خط و نشان کشیدن برای شهید
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدرضا اخلاقی» ششم مهرماه ۱۳۴۸ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش محمود و مادرش منور نام داشت. تا سوم متوسطه در رشته تجربی درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. سیام تیرماه ۱۳۶۶ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپردند.
رعایت حلال و حرام
در دوره بارداری، پدرش خیلی رعایت میکرد که لقمه شبهه ناکی نخورم. همیشه سفارش میکرد. اهل حساب و کتاب و خدا و پیغمبر بود. میگفت: «دوست ندارم جایی میری چیزی بخوری. باید بچهمان خوب در بیاد.» اثر داشت رعایت اینها. تازه کلاس اول رفته بود که تا از مدرسه میرسید، راهی مسجد میشد. با اینکه آن زمان مدرسهها صبح و بعدازظهر بود و او فقط دو ساعت وقت داشت برای ناهار و نماز.
(به نقل از مادر شهید)
کمک حال خانواده
وضع مالی خوبی نداشتیم. میفهمید که برای اداره زندگی مشکل داریم. نوجوان بود که تعطیلاتش را میرفت در کارخانه نمککوبی کار میکرد تا کمک خرجمان باشد. مسجد محلمان را که میساختند، هفده ساله بود. میرفت کمک میکرد بدون مزد و منت. گاهی که میدید من نگران بیپولی و مشکلات مالیمان هستم، میگفت: «نگران نباش مادر! بذار بزرگتر بشم، اونقدر کار میکنم و برات پول میارم که هیچ مشکل مالی نداشته باشی.»
(به نقل از مادر شهید)
خط و نشانی برای شهید
نمیخواستم برود جبهه، برای همین فرار کرد و رفت. پدرش داشت به من میگفت: «مگه خون اون سرختر از خون جوونای دیگه است؟ بذار بره، هرچی سر بقیه اومد سر اونم میاد!» در را تا نیمه باز کرد و سرش را آورد تو و گفت: «دیدی بابا راضیه! میگفتی راضی نیست. راضی نباشی و من برم برات بد میشهها!»
بعد هم آمد داخل و ساعت و کلیدش را گذاشت توی طاقچه و خداحافظی کرد و رفت بیرون. آن شب منزل خواهرش خوابیده بود. موقع رفتن، بعضی از بستگان رفته بودند که بَرش گردانند. توی ماشین قایم شده بود و نتوانسته بودند پیدایش کنند. میدانستم که برود شهید میشود، برای همین مخالفت میکردم، اما او میگفت: «چرا پسرای دیگهات میرن جلوشون رو نمیگیری؟»
میگفتم: «من میدونم که تو بری شهید میشی! این خط و این هم نشون.» وقتی رفتم کنار تابوتش، همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمم عبور کرد. مریضیام در دوران بارداری، زیارت امام رضا(ع) و نذر کردن برای سالم ماندن او، مدرسه و مسجد رفتنش، کار کردن و همدردی کردنش در مشکلاتی که داشتیم، میلش به رفتن و مانع شدنم، حرفهایی که به او زده بودم، همه را در لحظهای دیدم. نفس عمیقی کشیدم و بغضم را قورت دادم و گفتم: «محمدرضا! یادته که گفتم بری شهید میشی، این خط و این هم نشون! دیدی درست گفتم.»
(به نقل از مادر شهید)
شفای دخترم را آورده بود
آن شب توی بیمارستان خوابم که نمیبرد، مرتب نماز قضا میخواندم و تسبیح میگرداندم و ذکر میگفتم. یک چشم به دخترم داشتم که حصبه داشت و حالش خیلی بد بود و چشم دیگرم به دانههای تسبیح که پشت سرِ هم توی دستان نگرانم میچرخیدند. دکتر که آمد به مریضهایش سر بزند، گفت: «مادرجان! اذان نشده داری نماز میخونی؟» گفتم: «نماز میخونم و برای شفای بچهام دعا میکنم.»
دیگر خسته شده بودم. رفتم روی صندلی کنار تخت دخترم نشستم و سرم را گذاشتم روی تخت. تازه خوابم برده بود که رضا با دو تا نان سنگک و یک سبد زردآلو آمد به خوابم. عکسش را بغل کرده بودم توی خواب. پرسید: «چرا عکسم رو بغل کردی؟» خواستم عکس را بهش بدهم که از خواب بیدار شدم. دخترم را بیدار کردم و گفتم: «بلند شو! رضا برات شفا آورده بود.» دو روز بیشتر طول نکشید که با بهبودی از بیمارستان مرخص شد. حصبه سختی داشت.
(به نقل از مادر شهید)
تکلیف دارم که برم
تازه از جبهه برگشته بودم که فهمیدم رضا میخواهد به جبهه برود. شدم مأمور مادرم که منصرفش کنم. تازه از دوره آموزشی برگشته بود. گفتم: «یکی دو ماه صبر کن با هم میریم. صبر کن مامان رو آماده کنیم.» هرچه میگفتم بیفایده بود.
میگفت: «میخوای سرم کلاه بذاری که نرم؟ من تکلیف دارم که برم.» رفت و خیلی زود ترکش خورد توی سرش و شهید شد.
(به نقل از برادر شهید)
وقت طلاست
در طول مسیر مدرسه سعی داشت قرآن حفظ کند. توی تاکسی هم که مینشست یا کتاب میخواند یا از حفظ قرآن تلاوت میکرد.
میگفتم: «چه آدم عجیبی هستی تو!».
میگفت: «وقت طلاست، قبول نداری؟»
(به نقل از سیروس سلامتی، همکلاسی شهید)
انتهای متن/