درهای که راه بازگشت نداشت
یک روز دوستش به خانه ما آمد. داشتیم با هم صحبت میکردیم که بین حرفها، از او پرسیدم: «چی شد که غلامرضا به اون دره رفت؟»
سرش را پایین انداخت و گفت: «فرمانده همه رو جمع کرد و خواست چند نفر داوطلب پیدا کنه که به اون دره برن. آخه هر کس که میرفت راه بازگشتی نبود. هیچ کس دستش رو بالا نبرد و فقط غلامرضا بود که گفت میره. فرمانده قبول نکرد و او با اصرار، فرمانده رو راضی کرد. فرمانده بهش گفت: «پسر! بدون که اونجا مین گذاری شده! باید خیلی مواظب باشی؟»
غلامرضا که از شادی در پوست خود نمیگنجید گفت: چشم! مواظبم.»
(به نقل از پدر شهید)
دیگه برنمیگردم
روز تشییع جنازهاش یکی از دوستانش خیلی گریه میکرد. بعدها که او را دیدم، گفتم: «خیلی با هم صمیمی بودین؟»
گفت: «وقتی میخواست به دیواندره بره، مثل این که مطمئن بود شهید میشه. موقع خداحافظی گفت: ما که رفتیم دیگه هم بر نمیگردیم!»
(به نقل از پدر شهید)
تا مادر راضی نشه کاروان راه نمیافته
خداحافظی کرد و رفت. هنوز ده دقیقهای نگذشتهبود که برگشت. به طرف مادر رفت و به پایش افتاد. مادر تعجب کردهبود و همین طور نگاهش میکرد. گفت: «مامان! ماشین خراب شده تو رو به جان خانم زهرا (س) به رفتنم راضی باش! تا تو رضایت ندی میدونم که نمی ریم.»
مادر بلندش کرد و گفت: «من راضیام، به خدا من راضیام!»
بعدش هم خداحافظی کرد و رفت و دیگر برنگشت.
(به نقل از خواهر شهید)
همون قدر که شیر به من دادی کافیه!
باز هم لب حوض داشت لباس میشست. مامان جلو رفت و گفت: «بده لباسهات رو بشورم؛ تو خستهای.»
یک مشت کف از روی تشت برداشت؛ باهاش بازی کرد و گفت: «همون قدر که شیر به من دادی و بزرگم کردی بسه دیگه بگذار به شما زحمت ندم.»
(به نقل از خواهر شهید)