«از بینالنهرین تا نهر خَیِن»؛ زندگینامه و خاطرات سردار شهید «حسین غنیمتپور»
در قسمتی از متن کتاب میخوانیم:
«زنگ خانه به صدا درآمد. چادرم را سر کردم و رفتم دم در. چشمم افتاد به سه نفر از بچههای سپاه. سلام کردم. یکیشون پرسید: «خواهر! چند تا سواله در مورد حسین.» پشت سر هم، سوالهایشان را پرسیدند. حس کنجکاویام بیشتر شد.
از خودم پرسیدم که برای چی، در مورد چی این همه سوال میکنن. آنچه میدانستم، گفتم. اجازه خواستند که وارد شوند و اتاق حسین را ببینند. هول برم داشت. وارد اتاق که شدند، نگاهی به دور و بر انداختند. یک راست رفتند سمت کتابخانه. کتابها را یکییکی کشیدند بیرون. هی ورق زدند و گذاشتند. انگار هرچه میگشتند، چیزهای بیشتری پیدا میکردند. تشکر کردند و رفتند.
بیطاقت شده بودم. رفتم سراغ کتابخانه. چند تا کتاب را برداشتم و ورق زدم، ولی چیزی جز چند تا برگه یادداشت پیدا نکردم. لحظه شماری میکردم. منتظر ماندم که زودتر بیاد. بالاخره، حوالی ظهر آمد. ...»