفتنش شود، منزل ما خوابیده بود. می‌دانستم مادرم راضی به رفتنش نیست. در خانه را قفل کردم و کلید را گذاشتم زیر سرم و خوابیدم. پنج و نیم صبح بیدار شدم. سرم را چرخاندم سمت رختخواب رضا که دیدم نیست. هراسان از جا پریدم. به همه‌ اتاق‌ها سر کشیدم. کلید روی در بود و قفل باز. فهمیدم که رفته است ملک طیبی(پادگان شهید کلاهدوز) برای آموزش. مستأصل شدم. با خودم فکر می‌کردم که چطور جواب مادرم را بدهم. این پا و آن پا کردم تا هوا روشن شد. رفتم سراغ دایی‌ام و ازش کمک خواستم. گفت: «نگران نباش! می‌رم برش می‌گردونم.» ولی موفق نشد پیدایش کند.

(به نقل از خواهر شهید)

نمی‌تونم خودم رو از شهید جدا کنم

وقتی در دبیرستان اعلان می‌شد که شهید آوردند، حالش دگرگون می‌شد. خودش را بالای سر شهید می‌رساند و ساعتی در فکر می‌نشست. رنگش کاملاً تغییر می‌کرد و صدایش موقع حرف زدن می‌لرزید، اما سعی می‌کرد جلوی اشکش را بگیرد.

می‌رفتیم سر کلاس، اما او گویی روحش را از کنار مزار شهید نیاورده است. می‌دیدم که حواسش به درس نیست. می‌پرسیدم: «کجایی محمدرضا؟» آهسته می‌گفت: «نمی تونم به درس گوش کنم. هنوز نمی‌تونم خودم رو از شهید جدا کنم. راستی! ما برای چی درس می‌خونیم؟»

(به نقل از بهروز اخلاقی، هم‌کلاسی شهید)

مثل اینکه پاره‌ای از تنم را از دست داده بودم

خیلی بهش علاقه داشتم. صبح روزی که فردایش می‌خواست برود جبهه، توی صف نانوایی دیدمش. گفت: «فردا می‌رم جبهه، حلالم کن!»

گفتم: «تو که جثه نداری. جنگ آدم قوی بنیه می‌خواد. این‌طور که می‌گن ممکنه یک وقتی چند کیلومتر پیاده روی با تجهیزات شخصی برن، تو که از پس کار سخت این‌جوری بر نمیای.»

گفت: «امام تکلیف کرده که جوونا برن، نگفته آدم‌های قوی برن.» نان گرفتیم. همدیگر را بغل کردیم و بعد از روبوسی او رفت طرف خانه‌شان. چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند. مثل اینکه پاره‌ای از تنم را از دست داده بودم. تا مدتی نمی‌توانستم حتی برای لحظه‌ای او را فراموش کنم.

(به نقل از سیروس سلامتی، هم‌کلاسی شهید)

پایه‌ گذار نماز جماعت در مدرسه بود

سوم راهنمایی بودیم که محمدرضا پایه‌ نماز جماعت را در مدرسه گذاشت. رفت سراغ حاج آقا سالار، روحانی محل‌مان و از او خواست که بیاید و امام جماعت مسجدمان شود. او هم پذیرفت. همه تعجب کرده بودیم که چطور حاج آقا حرف محمدرضا را قبول کرده است. از او پرسیدم: «چطور راضی‌اش کردی؟»

گفت: «خودمم نمی‌دونم چطوری شد.»

(به نقل از خابوری، هم‌کلاسی شهید)

برای اسلام باید فداکاری کرد

اهل خانه داشتند آذوقه‌ زمستان را درست می‌کردند و هم‌زمان آش پشت پای رضا را می‌دادند. دامادمان آمد و بدون اینکه بقیه چیزی بفهمند به من گفت: «بیا بریم بیرون کارت دارم.» رفتیم بیرون و نشستیم توی فولکس. تا رسیدم، دیدم همه‌ بچه‌های عمو جمع‌اند. از حال و هوایشان معلوم بود که اتفاقی افتاده.

پرسیدم: «بازم نمی‌خوای بگی چی شده؟»

گفت: «راستش صبح خبر دادن که رضا زخمی شده.»

گفتم: «جبهه حلوا که خیرات نمی‌کنن. یک عده زخمی می‌شن، یک عده شهید و یک عده هم سالم برمی‌گردن. حالا بگو ببینم رضا شهید شده یا زخمیه؟»

سرش را انداخت پایین و گفت: «حقیقتش شهید شده.» خداحافظی کردم و رفتم منزل. کم‌کم موضوع را مطرح کردم. مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد، اما پدرم پذیرفته بود و می‌گفت: «برای اسلام باید خون داد، باید فداکاری کرد!»

(به نقل از برادر شهید)

انتهای متن/

 

 

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده