پسرم در عید قربان به وصال معشوق رسید
«سکینه یحیایی» مادر شهید سید محمد موسوی در گفتگو با نوید شاهد سمنان بیان کرد: محمد که به دنیا آمد، تا پنج سال اصلا صحبت نمیکرد. مادرشوهرم اسمش را گذاشت ابوالفضل، اسم عموی محمد بود که تازه از دنیا رفته بود. ما تا پنج سال برایش شناسنامه نگرفتیم. من و شوهرم دوست داشتیم اسم بچه محمد باشد. پدرم به مادرشوهرم گفت: «دختردایی جان! مادر این بچه، زن زحمتیکشی است و برای مردم لحافدوزی میکند. خودت میدانی که این بچه سید است به احترام جدش اسمش را بگذاریم "سید محمد". ایشان موافقت کرد و اسمش را گذاشتیم سید محمد. بعد از پنج سال که اسمش را عوض کردیم، پدرم آمد سمنان و برایش شناسنامه گرفت. آن زمان ما کلاتهرودبار زندگی میکردیم.
وی ادامه داد: پس از مدتی وقتی خودش تنها بود، میرفت در آشپزخانه و با خودش حرف میزد. کمکم متوجه شدم و به پدرم گفتم: «بابا! محمد دارد حرف میزند.» پدرم گفت: «چیزی نگو، بگذار به حرف بیاید.» کمکم دیدم مثلا میگوید: «من بروم آب بخورم و حرفهایی از این قبیل.» یک روز که سرسفره نشسته بودیم، همین که قاشق را برداشت، گفت: «مامان! آن یکی را به من بده.» من خیلی ذوق نکردم که متوجه بشود، گفتم: «کدام مامان؟!» دیگر دیدم کمکم دارد به حرف میآید. بچه آروم و زحمتکشی بود و خودش نمازخواندن را یاد گرفته بود.
امام خمینی انقلابیام کرد
این مادر شهید اضافه کرد: من درمورد انقلاب چیزی نمیدانستم و میگفتم: «چرا شاه را میخواهند بیرون کنند.» خداوند یک دختر به ما داد و روز دهم دخترم فوت کرد. همان روز شاه رفت و من خیلی ناراحت بودم. شب خواب امام خمینی (ره) را دیدم که با بچه من با هم هستند. هردویشان هم جدشان یکی است و موسوی هستند. ایشان من را صدا زد و گفت: «خانم موسوی بیا اینجا.» رفتم پهلویش ایستادم و دیدم دستش را برد توی جیبش. آن موقع سکه دو تومانی داشتیم و گفت: «این پول را بگیر.» گرفتم و بستم گوشه روسریام. صبح که بلند شدم، دیدم گوشه روسریام بسته است. دیگر از آنجا به بعد من نظرم برگشت و کمکم انقلابی شدم. این نشانهای بود که خداوند به من داد.
تو نمیخواهی مادر شهید بشوی
مادر شهید موسوی لحظه اعزام فرزندش را اینچنین توصیف میکند: زمان جنگ اسم بچهام برای ارتش درآمد. هم سن و سالهایش به او میگفتند: «نرو خدمت، فرار کن، یک مدتی برو سمت کوهها تا جنگ تمام بشود.» میگفت: «من سه تا خواهر دارم. فردا که بعثیها بریزند در کشورمان، برای اینها هم ناامنی میشود.» من به او گفتم: «نرو مادر! بگذار جنگ تمام بشود بعدا برو.» من را بغل کرد و گفت: «تو نمیخواهی مادر شهید بشوی و سعادتش را داشته باشی؟» فردایش که میخواست اعزام بشود، گفتم: «بگذار من و خواهرت بیاییم بدرقهات.» گفت: «نه مامان! آنجا بیایید گریه میکنید و من خجالت میکشم.» دو روز بعد اعزام شد.
عید قربان به وصال معشوق رسید
این مادر شهید درخصوص شهادت فرزندش اظهار داشت: سال ۶۵ رفت. سه ماه آموزشی در گیلانغرب خدمت کرد و آمد مرخصی. مدتی جای پدرش در محل کارش ایستاد و پدرش پانزده روز آمد خانه نزد ما. چند تا کبوتر داشت که در خانه از آنها نگهداری میکرد اما یکیشان پر زد و رفت. بعد از آن جریان رفت جبهه. شب عید قربان ترکش خورده بود. همان شبی که ترکش خورد، خواهرش آمد و به من گفت: «مامان! کبوتر داداشم برگشته است.» محمد رفته بود پادگان ظفر و از آنجا رفته بود شلمچه که خبر شهادتش را به ما دادند. شب عید قربان ترکش خورد و همان شب هم خواهرش خواب دید. میگفت: «داداشم کجاست؟ میخواهم با او خداحافظی کنم.» خواب دیده بود که شهید شده است. روز عید قربان شهید شد و به وصال معشوق رسید و عید غدیر برایش مراسم هفتم گرفتیم.
لبخندی عاشقانه
مادر شهید موسوی خاطرنشان کرد: وقتی پیکرش را آوردند، من از حال رفتم. حاج آقا چراغی جنازه بچهام را نگه داشته بود. ایشان گفته بود: «بگذارید مادر شهید هوشیار بشود و فرزندش را ببیند، بعد دفنش کنید.» من رفتم بالای سرِ جنازه و دیدم پیشانی بچهام بسته است. سربند یا حسین هم داشت و کفشهایش هم پایش بود. تا نگاهش کردم دیدم خندید و من هم چشمهایم را بستم و دیگر نفهمیدم چه شد. زن عمویم در جمعیت فریاد زد و گفت: «شهید واقعی سید محمد است که مادرش را دید و خندید.» وقتی به هوش آمدم که دیدم در بیمارستان فاطمیه سمنان خوابیدهام.
راه شهدا را ادامه دهید
مادر شهید موسوی در پایان تصریح کرد: سفارش من به مردم کشورم این است که راه شهدا را ادامه بدهند. از خواهر و برادرهای شهید هم همین درخواست را دارم.
انتهای متن/