پرندگان بهشتی با شهادتش آمدند
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علیرضا مومنی» هشتم خرداد ۱۳۵۰ در روستای امامزاده ذوالفقار از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش غلامحسین، کشاورز بود و مادرش کبریا نام داشت. دانشآموز سوم متوسطه در رشته انسانی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هفتم بهمنماه ۱۳۶۶ در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در زادگاهش قرار دارد.
این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
ماجرای اسیر گرفتن علیرضا
گفت: «بعد از عملیات كلی جنازه بعثیها روی زمین ریخته بود. بین جنازهها میچرخیدم كه متوجه شدم یكی از اونها زنده است. به طرفش رفتم. خودش رو به مردن زده بود.»
گفتم: «بلند شو!» اسلحه را به طرفش گرفتم. تا دید قضیه جدی است، گفت: «من رو نمیكشی؟»
گفتم: «نه!»
او را جلو انداختم و به جایی رساندم.
بیشتر بخوانید: بدون اجازه پدر و مادر حتی بهشت هم نمیشه رفت
میرفت و پشت سرش را نگاه میکرد
مرخصی شش روزه داشت. ما پنبهچینی داشتیم. آمد به ما کمک کرد. بدون این که بویی از شهادت او ببریم، همهچیز را تهیه کرده بودیم. میخواست برود. معمولاً سالی چند نوبت به جبهه میرفت. برای ما هم کاملا عادی بود. هر بار که مرخصی میآمد، برایش گوسفند قربانی میکردیم و خوشحال بودیم.
آن بار که میخواست برود دلم لرزید. ساکش را در دست گرفته بود، میرفت و پشت سرش را نگاه میکرد. گاهی به ما و گاهی به امامزاده چشم میدوخت. رفت و سه ماه نیامد. خبر شهادتش را به ما نداده بودند. متوجه شدم مادرشوهرم مثل مار به خودش میپیچید. هرچه میپرسیدم: «چه مشکلی داری؟» میگفت: «سرم درد میکنه.»
وقتی خبر شهادتش را به ما دادند، متوجه شدم که مادر شوهرم در خواب چیزی دیده بوده و نخواست به من بگوید.
پرندگان بهشتی
عمویش که فرد متدینی است، شب قبل از اعلان خبر شهادت علیرضا خوابی دیده بود. گفت: «اطراف خونه شما پرندگان بهشتی پُر بودن. از خواب بیدار شدم. با خودم گفتم: خدایا! این خواب یعنی چی؟ دو رکعت نماز خوندم و دوباره خوابیدم. باز همون صحنه تکرار شد. تا صبح چند بار بلند شدم. نماز خوندم و خوابیدم. هربار همین خواب تکرار میشد. وقتی صبح شد و خبر شهادت علیرضا رو دادن، فهمیدم که تعبیر خوابم چه بوده است.»
جبهه او را خودساخته کرده بود
علیرضا هرکسی را که طرفدار امام خمینی بود، خیلی دوست داشت، اما اگر کسی کوچکترین نظر منفی نسبت به امام داشت، حتی با او احوالپرسی هم نمیکرد.
میگفتم: «مادرجان! بَده که تو با اینها احوالپرسی نمیکنی.»
میگفت: «ولشون کن اینها منافقن.»
مدتی که در جبهه حضور پیدا کرده بود، آنچنان خودساخته شده بود که اگر همسایهای میآمد و دو ساعت از او میپرسید: «چقدر شهید دادیم؟» او یک کلمه جواب نمیداد، فقط میگفت: «جنگه دیگه، جنگ که بدون شهید نمیشه.»
خدمت به مردم
در روستا که مینشستیم، شبهای بیست و سوم ماه رمضان را احیا میگرفتیم. مردم را دعوت میکردیم. در منزل ما شام میخوردند و بعد برای مراسم احیا به مسجد میرفتند.
او از ابتدا تا انتها، دست به سینه جلوی مردم میایستاد و خدمت میکرد. وقتی هم جماعت به مسجد میرفتند، او در آنجا خدمت میکرد تا وقت سحری خوردن برسد. دوباره در منزل سحری را آماده میکردیم. جماعت از مسجد میآمدند و سحری میخوردند. او مثل یک خادم به مردم خدمت میکرد و تا صبح بیدار میماند.
انتهای متن/