کاش 10 پسر داشتم و همه را برای دفاع از حرم زینب (س) میفرستادم
به گزارش نوید شاهد سمنان، شرفالنسا قربانعلینژاد مادر شهید مجید غلامی در گفتگو با نوید شاهد گفت: مجید سال ۱۳۴۴ در روستای چهارطاقپروی شاهرود به دنیا آمد. شهیدِ من هفت ماهه به دنیا آمد و بخاطر همین زیاد برایش نذرونیاز کردیم. من و پدرش این اسم را برایش انتخاب کردیم، چون میخواستیم یک اسم قرآنی داشته باشد. مجید خیلی به نماز علاقه داشت. وقتی میدید پدر و مادرش این طوری هستند، او هم تشویق میشد.
آن زمان ما در روستا بودیم و زمستانهای خیلی سردی داشتیم. مثل حالا برق، گاز، آب و تلفن هم که نداشتیم. بچههایمان هم شیربهشیر بودند. آب که نداشتیم و باید لباسهای بچهها را در جوی آب سرد میشستیم و گاهی یخ جوی را میشکستیم و اینها را چندین بار میشستیم. یک آب قنات هم بود برای آشامیدن. هیزم میآوردیم و آتش درست میکردیم برای غذا درست کردن. برای گرم کردن خانه هم کرسی داشتیم. یادم است که یک شیشه نفت میخریدیم برای روشن کردن چراغ. اول زندگیمان گردسوز را روشن میکردم و کارهای واجب را انجام میدادم و بعد خاموشش میکردم که نفت هدر نرود. تا شوهرم که در ذوبآهن شاهرود کار میکرد به خانه بیاید، در تاریکی به سر میبردیم. آن زمان مردم با این سختی زندگی میکردند. الان همهجور فراوانی است و مردم شکرش را به جا نمیآورند.
همه خانواده در خدمت انقلاب بودیم
مادر شهید غلامی در خصوص فعالیتهای انقلابی خانوادهاش گفت: آن موقع ما اصلا نمیدانستیم که تهران کجا است و حتی چند وقت یکبار شاهرود هم نمیآمدیم. برای دکتر هم میرفتیم روستای قلعهنوخرقان. کمکم با همین رفت و آمد شوهرم به شاهرود برای کار، از اوضاع مملکت باخبر شدیم و ایشان در تظاهراتها شرکت میکرد. وقتی مجید باخبر شد، با دوستانش در مدرسه جلسه میگذاشتند و درمورد انقلاب صحبت میکردند؛ او از طریق دوستانش هم از اوضاع باخبر میشد. بعد از انقلاب خودم عضو بسیج شدم. شوهرم و پسرهایم هم بسیجی بودند و کمک میکردند.
علاقه عجیب شهید به امام حسین (ع)
این مادر شهید درخصوص علاقه فرزندش به اهل بیت (ع) گفت: مجید علاقه عجیبی به امام حسین (ع) داشت. هرسال محرم در روستای خودمان به صورت نمادین یک ذوالجناح میبست. بهش خبر داده بودند که قراره بریم عملیات. همان روز به دوستانش میگوید ما که هنوز نرفتیم، بیایید یک ذوالجناح ببندیم، چون من هرسال این کار را میکنم. دوستانش میروند که اسب بیاورند، برمیگردند و به او میگویند: «نتوانستیم اسب را رام کنیم.» خود شهید میرود و اسب را رام میکند و میآورد و به صورت نمادین اسب را به عنوان ذوالجناح بسته و مراسم گرفته بودند. بعدش رفت و در عملیات محرم شرکت کرد و شب یازدهم محرم هم به شهادت رسید.
موقع رفتن چهرهاش نورانی شده بود
مادر شهید غلامی خاطرنشان کرد: قبل از رفتن، چهرهاش خیلی نورانی شده بود. قدوبالایش خیلی فرق کرده بود. انگار همین دیروز دیدمش. آن موقعها وقتی رزمندهها میخواستند اعزام شوند، اعلام میکردند و میرفتیم جلوی مسجد، خداحافظی میکردیم. آخرین بار درِ ماشین را باز نگه داشت و ما را نگاه میکرد. همرزمانش میگفتند: «مجید به ما گفته بود که این بار شهید میشود.» هفتصد تومان به یکی از همرزمانش داده بود و به او گفته بود: «با این پول سنگ قبر برای من بخر.» دوستش گفته بود: «این حرفها چی است؟ قرار است باهم برگردیم.» با اصرار پول را به او داده بود و گفته بود: «من دیگر برنمیگردم.»
آرزوی مادر یک شهید دفاع مقدس
این مادر شهید در گفت: هیچوقت از شهادت مجید پشیمان نیستم. راه شهدا را باید ادامه بدهیم. همیشه به شوهرم میگفتم: «ای کاش 10 تا پسر داشتیم و همه را برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) میفرستادیم.» خودم 10 سال مسئول پایگاه بسیج بودم و وقتی رزمندهها میرفتند با اینکه خودم خانواده شهید بودم، به خانواده رزمندهها کمک میکردم و تا جایی که میتوانستم جای خالی فرزندشان را پُر میکردم. در تشییع جنازه شهدا خدا خودش به ما یک قوت خاصی میداد.
پس از شهادت، پدرو و برادر هم رزمنده شدند
مادر شهید غلامی اضافه کرد: پسرم حمید پس از شهادت برادرش خواب دید که مجید به او گفته است: «نگذار اسلحهام بر روی زمین بماند.» او هم ثبتنام کرد و رفت جبهه. سه ماه کردستان بود و ما اصلا هیچ خبری از او نداشتیم و حتی نامه هم نداد. بعد از ایشان پدرش هم رفت و در عملیاتهای کربلای چهار و پنج هم شرکت کرد. پدر شهید اسلحه داشت و نگهبانی میداد. هرجا که لازم بود و به او نیاز داشتند میرفت. یکی از آشناهایمان که رزمنده بود میگفت: «در جبهه گفته بودند: کی راننده است؟ پدر شهید دست بلند میکند و مدتی راننده آمبولانس میشود. مثل اینکه در کربلای چهار و پنج راننده آمبولانس بوده است. پدرش شهید در جنگ شیمیایی شد و تا پایان عمر هم شیمیایی بود اما حتی یک بار دکتر هم نرفت. خدا ازش قبول کند و من میدانم که به همین خاطر از دنیا رفت.
دامادیاش را آرزو داشتم
این مادر شهید اظهار داشت: همیشه با خودم فکر میکردم که چقدر دوست داشتم مجید ازدواج کند. یک شب خواب دیدم در مسجد گوهرشاد هستم و رزمندهها هم آنجا هستند. رزمندهها صف کشیده بودند و شیرینی و میوه تقسیم میکردند. من پرسیدم: «چه خبر شده؟» یکی گفت: «مگه نمیدانی که مجید را داماد کردهاند.» در وصیتنامهاش نوشته بود: «خواهرانم حجابشان را رعایت کنند و راهش را ادامه بدهیم.» خواسته بود که رهبر را تنها نگذاریم و برای مبارزه با قاچاق فروشها هم خیلی سفارش کرده بود. سفارش من به مردم عزیزم این است که راه شهدا را ادامه بدهند، چون ما خیلی زحمت کشیدیم.
انتهای متن/