مجوز شهادت فرزندم را گرفت
درجههای ظاهری
بین آبادان و خرمشهر بودیم که به دیدن ما آمد. چشمم که به او افتاد تعجب کردم.
در لباس بسیجی بود؛ با چفیه و پوتین مرتب. آمدهبود به بچههای بسیجی که با هم اعزام شدهبودیم سر بزند.
به طرف او رفتم و در آغوشش کشیدم. شوخی را شروع کردم. گفتم: «زمان شاه یک درجه گروهبانی داشتی، حالا دیگه همون رو هم نداری.»
خندید و گفت: «این درجههای ظاهری به چه دردی میخوره؟ اصل اینه که پیش خدا درجه داشتهباشی. ما هم دیدیم درجه بسیجیها پیش خدا بالاست، خودمون رو به شکل اونها در آوردیم.»
مثل همیشه وقت رفتنش که رسید، نصیحت کردن را شروع کرد و گفت: حالا که تا اینجا اومدی سعی کن همه اعمالت خالص برای خداباشه.»
گفتم: «چشم داداش!»
(به نقل از برادر شهید)
توی خواب احساس کردم که اونها ائمه بودن
گفت: «خواب دیدم، ولی نمیدونم تعبیرش چیه؟». گفتم: «چی خواب دیدی داداش؟»
گفت: «خواب دیدم در جایی هستیم و دوازده نفر اونجا خوابیدن. رفتم پایین پای اونها بخوابم که یکیشون بلند شد و گفت: کنار ما بخواب! توی خواب احساس کردم که اونها ائمه بودن. یعنی من رو پذیرفتن؟»
(به نقل از خواهر شهید)
آخرین دیدارم با پدر، شبی بود که برایش غذا پختم. او با علاقه غذا را خورد و رو به مادرم کرد و به شوخی گفت: «اگه تو میخوای خونه مادرت بری برو، دیگه دخترم برام غذا میپزه.»
از کلامش احساس بزرگی کردم.
(به نقل از دختر شهید)
مجوز شهادت فرندم را گرفت
مدتی از شهادتش گذشته بود. دو تا از بچههای من در جبهه بودند. یک شب در خواب دیدم: «دوتاشون شهید شدن.»
گریهکنان از خواب بیدار شدم. فردا رفتم سر مزارش و گریه کردم.
شب به خوابم آمد و گفت: «آبجی! هر دو تا پسرت لیاقت شهادت دارن، راضی شو بذار هر دوتاشون بیان.»
گفتم: «اونها لیاقت دارن، من که ندارم.»
گفت: «چرا میگی لیاقت نداری؟»
او همچنان اصرار داشت که با شهادت هر دو موافقت کنم که از خواب بیدار شدم. سه روز بعد، عملیات کربلای پنج شروع شد و حسین ما که در عاشورا به دنیا آمده بود در عاشورا به شهادت رسید.
(به نقل از خواهر شهید)