گویی از عروجش باخبر بود (2)
نوید شاهد سمنان: ابوالفضل حیدری یازدهم اردیبهشت 1337، در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش محمدتقی، کارمند بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. کارگر بود. سال 1360 ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. از سوی جهاد سازندگی در جبهه حضور یافت. پانزدهم فروردین 1363، با سمت راننده در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به دست و گردن، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش به خاک سپردند.
شهدا شمع محفل بشرند
سال 1362 كه همسرم ابوالفضل حيدري عازم جبهه بودند در حاليكه از ايشان طفلي چهار ماهه در بطن خود داشتم بدون اينكه از جنسيت بچه خبر داشته باشيم ايشان به من سفارش مي كردند كه انشا الله پسرم كه بدنيا آمد اسم او را محمد مهدي بگذاريد و او را از سربازان واقعي امام زمان تربيت كن به پسرم سفارش خون شهدا را بكنيد و به او بگوئيد براي حفظ اين انقلاب و آبروي اسلام بهاي سنگيني از خون شهدا داده ايم.
تاكيد زيادي براي نماز اول وقت داشت و نيكي به پدر و مادر را از واجبات كفائي مي دانست ايشان احترام زيادي به خانواده مي گذاشت. البته پدر و مادر كه جاي خود داشت بسيار مهربان و خوش برخورد بود خنده با معناي او حرفهاي زيبايش هميشه خاطره خوبي را براي ما به يادگار گذاشت و با عشق به ديدار حضرت حق شتافت. برگرفته از خاطرات همسر شهید
عروج
اين خاطره از زبان يكي از همسنگران شهيد نقل شده يكي از همسنگران شهيد در تعريف خاطرات به خاطره اي اشاره كرد كه گفتن آن خالي از لطف نیست. مي گفت قبل از شهادت ابوالفضل در سنگر جمع شده بوديم و دوستان و همرزمان دور هم نشسته بوديم بعد از خواندن زيارت عاشورا براي همديگر فال شهادت مي گرفتند وقتي كه به ابوالفضل رسيد بدون گرفتن فال شهادت گوش به گوش به همديگر گفتند كه نياز به فال نيست ابوالفضل نوراني شده و فردا از جمع ما عروج خواهد كرد در همان شب بعد از پايان جمع دوستانه به او گفتيم بيا تا وصيت نامه را بنويسيم فردا شايد ديگر اين مهماني كوچك را ترك بگوئيم و به مهماني بزرگ نائل شويم و او با لبخندي مليح گويي كه از عروجش خبر داشت پاسخ مرا داد و خلاصه فردا بود كه مانند پرنده سبك بال به سوي معبودش به پرواز در آمد. برگرفته از خاطرات همسر شهید
مژده شهادت
فرزندم پسري با ايمان بود نماز اول وقت را هيچوقت ترك نكرد و دفعه آخر كه به جبهه اعزام مي شد وقتي براي خداحافظي به منزل ما آمد به ايشان گفتم مادر جان من دوست دارم پسرم به جبهه برود اما كمي بيشتر بمان تا بتوانيم بيشتر ديدن كنيم ولي بعد از اصرار زياد من در جواب گفت: مادر جان ما مي خواهيم در باز كردن راه سرور سالارمان از اولين كساني باشيم و به زيارت اربابمان نائل شويم. رفتنش مانند هميشه نبود گويي اطمينان به برگشت نداشت در چهره اش لبخندي بود كه مژده شهادت مي داد حتي براي ديدار خواهرانش هم صبر و تامل نكرد و با دادن پيغام خداحافظي عازم شد و بعد از پانزده روز خبر شهادتش را برايمان آوردند در حاليكه پيامي از صبر و ايمان براي خانواده اش داشت و همچون علي اصغر امام حسين به ديدار مادر شتافت و به معشوق حقيقي پيوست. برگرفته از خاطرات مادرشهید
ادامه دارد....
منبع:بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان