میخواهم گمنام باشم
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید رضاعلی اعرابیان یکم فروردین ۱۳۴۵ در روستای دلازیان از توابع شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش قاسم، آسفالتکار بود و مادرش نسا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. کارمند سپاه بود. بیست و دوم بهمن ۱۳۶۴ در امالرصاص عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.
بسم الله الرحمن الرحیم
در خدمت خانواده ی شهید بزرگوار رضا علی اعرابیان هستیم .
- سلام علیکم .
علیک سلام .
- خوبی مادر جان ؟
الحمدالله .
- خودتون رو معرفی کنید و نسبتتون روباشهید بفرمایید ؟
بنده نساء مرادی نسب مادر شهید رضا علی اعرابیان هستم .
- مادر جان ما از استان سمنان اومدیم تا درمورد شهیدتون حرف بزنیم و خاطرات شما رو از ابتدای طفولیت تا روزی که به شهادت رسید ، در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت کنیم . تا آیندگان بدونند که جوان های ما چه کسانی بودند که برای حفظ این آب و خاک از خون خودشون گذشتند . لطفا تا جایی که ذهنتون یاری میکنه به ما کمک کنید ، ما هم سعی میکنیم خاطرات براتون تداعی کنیم .
بفرمایید .
- وقتی پدر شهید خدابیامرز اومدند خواستگاری شما ، شغلشون چی بود ؟
شتر داشتند و هیزم کشی هم می کردند .
- وقتی ازدواج کردین تو همین سمنان بودین ؟
نه ، تو روستای دلازیان بودیم .
- خودتون هم مهارتی مثل خیاطی و ... داشتین که کمک خرج خانواده باشید ؟
برای دیگران کار نمی کردم ولی برای خونه همه ی کارهای نان پختن و آسیاب کردن و ... رو خودم انجام می دادم .
- وقتی خدا شهید رو به شما داد ، تو همون روستا بودین ؟
بله .
- ایشون فرزند اولتون بود ؟
بله .
- مادرجان اون زمان که دکتر و درمان نبود و اکثر بچه ها تو خونه به دنیا میومدند ، شما هم همین طور بودین ؟
بله .
- خیلی از مادر شهیدان برای ما تعریف میکردند که فرزندشون لحظه ی اذان به دنیا اومده . شهید شماهم همین طور بود ؟
نه ، رضا علی ساعت هشت صبح به دنیا اومد .
- چرا اسم شهید رو رضا علی گذاشتین ؟
اسم پدر خودم و پدرشوهرم رضا علی بود و مادرشوهرم این نام براش انتخاب کرد .
- اون زمان مرسوم بود که عروس و داماد تا مدتی بعد از ازدواج با خانواده ی مرد زندگی می کردند ، شما هم همین طور بودین ؟
بله ، یک سال با مادرشوهرم بودیم . پدرشوهرم فوت کرده بود و من پدرشوهر نداشتم . مدتی بعد هم جدا شدیم و با خواهر شوهرم یه جا رو اجاره کردیم . ایشون اتاقش از ما جدا بود .
- اون موقع امکانات خیلی کم بود و مردم حتی آب و برق و گاز هم نداشتند . شما چطور زندگی می کردین ؟
برای شستشو و ... باید میرفتیم لب جوب . برای آب آشامیدنی هم باید از یه جای دیگه آب میاوردیم . خیلی شرایط سخت بود .
- زمستون ها بچه ها رو چطور حموم میکردین ؟
آب گرم میکردیم وبا تشت آب تو خونه می شستیمشون . برق و گاز هم نداشتیم و روی آتش هیزم غذا میپختیم .
- با توجه به نبودن برق ، با چی شبها رفت و آمد می کردین ؟
اگرمیخواستیم بریم شهر باید خیلی معذرت میخوام ، با الاغ میرفتیم . گاهی هم پیاده رفت و آمد میکردیم .
- روزی که شهید به دنیا اومد ، پدر شهید خونه بود ؟
نه ، تو بیابون سرکار بود .
- قبل از تولد شهید ، شما و پدرش خواب ندیده بودین ؟
نه .
- با توجه به اینکه پدر شهید به واسطه ی شغلشون ، گاهی چند ماه هم خونه نمیومدن . پیش اومده بود که شهید بیمار بشه و شما خودتون به تنهایی شهید ببرید شهر دکتر ؟
بله ، پیش میومد که این اتفاق بیافته . شوهرم نبود و خودم تنهایی می ترسیدم بیام شهر و دختر دایی ام میومد . موقعی هم که سرخک گرفته ، شوهرم نبود و با شوهر خواهر شوهرم رفت . چهل روز به عید به دنیا اومد و تو همون تاریخ هم شهید شد .
- رضا علی تو همون روستا رفت مدرسه ؟
نه ، اون موقع دیگه هیزم کشی ممنوع شده بود و ما اومدیم شهر و شوهرم کارگری می کرد .
- تو کدوم محل سمنان زندگی میکردین ؟
ابتدا خیابان حافظ بودیم و بعد رفتیم ابوذر . از ابوذر هم اومدیم منزل فعلی مون .
- شهید به ادامه تحصیل علاقه داشت ؟
بله ، اون زمان مدرسه دو شیفته بود . میومد خونه و من هنوز ناهار درست نکرده بودم ، نون خالی میگذاشت تو جیبش و میرفت مدرسه . از دوازده سالگی تو سپاه و بسیج بود . ازده سالگی می رفت با پدرش کارگری می کرد و می گفتم ، مادر تو هنوز کوچکی نرو . می گفت ، پدرم گناه داره . بچه ها زیادن و حقوقش کفاف زندگی رو نمیده .
موقع انقلاب تو روستای ما یه عده با انقلاب مخالف بودن . شهید هم روی دیوار ها نوشته بود ، به شهر بی غیرتها خوش آمدین . به برادرشوهرم گفته بودند ، به پدرش بگو این شعار ها رو ننویسه . ما دیگه دیدیم اینجوری هست ، فرستادیمش پیش پسردایی که چوپانی کنه . اونجا از روی چهار پا افتاده بود و کتفش شکسته بود . وقتی اومد خونه روزه هم داشت . من بردمش لاسجرد پیش یه پیرمرد که دستش و جا بندازه .
کم کم خوب شد و رفت تو بسیج . اون موقع کلاس نهم بود و کم کم وارد سپاه هم شد .
دوازده سالگی یه بار تو جبهه زخمی شد . گفتم ، پسرم بابات مریض هست و چشمهاش آب مروارید داره . ما شش تا دختر داریم نرو . گفت ، خدای این شش تا دختر هم بزرگه .
اون موقع خیابان ابوذر بودیم . تو مسجد همه رزمنده ها آمده بودند . من به پاهاشون افتاده بودم و میگفتم ، تو رو خدا بگین بچه ام کجاست . گفتند ، اون مجروح شده بود و زودتر از ما اومد مرخصی . بعدا فهمیدیم که تهران بستری شده و با خانه ی خواهر شوهرم که اونجا زندگی می کردند تماس گرفتند و پسرعمه اش رفته پیشش .
پسر دختر دایی ام گفت ، نگران نباش من میرم میارمش . ایشون رفت آوردش خونه و وقتی بهتر شد دوباره رفت . از دوازده سالگی تا نوزده سالی می رفت جبهه تا اینکه شهید شد .
هربار هم وصیت نامه می نوشت و می گفت ، من مثل امام حسین (ع) می خوام گمنام باشم .
- همین طور هم شد ؟
بله ، سی و یک سال بعد از شهادتش ، پیکر بچه ام و آوردند .
- مادرجان ممنون که انقدر کامل و جامع برامون توضیح دادین . حالا یه تعداد سوال دیگه میپرسیم .
بفرمایید .
- شهید تو این مدت مهارت خاصی داشت ؟
بنایی می کرد و درس می خوند .
- زمان انقلاب دوازده ، سیزده سالش بود ؟
بله .
- کی در زمینه ی انقلاب رضا علی رو روشن میکرد . که به گفته ی خودتون تو روستا علیه ضد انقلاب ها شعار مینوشت ؟ پدر شهید هم این زمینه های انقلابی و مذهبی رو داشت ؟
خودمون یه خانواده ی مذهبی بودیم و پدرش رو حرام و حلال حساس بود . عرض کردم که از ده سالگی روزه می گرفت .
- نماز و روزه رو کی به شهید یاد داد ؟
از هشت سالگی خودم بهش نماز خوندن یاد دادم . از وقتی هم رفته بود جبهه ، می گفت من و ساعت سه بیدار کن که نماز شب بخونم . می گفت: مادر منو ببخش که وقتی کوچک بودم به حرفت گوش نمی دادم .
- وقتی کوچکتر بود ، همراه خودتون تو مراسم های مذهبی و اهل بیت میبردینش ؟
بله ، خودش هم نوحه خوان بود . تو محرم ها مداحی می کرد و هنوز هم نوارهاش و داریم . وقتی هم کسی فوت می کرد تا آخرین لحظه ی دفنش می ایستاد و براش قرآن می خوند .
یه بار هم قبل از شهادتش رفته بود روستامون ودیر کرد . گفتم: کجا بودی ؟
گفت: رفته بودم سر مزار فلانی که تازه فوت کرده بود قرآن می خوندم .
- تو جبهه هم مداحی میکرد ؟
بله ، الان هم صداش رو دارم .
- اولین بار غرب کشور بودیا جنوب ؟
یادم نیست ، الان سی و سال گذشته .
- تو این مدت مجروح هم شد ؟
بله ، بار اول مجروح شد .
- درمورد کارش تو جبهه چیزی نمی گفت ؟
اصلا دراین مورد حرفی نمی زد .
- آخرین بار معاون گردان بود ، درسته ؟
بله .
- از جمله افرادی که آخرین بار باهاش بودند کسی خاطرتون هست ؟
حسینی بود . بقیه رو یادم نیست .
- ایشون تو ام الرصاص در عملیات والفجر8 به شهادت رسیدند ؟
بله .
- وقتی خبر شهادتش رو دادند ، قطعا خیلی از همرزم هاش به دیدار شما اومدند . درمورد نحوه ی شهادتش حرفی نزدند ؟
وقتی از جبهه میومد هیچ وقت نمی گذاشت صورتش و ببوسم . همیشه می گفت ، زیر گلوم و ببوس . می گفتند ، تو جبهه می گفته ، مردان خدا ایستاده می میرند . روز شهادتش هم ایستاده بوده و تیر به زیر گلوش می خوره . دوستانش می گفتند ، تا بیست دقیق سرپا ایستاده بوده و تکون نمی خورده . انگار فرشته ها او رو نگه داشته بودند . وقتی هم می خواستند پیکرش رو بیارن من قبلش دوبار خواب دیدم . یه بار دیدم تو یه بیابون همه جوان چفیه به گردن هستند و دارند بازی می کنند . به یه نفر گفتم ، میشه رضا رو صدا کنی .
با همون لباس سپاه اومد و با هم روبوسی کردیم . گفتم ، پسرم چرا به بابا زنگ نمیزنی ؟ بابات دلش تنگ شده . یادم نبود که پدرش هم فوت کرده . دیدم حرفی نزد .
گفتم ، مامان شماره خونه مون عوض شده .
دیدم باز هم حرفی نزد . گفتم ، مامان اگر می دونستم همدیگه رو میبینیم برات یه مقدار عیدی میاوردم . پول می خوای بهت بدم ؟
گفت ، نه ، نیاز ندارم .
یک ماه بعد دوباره خواب دیدم امده روستای خودمون . اونجا خیلی شلوغ بود و همه ی جوان های پاسدار و بسیجی بودند . من رفتم خونه رو آب و جارو کردم . او که اومد گفتم ، چرا دیر کردی ؟
گفت ، رفتم خونه ی عموی بزرگم که برام قربانی کنه . ایشون هم فوت کرده بود .
به جاری ام گفتم ، اگر شما قربانی نمی کنی خودم بکنم ؟
گفت ، نه چون می خوام برم کربلا قربانی می کنم .
- چند وقت بعد پیکر شهید رو آوردند ؟
بله . یه روز رفته بودیم خونه ی شهید حمزه که مدافع حرم بوده . موقعی که می خواستم بیام پدر شهید نمی دونست من مادر رضا هستم . مادر شهید بهم گفت ، خوش اومدی . اون موقع متوجه شد من کی هستم . گفت ، می خوای خانم اعرابیان رضا رو بیارن .
گفتم ، من دیگه ناامید شدم .
گفت، همیشه به درگاه خدا امیدوار باش .
پسرم همیشه پنج شنبه ها صبح میومد منو می برد روستامون . دیدم اون روز ساعت چهار شده و هنوز نیومده . وقتی اومد و از در بیرون رفتیم گفت ، مامان می خوام یه چیزی بهت بگم .
گفتم ، چی شده ؟
گفت ، یه زمزمه هایی شنیدیم که رضا علی رو پیدا کردند .
گفتم ، مادر بعد از سی و یک سال چی میخوان برامون بیارن .
گفت ، آقای خراسانی که همرزم پسرم بود و دفعه ی آخر هم عکس های پسرم رو بعد از شهادتش برامون آورده زنگ زده. ایشون سال گذشته هم شهردار بود . پسرم گفت ، ایشون زنگ زده .
ایشون گفته ، رضا علی رو نیاوردند ؟
پسرم گفته بود ، نه .
ایشون هم گفته اگر بیارنش همین سمنان دفنش می کنید . من گفتم ، نه . برادرت وصیت کرده بود تو روستا دفن بشه .
یه مقدار پایین تر که رفتیم ، آقای خراسانی خودش زنگ زد و گفت ، تا پیکر رضا رو بیارن یه هفته طول میکشه . (بغض)
چون تو خاک عراق هست و آوردنش خیلی مشکله . وقتی برگشتیم خبر دادند که آوردنش .
- پدر شهید بیمار بودند که از دنیا رفتند ؟
نه ، ایشون مریض نبودند . قبل از اینکه بازنشسته بشه ده سال بعد از شهادت پسرم شهیدشد .
- برای پسرتون بی قراری نمیکرد ؟
خیلی ناراحت بود ولی پیش ما به روی خودش نمیاورد .
- پدر شهید جبهه نرفت ؟
ایشون سواد هم نداشت . یک سال بعد از شهادت پسرم ، از طرف شهرداری بردنش جبهه . پسر خواهر شوهرم گفت ، چرا شما مانع رفتنش نشدی ؟
گفتم ، باید به رئیس شهرداری می گفتم اول خودت برو بعد شوهرم و ببر . من شش تا دختر داشتم و یه پسر . پسر خواهر شوهرم رفته بود دنبالش و نگذاشته بود ببرنش .
- مادرجان ابتدای جنگ خیلی از مردم برای جبهه ها کمک های مردمی جمع می کردند . شما در این زمینه چکار میکردین ؟
تو خونه مون که تو خیابان ابوذر بود تنور داشتیم . یه نیسان آرد آوردند و سه تا چهار تا نانوا بودیم که نان می پختیم برای جبهه . از طرف صدا و سیما هم اومده بودند با نانواها مصاحبه کردند . من از همون ابتدا حاضر نبودم با کسی مصاحبه کنم و هیچ حرفی باهاشون نزدم .
- همسرتون هم کمک می کرد ؟
اون بنده ی خدا کارگر بود و می رفت سرکار .
- از دوستان و همرزمهای شهید کسی برای شما خاطره ای نگفت ؟
میگفتند ، چوت معاون گردان بوده ، خیلی تو کارش جدی بوده . همون آقای عرب حسینی می گفت ، با اینکه مسئولیت داشته با بچه ها خیلی هم شوخی می کرده . ایشون تعریف می کرد ، من رفته بودم وضو بگیرم که اسلحه ام رو جا گذاشتم . یکی اسلحه رو میده به رضا .
می گفت ، به من گفت ، اسلحه ات کو ؟
گفتم ، الان میارم . رفتم دیدم سرجاش نیست .
همون موقع به من گفت ، پیراهن و دربیار و رو زمین سینه خیز برو . باید مسئولیت پذیرباشی . هنوز هم اون خاطره رو برامون تعریف میکنه . تو کارش خیلی جدی بوده و با اینکه ایشون باهاش دوست بوده تعارف نداشته .
- تو دوران کودکی برای شهید نذر نکرده بودین ؟
نه .
- خواب شهید هم دیده بودین ؟
هربار که مریض بودم و تو بیمارستان بودم ، تو خواب می دیدمش . خدا شاهده خودم بیدار بودم ، فقط چشمهام بسته بود . یه بار دیدم با پدرش اومد و به من گفت ، چی شده مامان ؟
گفتم ، ناراحتی قلبی دارم .
گفت ، اگر به خاطر یه چیزی نباشه نمی گذارم اینجا باشی و این همه زجر و عذاب بکشی . چون اون موقع هنوز دو تا دختر داشتم .
همین الان هم که چشمهام رو رو هم بگذارم و نیت کنم می بینمش .
- مادر جان خیلی از پدر و مادر شهداء ، شهیدشون و مکه و کربلا میدیدن . شما هم مکه و کربلا رفتین ؟
بله .
- با پدر شهید رفتین ؟
نه .
- خیلی ازشهداء به پدر و مادرشون میگفتند ، ما میریم که راه کربلا رو باز کنیم . شهید هم به شما این حرف و زده بود ؟
بله ، رضا هم همیشه این حرف رو میزد . من هر وقت می رفتم تو صحن کربلا یاد این حرفش میافتادم و تو نظرم بود .
- مادرجان با توجه به اینکه شما ناراحتی قلبی دارید ، خیلی وقت شما رو نمیگیرم .
بفرمایید .
- شما فرمودین خونه ی شهید حمزه که شهید مدافع حرم هستند هم رفته بودین . اگر رضا زنده بود الان حاضر بودین برای دفاع از حرم حضرت زینب بره ؟
بله ، راضی بودم .
- از اینکه شهید شده ، پشیمون نیستین ؟
نه ، پشیمونی نداره . اون اوایل بهش می گفتم ، نرو جبهه . ولی مدتی بعد که می رفت و میامد دیگه راضی بودم . وقتی پیکرش و آوردند همراه یه شهید دیگه بود . با خانواده رفته بودیم و من گفتم ، باید روی شهیدم و باز کنید تا من مطئن باشم که پسر خودمه . مردم می گفتند ، دو تا تیکه استخوان میارن و این ها باور می کنند که بچه ی خودشون بوده . زن عموی خودم می گفت ، این استخوان ها سرمزار رفتن نداره . به همین خاطر من گفتم ، باید مطمئن باشم که بچه ی خودم هست .
در تابوتش رو باز کردند . گفتند ، تو چه نشونی داری ؟
گفتم ، موهای سرش و لباسش . اون لباس هایی که شب عملیات تنش بوده رو یادم هست . گفتند ، بعد از سی و یک سال یادت هست ؟ گفتم ، بله .
یه تیکه از لباسش خراب نشده بود . جوراب هاش یه ذره سوراخ نشده بود . من یه تیکه از پارگی لباسش و یادگاری گرفتم و هنوز هم دارم . گفتند ، اون شهید دیگه دو متر از پسر شما اون طرف تر بوده .
بچه هام گفتند ، مادر چرا لباس هاشون رو بر می داری .
گفتن ، بعد از شهید حمزه برو سرخاک پسرت .
من دیدم یکی گل میبره سرمزار و یکی یه چیز دیگه میبره . به خانم شهید گفتم ، مادر حسین کی این گل ها رو میبره؟ گفت ، من میبرم چون تو خوابم اومده و گفته ، به پدر شوهرت بگو چرا منو تنها گذاشتی ؟ چون این ها سی و یک سال باهم بودند . می گفت ، هرچی برای پسرم نذری میبرم برای او هم میبرم .
- شهید رو تو روستای خودتون دفن کردین ؟
بله .
- ایشون تنها شهید اونجا هست ؟
تنها شهید پاسدار پسر من هست . اون ها سرباز بودند و تو انفجار مین و ... به شهادت رسیدند .
- مادرجان اگر خاطره ای دارید بفرمایید ؟
خیلی ممنونم ، یادم نمیاد .
- شهید ورزشکارهم بود ؟
فوتبال بازی می کرد ، خیلی علاقه داشت .
- از دوستانش که فوتبال بازی میکرد و شهید شد ، کسی یادتون هست ؟
یکی شون الان شهردار سمنان هست و شهید نشده . یکی شون هم آقای عرب بود که ایشون هم زنده هست .
- شهید وصیت نامه هم داشت ؟
بله .
- چه تاکیدی داشت ؟
نوشته بود ، از خواهرام می خوام که حجاب اسلامی رو رعایت کنند و بعد از من راه من و ادامه بدن .
- ممنونم مادرجان ، انشالله خدا بهتون عمر باعزت بده .
سلامت باشید .