شهید «محمدرضا مزینانی» چهاردهم دی ۱۳۴۵ در دامغان دیده به جهان گشود. در سال سوم راهنمایی مشغول به تحصیل بود که حال و هوای جنگ باعث شد درس را رها کرده و از طریق بسیج راهی جبهه شود. در منطقه نیسان سوسنگرد با ترکش خمپاره مجروح شد. پس از پنجاه روز معالجه و درمان ناموفق، بیست و چهارم خرداد ۱۳۶۱ در بیمارستان مصطفی خمینی تهران به شهادت رسید.

فعالیت‌های انقلابی‌اش تحسین مرا برانگیخت

به گزارش نوید شاهد سمنان: نخستین فرزند علی مزینانی چهاردهم دی ۱۳۴۵ در دامغان دیده به جهان گشود. او را محمدرضا نامیدند. با شروع زمزمه‌های انقلاب، خود را به شکل فعال در این حرکت‌ها داخل کرد.

فعالیت‌های انقلابی‌اش تحسین مرا برانگیخت

شهید محمدرضا مزینانی در سال سوم راهنمایی مشغول به تحصیل بود که حال و هوای جنگ باعث شد درس را رها کرده و از طریق بسیج راهی جبهه شود. پدر محمدرضا نقل می‌کند: «مدیر مدرسه احضارم کرده بود. همه جور فکری به سرم زد؛ یا شیطنت کرده یا بی‌انضباطی و شاید هم از نظر درسی کوتاهی. به هر حال توی راه خودم را آماده می‌کردم برای عذرخواهی و وساطت.

وارد دفتر که شدم، مدیر از پشت میزش بلند شد و همان طور که به تلفن جواب می‌داد، اشاره کرد بنشینم. چند لحظه بعد مستخدم استکان چای را جلویم گذاشت و مدیر هم گوشی را روی تلفن. دوباره به احترامش بلند شدم و احوال پرسی کردم. برخوردهای‌شان بر خلاف انتظارم بود. مدیر، قندان را روی میز جلوی من گذاشت و گفت: «راستش آقای مزینانی! محمدرضا بیش از حد نسبت به مسائل انقلاب حساسیت نشون می‌ده. گاهی با معلم‌ها بحث می‌کنه و گاهی هم با بچه‌ها درگیر می‌شه. می‌ترسم به درسش لطمه بخوره. آخه یکی از شاگرد‌های درس‌خوان مدرسه است. به همین خاطر هم گفتم بیاین تا شما هم در جریان باشین!» آسودگی خیالم را پنهان کردم و در دل او را تحسین.»

زنگ ورزش بهترین فرصت برای پخش اعلامیه‌های امام بود

مسئولیتش در جبهه تک تیرانداز بود. در منطقه نیسان سوسنگرد با ترکش خمپاره مجروح شد. پس از پنجاه روز معالجه و درمان ناموفق، بیست و چهارم خرداد ۱۳۶۱ در بیمارستان مصطفی خمینی تهران به شهادت رسید. پیکر رنجور و دردمند این شهید به دامغان انتقال داده شد و در فردوس‌رضای این شهر در کنار دیگر همرزمانش مأوا گرفت.

برادر محمدرضا نقل می‌کند: «با هر دو دست دلم را چسبیده بودم و با کمری دولا وارد آبدارخانه شدم. عمو یوسف قوری را بالای سماور گذاشت و گفت: «چی شده؟»

با صدایی که از فشار درد از گلویم درنمی‌آمد، گفتم: «دلم درد می‌کنه!»

لیوان آب جوشی ریخت و گذاشت روی میز. بعد هم صندلی را آورد جلویم و مقداری از آب جوش‌ها را ریخت توی نعلبکی. خیره به صورتم نگاه کرد و پرسید: «فامیلیت چی بود؟»

گفتم: «مزینانی.»

دوباره چشم دوخت به صورتم. مثل کسی که بخواهد چیزی را به یاد بیاورد و رفت توی فکر. لحظه‌ای نکشید که پیروز از این تفکر با خوشحالی پرسید: «برادر شهید محمدرضا مزینانی نیستی؟»

گفتم: «چرا؟ شما از کجا می‌دونین؟»

با بغضی در گلو گفت: «محمدرضا هم همین جا درس خونده! اسم مدرسه چند ساله عوض شده.»

گفتم: من دو سال بعد از شهادتش به دنیا اومدم. جز عکس‌ها و قبری که هر پنج‌شنبه با مادرم می‌ریم، هیچ نشانه یا خاطره‌ای از او ندارم.»

عمو یوسف لیوان آب جوش را که حالا ولرم شده بود، داد دستم و گفت: اما خیلی شباهت داری؛ مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشن. محمدرضا هم خیلی دلش درد می‌گرفت.» تا رفتم بگویم: «اما من فقط امروز دلم درد گرفته» ادامه داد: «البته مصلحتی!»

پرسیدم: «مصلحتی؟ یعنی چی؟»

آهی کشید و گفت: «ادا در می‌آورد. بیشتر ساعت‌های ورزش که ورزش نکنه. بعد هم یواشکی از در مدرسه می‌رفت بیرون. بهترین فرصت بود برای پخش اعلامیه‌های امام. کوچه‌ها خلوت بود و امن. بعضی وقت‌ها هم موقع زنگ تفریح می‌رفت و تا کلاس بعدی خودش رو می‌رسوند. خدا رحمتش کنه، کار‌هایی می‌کرد که بزرگتر‌ها یا عقلشون نمی‌رسید یا می‌ترسیدن انجامش بدن.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده