سرباز در گهواره، در راه امام به شهادت رسید
«شمسی شریفی» مادر شهید مهدی کریمیفیجانی در گفتگو با نوید شاهد سمنان گفت: مهدی یکم خرداد ۱۳۳۸ در تهران به دنیا آمد. وقتی دو سه ساله بود، پدرش مریض شد. مدتها هم در بیمارستان امام خمینی (ره) تهران بستری بود و من خودم ازش پرستاری میکردم تا اینکه فوت کرد و ما آمدیم ایوانکی. آن موقع من بیست و یک ساله بودم و با آقای سعیدی ازدواج کردم. ایشان خیلی مرد متدینی بود.
سوادم زیاد نبود، ولی مهدی قرآنخوان و با سواد بود و به من هم یاد میداد اما من به عنوان یک مادر، درستی و پاکی را به فرزندم یاد دادم. درمورد رهبر و انقلاب خودم همیشه با او حرف میزدم و میگفتم: «به رهبرت وفادار بمان.» زمان انقلاب من و مهدی دائم در راهپیمایی و تظاهرات بودیم. تهران هم تظاهرات میرفتیم. مثل پدر مرحومش نقاشی میکرد و درس هم میخواند. با دوستش لطیف اکبری نقاشی میکرد. او هم شهید شد، با هم خیلی صمیمی بودند. وقتی جنگ شروع شد، به من گفت: «اجازه میدهی بروم جبهه؟» من هم گفتم: «برو» در جنگهای نامنظم با فرماندهی شهید چمران شرکت کرد و بیست و هشتم فروردین ۱۳۶۰ در رود کرخه به شهادت رسید.
سرباز در گهواره در راه امام به شهادت رسید
مادر شهید کریمی در ادامه اضافه کرد: وقتی امام (ره) را تبعید کردند، من تهران بودم و مهدی شیر میخورد. ما خانه عمهاش بودیم. آقای کبیری شوهر عمهاش خیلی مرد متدین و قرآنخوانی بود. گفت: «امام (ره) را تبعید کردند.» از ناراحتی حتی از اتاق هم بیرون نمیآمد. آن روز من گریه کردم و اشکهایم ریخت روی صورت مهدی. همان موقع من را نگاه کرد. یک دفعه یک جیغ بلند کشید و من از ترس پرتش کردم. عمهاش زود آمد پیش من و گفت: «چی شده؟» گفتم: «نمیدونم چرا یک دفعه جیغ کشید.» بعدها امام (ره) فرمود: «سربازان من در گهوارهها هستند.» وقتی این سخنرانی را شنیدم و آن اتفاقی که افتاد و مهدی جیغ کشید، گفتم: «بچه من هم در راه امام به شهادت میرسد.»
مرا کنار دوستانم به خاک سپارید
این مادر شهید با بیان اینکه فرزندش فرمانده دسته جنگهای نامنظم بود، اظهار داشت: همرزم مهدی تعریف میکند: «مهدی داوطلب میشود که برود و برای بچهها آب بیاورد. شهید چمران به مهدی میگوید: «کار تو چیز دیگری است، نرو.» اما مهدی فرمانده را راضی میکند و قرار بر این میشود که یکی از همرزمانش هم با او برود. وقتی میروند، مهدی رو میزنند و به شهادت میرسد. به شهید چمران بیسیم میزنند و میگویند که مهدی را زدند.» چون مهدی فرمانده دسته بود، منافقین و کومولهها دنبالش بودند. اشتباها دوستش لطیف اکبری را به جای مهدی میگیرند و سرش را از بدنش جدا میکنند. بعد از این ماجرا به من گفت: «مامان! شما نیایید کردستان که ممکن است شما را هم دستگیر کنند. گفت: لطیف و دوستانم در بهشت زهرا هستند، من هم اگر شهید شدم، ببرید پیش دوستانم.»
لحظه وداع، شهید چمران او را با خودش آورد
مادر شهید کریمی از لحظه وداع با فرزندش اینچنین گفت: روز آخر سه بار رفت جلوی در و آمد. من میگفتم: «مامان! مهدی جان! چرا این بار اینطوری میکنی؟» عید بود که میخواست برود. گفت: «مامان! میخواهم خوب نگاهت کنم.» من گریه کردم، گفت: «چرا گریه میکنی؟ اگر من و از دست دادی، از من بهتر خدا به شما میدهد. آنها تنهایت نمیگذارند.» یک مدت بعد، یک شب موقع خواب به شوهرم گفتم: «میخواهم بروم خرمشهر.» شوهرم خیلی مرد متدینی بود. گفت: «نرو، مهدی گفته: اگر گروهکها شما را بگیرند، میرود خودش رو تسلیم میکند.» گفتم: «چیزی نمیگویم. میروم از پیشنمازها سوال میکنم و مهدی را پیدا میکنم.» دم صبح دیدیم دارند در میزنند. شوهرم رفت جلوی در و گفت: «مهدی آمده، زخمی شده و بردنش تهران.» گفتم: «چرا؟» گفت: «تصادف کرده.» گفتم: «نه، مهدی شهید شده.» گفت: «از کجا فهمیدی؟» گفتم: «دیشب خواب دیدم که مهدی را آب برد و من هم هرکاری کردم، نتوانستم نجاتش بدهم. سرش هم خون آمده بود.» صبح رفتیم تهران. دیدم شهید چمران آمده و جنازهاش را با خودش آورده است. جمعیت زیادی از تهران آمده بودند.
مرادم را از شهیدم میگیرم
این مادر شهید خاطرنشان کرد: مهدی قبل از رفتن به من گفت: «مامان! جسمم از این دنیا میرود اما روحم همیشه همینجا است.» در مکه خوابش را میدیدم که موقع اذان میآید و قرآن میخوانیم. یک تعدادی هم آنجا داشتند قرآن میخواندند. میگفتم: «مهدی! اینها کی هستند؟» میگفت: «اینها هم شهیدند و برای پدر و مادرهایشان آمدند. چندتایشان هم برای ایوانکی هستند.» یک بار هم بهش گفتم: «مامان! از اون دنیا چه خبر؟» گفت: «این سوال را نپرس. از من بپرش کبوتر در آسمان چند تا پر دارد، من به شما میگویم. ماهی در دریا چند تا تخم گذاشته است، میگویم. ولی این را از من نپرس.» الان هم هر مشکلی دارم، میروم جلوی عکسش و مرادم را میگیرم.
دوستش به عهدش عمل کرد
مادر شهید کریمی با بیان اینکه ای کاش ده پسر دیگر هم داشتم و به جبهه میفرستادم، تصریح کرد: برادرانم همه رزمنده بودند، میگویند: «ای کاش ما شهید میشدیم.» دامادمان هم شهید شد و جنازهاش بازنگشت. پسرخالهام غفور شریفی هم شهید شد، ایشان خلبان هم بود. خواهرزاده غفور هم ضد انقلابها به شهادت رساندند. یک روز مهدی به من گفت: «بهجای من صاحب پسرهای دیگر میشوی.» یکی ازدوستانش است که شیمیایی شده و الان هم به من زنگ میزند و خبر من را میگیرد. ایشان عکس، اسم و کپی شناسنامهاش را در تابلوی عکس قبر مهدی گذاشته بود که من پیدایش کنم. وقتی دیدم به دخترم گفتم. گفت: «مامان! این دوست داداشم است.» من بهش زنگ زدم. گفت: «مادر! من چند بار زنگ زدم و جواب ندادید.» گفتم: «من خانهام را عوض کردهام و رفتهام پیش خواهرزادههایم.» ایشان مجروح جنگی است. به من گفت: «ما عهد کردیم که هرکس شهید شد، بقیه به پدر و مادرش سرکشی کنند.» ایشان به عهدش عمل کرد.
آروز میکنم انقلابمان همیشه پیروز بماند
این مادر شهید در پایان گفت: الان زمینگیر شدهام و نمیتوانم راه بروم. نیاز به کمک جوانها دارم. آرزو دارم دخترم راه برادرش را ادامه دهد و او هم این قول را به من داده است. آروز میکنم انقلابمان همیشه پیروز بماند و انشاءالله سایه رهبرمان بالای سرمان باشد.