«ترانههای رنج ۲»؛ خاطرات همسران جانبازان بالای ۵۰ درصد شهرستان دامغان
در قسمتی از متن کتاب میخوانیم:
«اگه رفتید، شفاعت ما را بکنید!»
محمد داوودیان همان شب به شهادت رسید اما من ...
شب اول عملیات، رودخانه دویرج و بارندگی بسیار شدید، تعداد زیادی بچهها را از ما گرفت. من کنار رودخانه ایستاده بودم. کارم تقسیم نیروها و هدایت آنها به سمت خط بود. کنار پل تدارکاتی بودیم. عراق به شدت خمپاره و کاتیوشا میزد. ناگهان در نزدیکیام چهار موشک کاتیوشا و یک گلوله خمپاره ۱۲۰ به زمین خورد. موج انفجار کاتیوشا من را چندین متر به هوا و آن طرف پرت کرد و چندین ترکش خمپاره نیز به سر و پایم خورد. پس از سالها هنوز یک ترکش داخل سرم باقی مانده است.
بعد از چند ساعتی که بچهها از کنار ما عبور میکردند، من و سید محمدعلی ترابی را دیده بودند. صبح روز بعد آقای امیراحمدی امدادگر گردان مشغول جمعآوری و جابجایی مجروحین بود. تعریف میکرد: «دیدم جنازهای آن کنار افتاده و روی لباسش نوشته «شهید سیدمحمود طبائی، آدرس سپاه دامغان.» با خود گفتم میروم و نگاهی میکنم. جلوتر رفتم. خون را از روی صورتش پاک کردم. دست به بدنش زدم. هنوز گرم بود. سرش را پانسمان کردم و او را به عقب فرستادم. آقای امیراحمدی اسیر شده و حدود هشت سال و نیم در اسارت به سر برد. من را به بیمارستان شهید چمران اهواز و از آنجا به بیمارستان امیرالمؤمنین تهران انتقال دادند. ...