بسیجی در همه جبههها توانا است
بسیجی در همه جبههها تواناست
پس از اینکه در رشته ریاضی فیزیک دیپلم گرفت، در تربیت معلم پذیرفته شد. در دامغان مشغول خدمت شد. هر ماه که حقوق میگرفت به سراغم میآمد و میگفت: «بیا بریم چند تا قرآن و مفاتیح برای مسجد بخریم.»
میگفتم: «آخه تو همهی درآمدت رو صرف خرید کتاب میکنی، نمیخوای به فکر آینده ات باشی.»
میگفت: «ترجیح میدم به فکر آینده دورترم باشم. آیندهای که در اون هیچ کس و هیچ چیز به درد آدم نمیخوره.»
سال شصت و سه در عین حال که تدریس میکرد، در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشتهی مهندسی عمران دانشگاه مشهد قبول شد. ثبت نام کرد و برگشت به جبهه. گفتم: «نمیخوای درس بخونی؟»
گفت: «میخواستم با قبول شدن در دانشگاه به اونهایی که میگن بسیجیها بی سوادن، نشون بدم که بسیجی در همهی جبههها تواناست. اگه امروز جبههی جنگ با دشمن خارجی رو انتخاب کرده، برای اینه که این اولویت داره.»
(برگرفته از خاطرات مادر شهید)
به جای کمک به مادر، به او دستور میدهی؟!
مامان! میشه داری میای این طرف، یک لیوان آب برام بیاری؟
مجید با شنیدن این حرف برادرش با ناراحتی گفت:
- مامان برات آب بیاره؟ تو دیگه کی هستی؟ این همه زحمت روی دوش مامانه، اون وقت اگه خودت بلند شی آب بخوری چی میشه؟ به جای این که کمکش کنی بهش دستور میدی؟
- من دستور ندادم، خواهش کردم.
- نه تو رو خدا دستور بده!
رو به مجید گفتم: «مجید جان! همه بچهها که مثل تو نیستن نذارن مادرشون دست به سیاه و سفید بزنه. داداشت بزرگتر بشه، خوب میشه.»
(برگرفته از خاطرات برادر شهید)
وقت رفتن
لباس بسیج را که پوشید تا برود، نگاهم بهش افتاد. نشستم و گریه کردم. او کمربندش را محکم میکرد و ادا درمی آورد و میخواند:
«کمر را سخت میبندم به عزم جنگ میبندم»
پرسید: «از اون جوها باز هم داری؟»
هر بار که میخواست برود، مقداری جو میآوردم و بین فقرا تقسیم میکردم. مقداری جو در خانه داشتیم که آوردم. کمی جو را به زد و خواست برود. از زیر قرآن ردش کردم. قرآن را بوسید و چند قدم که رفت، برگشت.
پرسیدم: «چرا برگشتی؟»
گفت: «کار دارم.»
یک دست لباس بسیجی و پوتین در منزل داشت. همه را جمع کرد و در پلاستیک گذاشت و گفت: «مادر جان! این لباسها رو بده محمد ببره پایگاه بسیج تحویل بده!»
(برگرفته از خاطرات مادر شهید)
شب شهادت
همیشه در صف اول نماز جماعت میایستاد. موقع سینه زنی هم وسط بود، اما آن شب در صف آخر کنار من ایستاده بود. نگاهش کردم. نگاهم کرد. لبخندی روی لب هایمان نقش بست. وقت نوحه خوانی به زور او را بردند وسط. همه سینه زدیم و عزاداری کردیم.
برای عملیات والفجر هشت حرکت کردیم. او فرماندهی ما بود. سوار قایق که شدیم جلیقهی نجات را از تنش درآورد و به کناری انداخت. گفت: «الان وقت جنگیدنه. این چیزهادست و پا گیرن.» از این کارش روحیه گرفتیم.
(برگرفته از خاطرات همرزم شهید)
باید با دست پر برگردیم
هوا داشت روشن میشد. چیزی به صبح نمانده بود. تقریباً باید سینه خیز به طرف دشمن میرفتیم. دشمن آتش توپ چهارلول را روی مسیرمان گرفته بود تا کسی نتواند قدم از قدم بردارد، اما مصمم بودیم هرطور شده آن سنگر را منهدم کنیم تا زمینهی پیشروی فراهم شود.
مجید پیش از من حرکت کرده بود. چند دقیقه بعد پشت سر او رفتم. در بین راه او را دیدم که روی زمین افتاده بود. گفتم: «می خوای ببرمت عقب؟»
گفت: «نه، برین جلو. من زیاد مشکل ندارم. باید با دست پر برگردیم. ملت منتظرن خبرهای خوب بشنون.»
جلوتر رفتم. همه در شرایط بسیار دشوار به جلو میرفتند. بالاخره من هم مجروح شدم. وقتی مرا به عقب آوردند، با جنازهی او مواجه شدم.
(برگرفته از خاطرات همرزم شهید)
انتهای متن/