حسرتی از جنس دلتنگی
دوران تحصیل تا سربازی
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید محمود عبداللهی در نخستین روز شهريور ۱۳۳۶ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. تحصیلاتش را تا اول دبیرستان در شهرستان دامغان ادامه داد و بعد از آن برای ادامه تحصیل و کار عازم تهران شد و در ضمن کار به تحصیلاتش در دبیرستانهای شبانه ادامه داد. محمود از همان کودکی دارای هوش و استعداد سرشاری بود. علاقه شدیدی به رشته برق و الکترونیک داشت. در ایام تحصیل و کار چندین دوره کارآموزی را در رشته الکترونیک گذراند. در سن هفده سالگی وارد ارتش و پس از گذراندن دوران آموزشی در پادگان حشمتیه تهران مشغول کار شد.
در زندان دژخیمان
چون روح لطیف و سرشار از محبت او با جو پادگان سازگاری نداشت، تصمیم گرفت که از ارتش بیرون بیاید.
چندین بار استعفا داد؛ اما نه تنها استعفایش پذیرفته نشد، بلکه مورد تهدید مقامات هم قرار گرفت؛ تا جایی که این مسائل باعث شد مدتهای زیادی را در زندان به سر ببرد.
تمام درجههایش را از او گرفتند و فقط حقوق سربازی را به او میدادند. او همچنان در زندان به سر میبرد تا در بحبوحه انقلاب با استعفای او موافقت میشود؛ به شرط این که مبلغی را به عنوان غرامت به ارتش بپردازد و آنها در عوض کارت پایان خدمت به او بدهند. او غرامت را میپردازد اما همچنان در بند دژخیمان باقی میماند تا سرانجام در بیست و دوم بهمن ۱۳۵۷ هم زمان با پیروزی انقلاب و باز شدن زندانها توسط مردم مسلمان، از زندان آزاد میگردد و پس از چند ماه موفق به دریافت گواهینامه پایان خدمت میشود.
یادش جاودانه شد
سال ۱۳۵۸ به دامغان باز میگردد. در خیابان شهید مطهری اقدام به باز نمودن مغازه تعمیرگاه رادیو و تلویزیون میکند.
با شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه به صف شیر مردان مدافع میهن میپیوندد. در بهار سال شصت ازدواج میکند که حاصل زندگی مشترک او یک دختر است.
در تاریخ بیست و ششم اسفندماه ۱۳۶۰ برای دومین بار داوطلبانه عازم جبهه بستان میشود. سرانجام در تاریخ بیست و دوم فروردین ماه ۱۳۶۱ در تنگه چزابه روح پاک محمود در جوار رحمت حق آرام میگیرد و بر خوان «عند ربهم يرزقون» مینشیند و برای همیشه در یاد و خاطره مردمان میهنش جاودانه میشود.
پیکر پاکش در فردوسرضای دامغان در جوار بقیه همسنگرانش دفن میشود.
همسر محمود نقل میکند: از صبح تا شب میرفتم فردوسرضا سرخاک محمود و با او درددل میکردم. شب که میشد برادرم به زور مرا از سر خاک میآورد. من معلم بودم. همیشه با خودم میگفتم: «کاش هیچ وقت سر کار نمیرفتم و همیشه پیش او میماندم و نگاهش میکردم.»