خاطره ای خودنوشت از شهید محمدکاظم شهروی
نوید شاهد سمنان: محمد کاظم شهروی سوم خرداد 1331، در روستای لاسجرد از توابع شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش حسين و مادرش خدیجه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. کارمند دادگستری بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم فروردین 1362، در ابوقریب توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر و گردن، شهید شد. پیکرش را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
بسم اله الرحمن الرحیم
تاریخ 1361/10/25 روز شنبه:
ساعت 6 صبح بود با خداحافظی از خانواده خود به طرف پادگان سپاه منطقه 7 حرکت کردم تا آخر خیابان لرستان پیاده رفتم و برف سنگینی آمده بود و بالاخره ساعت 7 صبح به سپاه منطقه 7 رسیدیم و در آنجا پس از دریافت معرفی به پادگان ساعت 8/30 به طرف پادگان حرکت کردیم معلوم نبود کدام پادگان تا اینکه ساعت 9/30 به پادگان امام حسین رسیدیم.
چهار اتوبوس از داوطلبین بسیجی را در یک اتاق انتظار وارد کردند و تاساعت 12 ظهر در همان اتاق بودیم خیلی به ما سخت گذشت چون سرد بود. منتظر ماندیم و پس از بازدید بدنی حرکت کردیم و یکی از برادران پاسدار گفت بعد از نماز و صرف ناهار ساعت 2 منتظر باشید پس از صرف ناهار و خواندن نماز دوباره ما را در سالن به خط کردند و پرونده ها را تکمیل نمودند و من چون فرصتی بدستم آمد با عجله فراوان رفتم در تلفن عمومی و با منزل پدر همسرم آقای حبیبیان تماس گرفتم و گفتم به خانواده من اطلاع بدهد که در پادگان امام حسین هستم و گفتم به مهدی بگو نیا که به خانه محمدقلی شهروی نیز اطلاع بدهد .بعد از آن در پادگان قدم زدیم و برف زیادی بود و کفشم پر از آب و سرمای زیادی بود همش در حال راه رفتن و ورجه و دویدن بودیم تا گرم شویم و پس از نماز در نمازخانه پادگان که خیلی بزرگ بود به صرف شام رفتم شام آش بود.
خلاصه شب و روز به
فکر بچه ها بودم روز اول بود و چون برنامه درستی نداشتیم خیلی بما سخت گذشت و بعد
از صرف شام ما داوطلبین دیپلمه را در یک گروه کردند و برای خوابیدن به مسجد ستاد
بردند و پس از دادن یک پتو گفتند شب را موقتاً در مسجد ستاد بخوابید. والسلام علیکم و رحمته اله و برکاته
بتاریخ 61/10/27 روز دوشنبه:
روز سوم، پادگان امام حسین : معمولاً در ساعت 5/30 صبح پس از دادن برپا از خواب برخواسته و پس از نماز جماعت در ساعت 6 صبح برای صبحگاه ما را جلو آسایشگاه بخط کردند و پس از قدم روز و فرامین نظامی و خواندن سوره ای از قرآن توسط یکی از برادران برنامه صبح به پایان رسید و پس از صرف صبحانه در ساعت 7/30 ما را جمع کردند و دور پادگان امام حسین که خیلی بزرگ و وسیع است بطور دویدن حرکت کرده و برادران با دادن شعار و سرودهای انقلابی و قدم آهسته در پادگان پر از برف که حدوداً 50 سانتر بود سینه خیز و چرخ زدن با تمام بدن در برف را شروع و پس از مدتی فرمانده گردان که یکی از برادران سپاهی بود بنام آقای تقوی که واقعاً مردی مصمم و متدین بود سخنرانی کرد و تا ساعت 11/30 همین طور به تمرین و آموزش ادامه می دادیم.
پس از صرف ناهار که عدس پلو بود تا ساعت 2/30 استراحت و بعد از ساعت 2/30 تا ساعت 5 بعد از ظهر یکسره به تمرین های خیلی سخت ادامه دادیم و بعداً در آسایشگاه حضور یافته و فرمانده گردان برادر عسگری برای هر نفر یک دستکش و کلاه و اورکت تهیه و می دادند و پس از صرف شام و نماز جماعت در آسایشگاه در همه حال و در همه جا به فکر فرزندانم سمیه و محمدرضا و بقیه بودم و همش در فکر بودم که این بچه ها اینقدر به بابا انس پیدا کرده اند چه کار می کنند مخصوصاً محمدرضا که فهمیده بود من می خواهم بروم جبهه و روز اول صبح هنگام خداحافظی با گریه سر خود را در زیر لحاف کرد از یاد نخواهم برد بفکر سمیه و آن شیرین زبانیها دلم را آتش می زد باخود گفتم پس اگر من شهید شوم این بچه ها چه کار خواهند کرد . و خداوندا بتو پناه می برم و جز تو کسی را ندارم و آنها را بتو می سپارم .
البته در پادگان از نظر روحی جز بفکر بچه ها، فکر دیگری نداشتم چون مخصوصاً با دوست عزیزم محمدقلی شهروی با هم بودیم و خود را تنها احساس نمی کردم البته برادران بقدری مهربان بودند که انسان از خود بیخود می شد .
والسلام علیکم و رحمته اله و برکاته
منبع:بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان