قسمت نخست خاطرات شهید «سید ابراهیم سیادت»
هم‌رزم شهید «سید ابراهیم سیادت» نقل می‌کند: «یکی از بچه‌ها که در بین دسته ما رفت و آمد می‌کرد، خبر شهادت سید را که نفر آخر دسته ما بود به من داد. صبح شد و مأموریت ما پایان گرفت. همه دور جنازه او حلقه زدند و گریه کردند. یکی می‌بوسید. یکی مرثیه می‌خواند... سید برای ما مثل پدر بود.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید ابراهیم سیادت» دوم مرداد ۱۳۳۵ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش سیدحسین و مادرش‌ هاجر نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. جوشکار بود. سال ۱۳۵۷ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دهم آذرماه ۱۳۶۶ در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به کتف، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد. برادرش سیدحیدر نیز به شهادت رسیده است.

 سید برای ما مثل پدر بود

او برای ما مثل پدر بود

وقتی ما رسیدیم، گردان موسی‌بن‌جعفر(ع) وارد عمل شده بود. به آنها ملحق شدیم. سید را که دیدم جان گرفتم. باید سنگرهای دشمن را پاکسازی می‌کردیم. بعد از انجام مأموریت به مقر برگشتیم.

در کانال لم داده بودیم. شوخی‌هایمان با سید گل انداخته بود. یکی از دندان‌هایش افتاده بود. به شوخی گفتم:« دیگه پیر شدی. دندون‌هات داره می‌ریزه. امشب شهید می‌شی و دیگه به دندون احتیاج نداری.»

وسط حرفم گفت: «آره، امشب شهید می‌شم. اگه تونستین جنازه‌ام رو عقب ببرین و توی قطعه شهدای سرخه دفن کنین.»

با شنیدن حرف‌هایش دلم ریخت. با خودم درگیر شدم: «این چه حرفی بود که زدم؟! اگه شهید بشه غصه برام می‌مونه.»

گفت:« شما برین استراحت کنین. شب رو بیداری کشیدین و دوباره باید امشب در عملیات شرکت کنین، خودم نگهبانی می‌دم.» نمی‌توانستیم از او جدا شویم. بدجوری بهش عادت کرده بودیم.

یک منطقه فتح نشده بود و ما باید آن را فتح می‌کردیم. وارد عملیات شدیم. حدود یک بعد از نیمه شب، به طرف نیروهای دشمن حرکت کردیم. نزدیکی‌شان که رسیدیم، آتش چنان سنگین شد که زمین‌گیر شدیم. منتظر بودیم آتش دشمن کمی سبک شود تا جلو برویم. یکی از بچه‌ها که در بین دسته ما رفت و آمد می‌کرد، خبر شهادت سید را که نفر آخر دسته ما بود به من داد.

ترکش گلوله خمپاره‌ای که پشت سرش به زمین خورده بود، سید را از ما گرفت. بدون او آن تپه را فتح کردیم. دستور آمد که مجروحین و شهدا را برداریم و عقب بیاییم.

صبح شد و مأموریت ما پایان گرفت. همه دور جنازه او حلقه زدند و گریه کردند. یکی می‌بوسید. یکی مرثیه می‌خواند... سید برای ما مثل پدر بود.

(به نقل از هم‌رزم شهید، حسن مونسان)

 سید مصطفی دیگه مرد شده

هفده سال دارم. روزی که پدرم برای آخرین بار می‌خواست به جبهه برود، کلاس دوّم ابتدایی بودم. ما را به یکی از روستا‌های اطراف سرخه برد. می‌دانست که آخرین سفرش است.

با هم بازی و تفریح کردیم. وقتی خسته شدیم و نشستیم، به مادرگفت: «سید مصطفی دیگه مرد شده، من باشم یا نباشم خیلی فرق نمی‌کنه.»

از این حرفش خیلی روحیه گرفتم، ولی متوجّه منظور بابا نشدم. ادامه داد: «هر کاری داشته باشین، سید مصطفی مثل شیر انجام می‌ده.»

تا آخر روز با هم تفریح کردیم و برگشتیم. فردا او رفت.

(به نقل از فرزند شهید، سید مصطفی سیادت)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده