ما باید فقط از خدا بترسیم، نه از بنده خدا/خاطراتی خواندنی از شهید "کرکهآبادی"
این خاطرات به نقل از همسر شهید محمدعلی کرکهآبادی است که تقدیم حضورتان میشود.
ما باید فقط از خدا بترسیم، نه از بنده خدا
هنوز یک پایش بیرونِ در بود. با تعجب گفت: «این عکس همون آقایی که همه ازش صحبت میکنن؟»
نگاهی به عکس کردم و گفتم: «عکس امام خمینی رو میگی؟» گفت: «آره، اما توی خونه شما چهکار میکنه؟» گفتم: «تازه محمدعلی یک جایی زده که توی دید باشه.»
آن وقتها توی اهواز بودیم. قرار بود مردم مجسمه شاه را پایین بکشند. محمدعلی هم رفتهبود. آن شخص گفت: «شوهرت ارتشیه. اگه این عکس رو توی خونه ببینن، برای شوهرت بد میشه.»
من هم آن را از دیوار کندم و داخل چمدان گذاشتم. محمدعلی وقتی از بیرون آمد و متوجه نبودن عکس شد، گفت: «عکس کو؟»
ماجرا را تعریف کردم. ناراحت شد و گفت: «ما باید فقط از خدا بترسیم، نه از بنده خدا.»
کار جهادی
- منزل آقای کرکهآبادی همین جاست؟
- اتفاقی افتاده؟
- آقای کرکهآبادی گفتن منتظرشون نباشین. دیرتر مییان.
این را گفت و سریع خداحافظی کرد و رفت. شب از نیمه گذشتهبود که با سر و وضع به همریخته و لباسهای گلی آمد. گفتم: «این چه وضعیه؟ کجا بودی تا حالا؟»
گفت: «مگه على نگفت که دیرتر مییام؟»
گفتم: «چرا گفت. تا خواستم بپرسم کجا رفتی، رسیدهبود سر کوچه.»
گفت: «مگه بارون رو ندیدی؟ پایین شهر آب افتادهبود توی خونههای مردم، ما هم رفتیم برای کمک.»
هنوز پاک نشدم
چهرهاش داد میزد که ناراحت است. چند بار ازش پرسیدم: «خبری شده که تو رو اینقدر بیتاب کرده؟»
بالاخره به حرف آمد و گفت: «یادته اون سرباز رو که برات گفتم، آخرش شهید شد.»
در حمله رقابیه شدید زخمی شد. ترکش زیادی به سر و شکمش اصابت کرد. بیهوش افتاد. بعد از ساعتی که بههوش آمد، خود را در بیمارستان دید. یکی از سربازهای مشهدی هم پیشش بود. به او گفت: «کرکهآبادی! ای کاش تو زخمی نمیشدی!»
او گفت: «میدونم، لایق شهادت نبودم. چه کنم؟ هنوز پاک نشدم.»
آن سرباز گفت: «این آرزوی هر کسیه که به جبهه میآد، کاش روزی برسه که من هم شهید بشم.»
بعد از مدتها خبر رسید که آن سرباز مشهدی هم به شهادت رسیدهاست.
یک گلوله هم که بهشون برسونم، خودش کلی کمکه
«هواپیماهای عراقی اهواز را بمباران کردند و تعدادی زیادی از هموطنان ما به شهادت رسیدند.»
این حرف را که از تلویزیون شنید، با ناراحتی بلند شد. گفتم: «محمدعلی! کجا؟»
گفت: «میرم کمک.»
گفتم: «اما تو که هنوز خوب نشدی. کاری ازت برنمیآد.». زخمی شدهبود و چند روزی باید استراحت میکرد.
گفت: «باید برم. یک گلوله هم که بهشون برسونم، خودش کلی کمکه.»