جبهه کعبه آمال من است
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسینعلی حسنی» دوم اردیبهشت ۱۳۴۸ در روستای کلاته از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش سعدالله و مادرش نسا نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. تعمیرکار رادیو و تلویزیون بود. به عنوان پاسدار وظیفه کمیته انقلاب اسلامی در جبهه حضور یافت. شانزدهم دیماه ۱۳۶۶ با سمت تکتیرانداز در ارومیه توسط گروههای ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
این خاطرات به نقل از پدر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
جبهه و جنگ کعبه آمال من است
در کربلای چهار و پنج نیز حضور داشت و حاج رجب بیناییان فرمانده ایشان بود و احمد روشنائی تیربارچی و شهید، معاون آنها. او مجرد بود. یکبار به او گفتم: «بابا تو به اندازه کافی به جبهه رفتی بس است. سر مغازهات بمان و کار کن تا وسایل مردم را به آنها بدهی. صدای آنها درآمده است. من به جای شما به جبهه میروم.»
در پاسخ به من گفت: «باباجان! من نمیتوانم از بچهها نگهداری کنم و شما تجربه بیشتری در اداره زندگی داری. جبهه و جنگ کعبه آمال من است.»
بیشتر بخوانید: دیدار با خانواده شهدا را تکلیف خود میدانست
حق استاد شاگردی را به جا میآورد
کارم کشاورزی بود. وضعیت اقتصادی ما بسیار بد بود. چون من در شهر نکا کار میکردم و به علت درد شدید از ناحیه پا، دکتر به من توصیه میکرد باید از این منطقه به شهری بروی که رطوبت کمتری دارد. درد مفاصل به قدری زیاد بود که موقع نماز خواندن به حالت نشسته نماز میخواندم. به همین سبب ما زندگیمان را جمع کردیم و به کلاته دامغان نقل مکان کردیم.
حسینعلی علیرغم وضعیت خوب درسی ترجیح داد کار کند تا به اقتصاد خانواده کمک کند. به همراه حسینعلی راهی شهر دامغان شدیم و با یک تعمیر کار رادیو تلویزیون صحبت کردیم که در مغازه او کار کند و به او این حرفه را بیاموزد.
پس از مدتی به این نتیجه رسیدم که برای حسینعلی مغازهای در کلاته بگیریم و او به کارش ادامه دهد. بعد از آن که شهید مستقل شد به خاطر ویژگیهای ایشان محمدآقا استادکار سابقش به کلاته آمد و از من و حسینعلی خواست مجدداً او به دامغان بیاید و به او کمک کند.
ما بر سر دوراهی قرار گرفته بودیم؛ ولی شهید با کمال قدرشناسی از استادکارش به وی پاسخ داد: «اگر اجازه دهید، من در همین کلاته بمانم و به این حرفه ادامه دهم.» طوری با مربیاش برخورد کرد که حق استاد و شاگردی را به جای آورد.
بیشتر بخوانید: خوابی که تعبیر شد
جبهه آدم شجاع میخواد
یک شب که با هم گفتگو میکردیم، ایشان گفت: «بابا! جبهه آدمهای شجاع، نترس و دلیر میخواد. هرکسی این جرات را ندارد. ما در منطقه جنگی و در محدوده دشمن، کلی شهید جا گذاشتهایم. روزها با دوربین شهدا را شناسایی میکنیم و شبها شهیدان را به پشت جبهه انتقال میدهیم. آیا میدانی در طی مدتی که من در منطقه عملیاتی بودم، چقدر از شهدا را شبانه به پشت جبهه انتقال دادم؟ همین شما را بس است؛ به طور متوسط هر شب یک شهید را به پشت جبهه میآوردیم.»
انتهای متن/