حبیببن مظاهر؛ لقب شهید "نقاشیان"
صبر و پایداری رو به زانو در آورد
از ایثار و فداکاری جوانان آن روز تعریف میکرد و به حالشان غبطه میخورد. میگفت: «خدا رو شکر که جوونهای با غیرت ما اینگونه از دین و قرآن دفاع میکنن!»
بعد میگفت: «این عزیزان صبر و پایداری رو به زانو در آوردن.»
(به نقل از دختر شهید)
هنوز صدای مهربانش در گوشم طنینانداز است
کلاس چهارم یا پنجم بودم. پدر ما را طوری تربیت کرد که علاوه بر درس خواندن در کارها به او کمک میکردیم تا مسئولیتپذیری را در زندگی یاد بگیریم.
یکروز که از مدرسه آمدم، بعد از خوردن ناهار و انجام دادن تکلیف درسیام به مغازه پدر رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی کنارش نشستم.
دفتر حساب و کتاب مغازه را باز کرد و داشت مرا با کار آشنا میکرد تا در نبودنش از عهده مشتریهای مغازه بر بیآیم و جوابگو باشم. چیزی نظرم را جلب کرد.
پرسیدم: «بابا! این چیه؟» و اشاره کردم به نوشته روی میز «در حقیقت مالک اصلی خداست/ این امانت بهر روزی دست ماست»
سنم زیاد نبود که معنی شعر را بفهمم. پدر با حوصله و متانت برایم گفت: «اونچه ما بندگان در دنیا استفاده میکنیم، خداوند برای رفع نیازمون آفرید تا با اونها امرار معاش کنیم، مالک حقیقی جان و مال ما خداست و هر وقت اراده کنه میتونه همه چیز رو از ما بگیره.»
هنوز صدای مهربانش در گوشم طنینانداز است.
(به نقل از فرزند شهید)
همه خصوصیات خوب اخلاقی در او بود. آنچه که محبوبیتش را در بین مردم بیشتر کرد، صوت زیبای قرآنش بود که در مسجد محل تلاوت میکرد.
با خواندن قرآن، حال و هوای معنوی تمام مسجد را فرا میگرفت. همه میگفتند: «طيبالله! طيبالله!»
(به نقل از دختر شهید)
از خودم خجالت میکشم
بعد از ازدواج در تهران زندگی میکردم. همسرم در جبهه بود. پدر آمدهبود به من سر بزند. چند روزی پیشم بود. موقع رفتن در حالی که خم شدهبود و بند کفشش را میبست، گفت: «دخترم! میخوام برم جبهه.»
گفتم: «بابا! جنگ که تموم نمیشه، تازه تو با این سن و سالت بری جبهه که چی بشه؟»
سرش را بالا گرفت و نگذاشت به حرفم ادامه بدهم. گفت: «عزیزم! وقتی میبینم جوونها از آرزوها و مهمتر از همه از جونشون میگذرن از خودم خجالت میکشم و دیگه نمیتونم صبر کنم.»
(به نقل از دختر شهید)
حبیب بن مظاهر
صدایش میکردند حبیببن مظاهر.
بیشتر همرزمان پدر، هم سن بچههایش بودند. او اگر چه از نظر سنی از آنها خیلی بزرگتر بود اما با آنها مثل یک دوست صمیمی و همدل بود. باعث دلگرمی دوستان و همرزمانش میشد. سن پدر حدود پنجاه و نه سال بود.
(به نقل از دختر شهید)
مهمترین شرط ازدواج
بالاخره متقاعدم کرد و بله را گفتم.
یادم است شب چهارشنبهسوری بود. مقابل خانه ما باغ بزرگی بود که در آن شب بچهها آتش روشن کردند و شادی میکردند. پدر گفت: «دخترم! بیا بریم توی باغ قدم بزنیم.»
گفتم: «بابا! برای چی؟» خندید و گفت: «میخوام با تو صحبت کنم.» گفتم: «در مورد چی؟»
دست روی شانهام گذاشت و در مورد پسری که به خواستگاریام آمدهبود صحبت کرد. پدر، ایمان و اعتقاد طرف مقابل را مهمترین شرط میدانست. گفت: «اگه این خصوصیت رو داشتهباشه، چیزهایی رو که نداره به دست میآره و گرنه ...»
(به نقل از دختر شهید)
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت