قبر، محلی برای خلوت با خدا
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید عسکری رضاکاظمی» شانزدهم اردیبهشت ۱۳۴۶ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش فرج و مادرش هدهد نام داشت. دانشآموز دوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم بهمن ۱۳۶۴ با سمت امدادگر در اروندرود به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد. برادرش زمان نیز به شهادت رسیده است.
کار جنگ تمومه!
گفت: «داداش! نمیدونی چقدر کیف میکنم. هیچوقت به اندازه این دفعه شارژ نبودم. اگه هر طایفه و فامیل مثل این دفعه بیان جبهه، کار جنگ تموم میشه.»
اعزام طرح لبیک بود و نیروهای زیادی به جبهه اعزام شده بودند. فقط از طایفه خودمان هفت هشت نفر توی لشگر هفده علیبنابیطالب(ع) بودیم. من توی یک گردان بودم و او توی گردانی دیگر.
(به نقل از برادر شهید، حاج عباس رضاکاظمی)
بیشتر بخوانید: دعا و ذکرش زبانزد دوستان بود
سیزده سال انتظار برای آمدنش
شاید چهل روزی از رفتنش نگذشته بود که مارش عملیات از رادیو بلند شد: «توجه! توجه! به اطلاعیهای که هماینک از قرارگاه خاتمالانبیا به دست ما رسیده توجه فرمایید. رزمندگان، شب گذشته موفق شدند از اروند خروشان عبور کنند و شهر فاو را به تصرف خود درآورند.»
منتظر بودیم. چند روز بعد شنیدیم بچههای سمنان توی عملیات شرکت داشتند و تعدادی شهید و مجروح دادند. چند شهید آوردند و تشییع کردند. در مورد عسکری خبرهای ضد و نقیضی به ما میرسید. یکی میگفت: «شهید شده.» دیگری میگفت: «مجروح شده» و یکی هم میگفت: «اول عملیات دیدمش بعداً دیگه او رو ندیدم.» عسکری بعد از سیزده سال آمد، اما چند تکه استخوان و پلاک.
(به نقل از زن برادر شهید)
بیشتر بخوانید: وصیتی که همه را خنداند
استخوانهای خودمه!
قبل از این که به علائم شکستگی استخوان پای عسکری نگاه کنم، تردید داشتم که آیا این استخوانها از برادرم است یا نه. وقتی پلاتین را دیدم یقین پیدا کردم که خود عسکری است. چند شب بعد به خوابم آمد. با همان حالت و چهرهای که موقع رفتن به جبهه داشت. ته ریش داشت. همینطور با لبخند به من نگاه میکرد. بعد گفت: «داداش! فکر نکنین از کجا معلومه که این استخوانها از او باشه. من خودم هستم.»
(به نقل از برادر شهید، حاج عباس رضاکاظمی)
خلوت با خدا
تمرین خوابیدن بچههای جبهه توی قبر را در شب دیده بودم، ولی در طی روز نه. یک روز توی اردوگاه حمیدیه، فرماندهی بچهها را جمع کرد تا صحبت کند. آمارگیری که انجام شد، چند نفر غایب بودند. برادر شاهچراغی و نوروزی، ما چند نفر را فرستاد تا توی چادرها و مقر بگردیم و آنها را پیدا کنیم.
یکی از آنها بیرون مقر نشسته بود و کتاب میخواند. در جای دیگر عسکری رفته بود توی قبر دراز کشیده و ادب هم بالای سرش قرآن میخواند. پرسیدم: «این جا چکار میکنین؟ بچهها جمع شدن؛ فرمانده میخواد صحبت کنه، دنبال شما میگردیم.»
گفتند: «وقتی دیدیم کلاس نداریم، اومدیم این جا تا بیکار نباشیم.» توی راه از زیر زبانشان کشیدم که هر وقت فرصت پیدا میکنند به آن محل خلوت میروند. یکی به داخل قبر میرود و دیگری بالای سرش قرآن میخواند.
(به نقل از همرزم شهید، کمال فرهنگنیا)
انتهای متن/