گفتگوی صمیمانه نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید رمضانعلی خراسانی
بسم الله الرحمن الرحیم
درخدمت خانواده شهید بزرگواررمضانعلی خراسانی هستیم .
- سلام علیکم .
علیک سلام
- خوبی پدرجان ؟
سلامت باشید .
- خودتون رو معرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟
بنده تقی خراسانی فرزند اکبرهستم ، پدرشهید رمضانعلی خراسانی .
- پدرجان ماازاستان سمنان اومدیم درمورد شهیدت حرف بزنیم . وخاطرات شما رو ازابتدای طفولیت تا روزی که به شهادت رسید بشنویم . اینها قراره درتاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه ، لطفا تاجایی که میتونید به ما کمک کنید .
بله .
- اسم شهید روکی انتخاب کنید ؟
تو ماه رمضان به دنیا اومد . خدابیامرزدایی ام خونه مون بود و گفت ، اسمش وبگذاررمضانعلی .
بچه ام ازوقتی به دنیا اومد خیلی هم مریضی کشید و بردیمش دکتر . اون زمان ما تهران بودیم ویادمه به دکترگفتم این بچه ی من خوب میشه ؟گفت ، بله چرا خوب نشه .
دارو نوشت وگفت ، این داروها روتو همون داروخانه بهش بدین واگرچشمهاش وبازکرد ازهمون جا به من زنگ بزنین .
اگر هم بازنکرد دیگه نیارینش . یه خانمی بود گفت ، این بچه فوت کرده کجا داری میبریش ؟ این که مرده ببرینش خونه .
مستاجرمون گفت ، حاجی ببرش پیش دکترکهن زاده . خواست خداوند بود که زنده بمونه و توراه اسلام به شهادت برسه .
خلاصه بزرگ شد ورفت جبهه سه ماه هم تو کردستان بود که اومد مرخصی وگفت ، دوباره میخام برم جبهه .
اون موقع من خودم ازطریق سپاه ثبت نام کرده بودم و بهش گفتم ، تو نرو خودم میرم جبهه . اینقدر پیش این فرمانده واون فرمانده رفت که من نرم جبهه و خودش بره .
گفت ، اگه بری جبهه وشهید بشی من و مادرم و بچه ها میشیم سربار جامعه . پدرجان تو میتونی پشت جبهه خدمت کنیفرمانده اش روراضی کرد که بیاد با من صحبت کنه رضایت بدم بره جبهه . وقتی رفت جبهه ، خیلی زود به من نامه میداد ، مدتی که گذشت یه شب خوابش رو دیدم که خیلی ناراحته . صبحش خانمم گفت ، چرا بچه چند وقته نامه نمیده باید بریم سپاه .
گفتم ، نه نیازی نیست بری سپاه خودش میاد . کارهای خدا همون روزی که به شهادت رسیده بود من رفتم یه مقداری کاه برای مسجد ببرم .
مستاجرمون اومد گفت ، اینجا چکارمیکنی ؟
گفتم ، میخوام برای مسجد کاه بیارم .
اومد کمکم کرد وگفت ، میخام برم پیش پدرخانمم . سوارماشیم من شد وگفت ، بیابریم .
شروع کرد به حرف زدن وگفت ، حاج آقا اگر خبرشهادت رمضان وبشنوی چکارمیکنی ؟
گفتم ، روزاولی که رفت باخودم گفتم ، اگر سالم برگشت که خداروشکر . اگر مجروح شد ، خداروشکر واگر هم شهید شد ، بازهم خداروشکر .
وقتی روحیه ی من رودید ، تا سرپل هوایی که رسیدیم گفت ، حاجی میخوام یه چیزی بهت بگم قول بده ناراحت نشی .
گفتم ، نه .
گفت ، باجناقت حاج ذبیح ازشاه عبدالعظیم زنگ زده و گفته به شما خبربدیم ترکش خورده . نگران نباش چیزی نیست .
گفتم ، حسین آقا این حرفها رو نزن . راستشو به من بگو که شهید شده .
من بچه ام وبرای اسلام فرستادم ، اگر شهید یا مجروح شده من شاکرخداوند هستم .
همونجا سرپل هوایی به من گفت ، رمضان شهید شده . بهم سفارش کرد ، اگررفتی خونه ودیدی شلوغه هول نکن .
گفتم ، خدایا شکرت .
الان وصیت نامه اش هم هست که نوشته پدرجان ، اگر من شهید شدم شما بلند قامت باشید ولباس سیاه نپوشید که دشمن شاد باشیم .
بچه ام خیلی مریضی کشید و ما امیدی به زنده بودنش نداشتیم . خواست خداوند بود که خوب بشه وبه شهادت برسه .
- ابتدای ازدواجتون شغل شما چی بود ؟
من از هفده ، هیجده سالگی تهران بودم . لوله کشی آب میکردم .
- تهران که بودین ، خونه مجردی داشتین ؟
دو سال تهران بودم و کارمیکردم . بعدا یه زمین خریدم و چند تا اتاق ساختم . همین مستاجرهم که درموردش گفتم ، باخودم کارمیکرد .- اون خانمی که گفت ، بچه تون فوت شده مستاجرتون بود ؟
نه ، همسایه بودیم .
- تو تهران ازدواج کردین ؟
نه ، خانمم دخترخاله ی خودم هست و تو دامغان ازدواج کردیم . ولی برای زندگی رفتیم تهران .
اول انقلاب که آقا اومده بود ما آمدیم دامغان . زمانی که ایشون وارد تهران شد من رفته بودم اثاث بیارم که رفتم بهشت زهرا دیدارایشون .
- درمورد اون روزبرامون بفرمایید ؟
من رفته بودم وسایلمون رو بیارم دامغان که شنیدم آقا تشریف آوردند . من دیگه نیامدم دامغان و رفتم بهشت زهرا استقبال ایشون .
ما رفتیم میدون آزادی و ازآنجا رفتیم فرودگاه و بعد هم رفتیم بهشت زهرا که آقا اومد وسخنرانی کرد .
اون روز خیلی شلوغ بود و مردم خوشحال بودند وشعارمیدادند . من با آقا بیست متر هم فاصله نداشتم وقتی سخنرانی میکرد .
- شما خودتون هم فعالیت انقلابی داشتین ؟
بله ، هرروزی که تظاهرات بود باباجناقم میرفتیم . بنی صدرلعنتی هم وقتی میامد دانشگاه سخنرانی میکرد ما میرفتیم . چون اون موقع نمیدونستیم ایشون کی هست ، واطلاعی نداشتیم . بازارهم میرفتیم شعارمیدادیم .
- برای کسی تو این جریانات اتفاقی هم افتاد ؟
بله ، تیراندازی بود وخیلی ها هم دستگیرمیشدند . ما خودمون هم با ترس ولرز میرفتیم ولی به لطف خدا شرکت میکردیم .
وقتی هم آمدم دامغان تو پایگاه با مردهای دیگه دوساعت به دوساعت نگهبانی میدادیم .
- شهید اون موقع چند ساله بود ؟
سنی نداشت ، ده دوازده سالش بود .
- همراه شما میومد مسجد ؟
بله ، خودش هم میرفت نگهبانی میداد بااینکه سنش کم بود .
- هیچ وقت اتفاقی هم برای شهید افتاد ؟
نه ، شکرخدا خیلی فعال بود .- زمانی که تهران بودین ، باتوجه به اینکه کلان شهر بود زمان انقلاب شلوغ ترشده بود . شاهد اتفاق خاشی ویا تیراندازی ها ازنزدیک بودین ؟
بله ، ازنزدیک میدیدم . اون زمان مردم وارد ارگان های دولتی میشدند برای گرفتن اونجا ها من اومده بودم دامغان برای ساختن این خونه .
من بیست و پنج سال تهران بودم والان سی وهشت ساله که اومدم .
- تو دامغان شغلتون رو تغییر دادین ؟
هم لوله کشی میکردم وهم مغازه لوازم بهداشتی داشتم .
- وضع مالی تون خوب بود ؟
شکر خدا بد نبود .
- وقتی اومدین دامغان چند تا فرزند داشتین ؟
سه تا فرزند داشتم .
- شهید هم به دنیا آمده بود ؟
بله ، رمضانعلی وابوالفضل ویه دختر داشتم .
- با توجه به اینکه تو بسیج دامغان بودین و خیلی هم فعالیت داشتین ، شاهد اتفاق خاصی نبودین ؟
اون موقع من خودم پاسبخش بودم ، ولی شکرخدااتفاق خاصی تو دامغان نیافتاد .
- دررابطه با شهید گردویی که زمان انقلاب به شهادت رسید ، اطلاعی دارید ؟
اون موقع من تهران بودم .
- تو رهبری وروشنگری مردم دررابطه با انقلاب کی بیشترین نقش رو داشت ؟
خدا نگهدارش باشه حاج آقا نعیم آبادی بود که بعد ازانقلاب هم امام جمعه شد . ایشون خیلی فعال بود . آقای ترابی هم که روحانی بود ، خیلی نقش داشت ، به اضافه ی آقای حسن بیکی که الان نماینده هست .
- باتوجه به اینکه شهید کم سن و سال بود ، شما با رفتنش مخالف نبودین ؟
با همکلاسی هاش میرفت دنبال مسائل انقلابی و زمانی که من مخالفت میکردم ، میخام میخام همراهت بیام مسجد .
- شهید تو تهران متولد شد ؟
بله ، تو خیابان اشرف پهلوی بودیم . الان فکر میکنم بنام شهید دستغیب هست .- اون زمان که دکترودرمان نبود ، شهید تو خونه متولد شد ؟
بله .
- شما خونه بودین ؟
بله ، رفتم دنبال قابله خونگی و به دنیا اومد .
- تو چه فصلی متولد شد ؟
ماه رمضون به دنیا اومد ولی نمیدونم چه وقتی ازسال بود .
- اولین بارکی تو گوش شهید اذان گفت ؟
دایی ام که حاجی بود وخیلی هم با تقوا بود .
- قبل ازتولدش خوابی درمورد شهید ندیدین ؟
نه ، خواب ندیدم .
- زمانی که ابتدای جنگ برای پشت جبهه کمک های مردمی جمع میکردند ، با توجه به اینکه ابتدای جنگ سنی هم نداشت شهید هم به شما کمک میکرد ؟
بله ، کمک میکرد . به مادرش میگه میخوام برم جبهه و مادرش میگه بزارپدرت بره و برگرده بعدا تو برو ولی شهید قبول نمیکنه . میگه دیشب آقا اعلام کرده نیازی به اجازه ی پدرومادرت نیست و جبهه ها نیرو میخاد . مادرش گفته بود ، پس بیا بریم زیارت مشهد بعدا برو . ولی شهید قبول نمیکنه و میگه من دیگه نمیتونم صبرکنم و باید برم .
- شما هم رفتین مشهد ؟
نه ، گفتیم بیاد باهم بریم که دیگه نیامد .
- تو مراسم تشییع جنازه ی شهدا و سرکشی به خانواده هاشون شرکت میکردین ؟
بله ، خیلی فعال بود . خدا میدونه یه بچه ای بود که یه کلمه ی بد ازدهانش نشنیدیم . وقتی بچه های امروزی ومیبینم میگم ، صد تا مثل اون شهید هم داشتیم کم بود . شکرخدا الان هم بچه هام خوب هستن ، برادرش هم که بعد ازاون به دنیا اومد موذن مسجد محلمون هست وهروعده اذان میگه .
- خودتون هم تصمیم به جبهه رفتن داشتین ؟
من حتی تو سپاه هم ثبت نام کردم و پرونده تشکیل دادم . ایشون انقدرافراد مختلف وفرماندهان ودید که مانع رفتنم بشه . گفته بود ، درسته من اینجا باشم وپدرم بره بجنگه . فرمانده گفت ، حاج آقا باید به این بچه افتخارکنی . ایشون راست میگه بزاربره شما همین جا پشت جبهه خدمت کن .- چه کارهایی تو پشت جبهه انجام میدادین ؟
کمک های نقدی میکردیم ویا لباس ورختخواب و... میفرستادیم .
- چون کارتون یدی ولوله کشی بود ، برای رفتن به مناطق جنگی وبازسازی اونها اقدامی نکردین ؟
نه ، کمک زیاد کردم ولی راستش اونجاها نرفتم .
- شهید به عنوان نیروی بسیجی رفت یا سربازبود ؟
بسیجی بود .
- ازهمین پایگاه فاطمه زهرا (س) بود ؟
بله .
- ازمسئولین پایگاه شون کسی خاطرتون هست ؟
یکی شون حبیب خورزانی هست که الان سرهنگ سپاه هست . یکی حسین خراسانی که ایشون هم سرهنگ بود ودوسال پیش فوت کرد .
- ایشون جانباز بود ؟
بله .
- ازدوستان وهمکلاسی هاش که بعدا به شهادت رسیدند ، کسی یادتون هست ؟
سه چهارنفری بودند . یکی شون پسردایی خودم حسین حیدرهایی بود . یکی هم کل محمد عرب بود که تو خونه خودمون زندگی میکرد وخیلی هم با شهید صمیمی بود . ایشون ازبچه های کلاته خیج شاهرود هست که الان هم زنده هست .
پسردایی ام هم الان زنده هست و تهران زندگی میکنه ولی اسم بقیه شون یادم نیست .
- روزی که شهید رفت رو یادتون هست ؟
وقتی میخواست بره یه مقدارپول وآجیل بهش دادم . روزی هم که به شهادت رسید حاج رجب پریمی اومد خونه ی ما . دیدم داره گریه میکنه وازمسجد میاد .
گفتم ، چرا گریه میکنی ؟
گفت ، حاجی ما باهم رفتیم و حالا اون شهید شده ومن تنها موندم .
پسرم تو عملیات محرم شهید شد . ایشون تعریف میکرد ، همون روزی که شهید شده روز قبلش گفته بوده که فردا شش صبح شهید میشم .میگفت ، پول هاشو داده بوده به من و گفته ، اینها دیگه نیازم نمیشه وساکم هم برای خانواده ام ببر . عکس خواهرش هم که همیشه همراهش بود و میزاره تو ساکش و میگه ببرخونه مون . دقیقا همون زمانی که گفته بوده شاعت شش صبح به شهادت میرسه .
- کجا به شهادت رسید ؟
تو چنانه درعملیات محرم شهید شد . اون شبی هم که شهید شد ، رفته بودند برای شناسایی منطقه .
-
- باراول که رفت به شهادت رسید ؟
نه ، باردومش بود . باراول سه ماه کردستان بود ویکی دوماه اومد مرخصی و دوباره رفت چنانه .
- درغرب کشور شرایط نسبت به جنوب ، به دیل وجود کموله وهمچنین سرمای هوا ، سخت تربود . شهید تو دوران سرما رفته بود ؟
بله ، منطقه به قدری سخت بود که یک ساعت یک بارشیفت عوض میکردند . میگفت ، روزها برامون ازخونه ها چایی و شیرینی میاوردند و شبها ازتو همون خونه ها بهمون تیراندازی میکردند و حتی پای یکی ازدوستانش هم مجروح شده بود .
- درمورد کارش تو جبهه حرفی نمیزد ؟
ایشون نگهبان بود ودرعین حال مسئول تعویض نیروها هم بود . ماشاالله خیلی زرنگ بود .
- جزء نیروهای تامین جاده هم بود ؟
بله ، ازطرف جهاد رفته بود .
- خاطره ای ازغرب دررابطه با شهادت واسارت همرزم هاش تعریف نکرد ؟
نه ، دراین موارد حرفی نمیزد . اگر هم گفته یادم نیست .
- تو این سه ماه نامه هم میداد ؟
بله .
- تو نامه هاش به مورد خاصی هم دررابطه با کردستان اشاره کرده بود ؟
نه ، فقط جنبه ی احوالپرسی داشت .
- وقتی برگشت با رفتنش مخالفت نکردین ؟
عاشق جبهه بود و ماندنی نبود . میگفتم نرو هم فایده نداشت .- تا کلاس چندم درس خوند ؟
تا دوازده خوند .
- به شما نگفته بود به چه کاری علاقه داره ؟
همه ی فکر وذکرش جبهه بود و میگفت ، واجب ترازجبهه نداریم .
- کسی ازهمرزم های شهید درمورد نحوه شهادتش به شما حرفی نزد ؟
یه دوستی داشت که دامغانی بود وسنش ازخودش بالاتر بود . ایشون زن وبچه هم داشت و باهم رفته بودند جبهه . وقتی پسرم رفت جبهه ، ایشون مدتی بعد برامون یه نامه آورد وگفت ، حاج آقا تا ده دوازده روزدیگه رمضان میاد . ایشون خبرداشت که بچه ام شهید شده ولی حرفی نزد وده روز بعد جنازه شو آوردند . چون محرم بود ، نگه داشته بودند و بعد ازعاشورا آوردند .
- خیلی ازپدرومادرشهدا میگن ، قبل ازشهادتش به دلمون برات شده بود ویا خواب دیده بودیم . شما حس نکرده بودین ؟
نه ، من خواب ندیدم .
- وقتی پیکر شهید رو آوردند ، شما کجا بودین ؟
شب قبل ازاینکه پیکرشو بیارن ، مادرش گفت خواب دیدم . ازمن خواست بهش اجازه بدم بره سپاه ولی من موافقت نکردم .رفتم برای مسجد کاه بیارم که عرض کردم مستاجرمون به من خبرشهادتش وداد .
حسن موسویان که همسایه مون بود به خانمش گفته بود ، مراقب خانم حاجی باش که رمضان شهید شده . اگه دیدین خونه شون شلوغ شد برو پیش خانمش ومراقبش باش . سپاه که اومده بوده ، میپرسه کی میتونه بره به حاجی خبربده .
برادرخانمم هم که پسرخاله ام میشه همراهشون بود .
ساعت هشت صبح خانمم داشته تو حیاط لباس میشسته که دروباز میکنه و برادرش میاد داخل و احوالپرسی میکنه و میگه ، ازرمضان چه خبر ؟ خانمم میگه ، دیشب خواب بد دیدم و حاجی هم رفته بیرون وخیلی نگرانم .
- برادرش میگه یه چیزی هست که باید بهت بگم . تحمل شنیدنش رو داری ؟
خانمم همونجا پای حوض زبونش بند میاد و همسایه ها میان خونه که به هوش میارنش . وقتی اومدم خانمم مثل میت شده بود . من خودم روحیه ام بهتر بود و به خانمم دلداری میدادم .
گفتم ، پسرما هم مثل همه ی شهداء رفت . خداروشکر که امانت خدا رو صحیح وسالم به خودش برگردوندی .
وقتی هم تشییع جنازه اش کردن رفتم صورتش وبوسیدم و گریه نکردم . فقط گفتم ، خدایا این قربانی رو ازمن قبول کن و همه ی جمعیت گفتند ، مرحبا . خودش هم تو وصیت نامه اش ازمن اینها رو خواسته بود که مشکی نپوشم وصبورباشم .- سفرمکه وکربلا هم مشرف شدین ؟
بله .
- تو مکه یاد شهید هم بودین ؟
چند بارمکه وکربلا و سوریه رفتم . همیشه بیادش بودم ، الان مشهد هم که میرم به یادش هستم .
- حالا که درمورد شهید حرف زدیم ، خاطره ای یادتون نیومد ؟
من خودم بهش لوله کشی یاد داده بودم و می آمد سرکار .
- خودش هم کاری انجام داده بود ؟
بله ، کارهاش هم خیلی تمیزبود . و هرجا کارمیکرد همه ازش راضی بودند .
- نمازوروزه رو کی به شهید یاد داد ؟
من ومادرش بچه که بود همراه خودمون میبردیمش مسجد .
- اهل نوحه خواندن هم بود ؟
نه ، اهل نوحه خوانی نبود .
- به عنوان پدرشهید ازمردم ومسئولین چه انتظاری دارید ؟
خداوند انشاالله یه عده ای رو که کارشکنی میکنند هدایت کنه . اینهمه رفتن تو جبهه وجانبازوشهید شدند ولی یه عده کارهای ناشایستی انجام میدن . من ازدولت هیچ انتظاری ندارم وانشاالله خداوند نگهداررهبرمون باشه .
- ممنونم ، خداوند به شما عمر باعزت بده .
سلامت باشید .درخدمت مادر بزرگوارشهید رمضانعلی خراسانی هستیم .
- سلام علیکم .
علیک سلام .
- خوب هستین ؟
زنده باشید .
- خودتون رو معرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟
فاطمه مقدسی هستم مادرشهید رمضانعلی خراسانی .
- مادرجان ما ازپدرشهید تعدادی سوال پرسیدیم وایشون تا جایی که حضورذهن داشتند به ما پاسخ دادند . ولی ازآنجا که شما مادرشهید هستین وانس والفت بیشتری با شهید داشتین ، تعدادی ازسوالاتمون رو از شما میپرسیم . اگر خاطره ای ازدوران طفولیت شهید دارید بفرمایید .
شوهرم اومده دامغان که خونه مون وبسازه و ما تهران بودیم . خونه مون لب خیابون بود و نزدیک پادگان بودیم ، یادمه وقتی حمله کردند وپادگان ومردم گرفتند شهید گفت ، مامان اجازه بده من هم برم .
من اجازه ندادم بره ، انقدرتعداد کشته ها زیاد بود که جلوی پادگان مثل خرمن ریخته بودند روی هم . مرتب میرفتیم راهپیمایی و مردم مثل فلسطینی ها چفیه بسته بودند و ازبالای پشت بام پادگان وهدف گرفته بودند . پسرم هم خیلی اصرارمیکرد بره ولی من اجازه نمیدادم و میگفتم ، تو هنوز کوچکی .
مردم ریختن تو پادگان و پتو ها واسلحه ها رو گرفتند و آمدند بیرون . میگفت ، مامان مگه خون ما ازاونهایی که شهید شدند رنگین تره که نمیزاری برم . من همراه خودم میبردمش راهپیمایی ولی تنهایی نمیگذاشتم بره .
پدرش سه چهارماه دامغان بود و ما تهران بودیم . وقتی حاجی میخاست اثاث ها روببره دامغان آقا اومد .
مردم تو جریان گرفتن پادگان خیلی کشته شدند ، همه شعارمرگ برشاه میدادند . اون روزها خیلی خیابان ها شلوغ شده بود . شهید هم تو خیابان اشرف پهلوی درمسجد امام جعفر فعالیت داشت .
میگفت ، مامان براشون بافتنی بباف ومن هم شال ودستکش و... میبافتم . ملافه ورختخواب ولباس برای زخمی ها میبرد . ازخونه ها یخ جمع میکرد وبرای روی جنازه ها میبرد . خدا شاه ولعون ولعنت کنه خیلی مردم وقتل عام کرد .
تو مسجد همون زمان کلاس اسلحه شناسی رفت وآموزش های نظامی هم دید .- اسم مسجدی که میرفت چی بود ؟
مسجد امام جعفرصادق بود درخیابان اشرف پهلوی . اسلحه شناسی رو هم اونجا یاد گرفت و به ما نگفته بود . بعدا همکلاسی هاش به من گفتند ، خانم خراسانی رمضانعلی قصد داره بره جبهه .
گفتم ، این بچه تازه کلاس دوم راهنمایی هست و پدرش هم تو دامغان داشت خونه مونو میساخت .
به من گفتن ، داره اسلحه شناسی یاد میگیره ولی من باور نکردم . یه شب دیدم اسلحه شو آورد خونه وگفت ، مامان باچشم بسته اسلحه رو بازوبسته میکنم تا بهت نشون بدم یاد گرفتم .
گفت ، مامان بابا که دامغانه اجازه بده برم پادگان . شما که خبرنداری من تو مسجد چی یاد گرفتم . آقا گفته ، وقتی جبهه نیاز به نیروها داشته باشه نیازی به اجازه پدرومادرنیست .
آقا که آمد رفتیم پیشوازایشون .
- شهید هم همراه شما اومد ؟
بله ، ازخوشحالی به زمین وآسمون میپرید . انگارروز عروسی اش هست .
مدتی بعد وسایلمون وگرفتیم و آمدیم دامغان ، اینجا هم شبها میرفت تو مسجد محلمون . یه مستاجر داشتیم که بهش میگفت ، رمضان تو هنوز وقت جبهه رفتنت نیست باید درستو بخونی . ولی رمضان قبول نمیکرد و میگفت ، آقا سفارش کرده جبهه رو خالی نگذارید .
بهش میگفت ، محمد آقا بیا جلوت با چشم بسته اسلحه روبازوبسته کنم .
دیگه وقتی دیدم شرایط اینطوری هست به پدرش گفتم ، من تو تهران چون شما نبودی اجازه ندادم بره . ولی اینجا خودت صاحب اختیاری تصمیمی بگیری .
بلاخره رفت کردستان و سه ماه اونجا بود .
میگفت ، باید چهارچشمی مراقب باشیم . با دوستم رفته بودیم عکس بگیریم که پاش تیرخورده ، خودش هم زخمی شده بود .
وقتی اومد مرخصی گفتم ، مادرنذرکردم ببرمت مشهد دیگه نرو جبهه . اینباربابات هم ثبت نام کرده بزارخودش بره .
گفت ، نه مادرمن با پسرآقای ترابی وقدرت هراتی اسم نوشتیم که دوباره بریم . گفتم ، ازکجا شناسنامه تو گرفتی ؟
بعدا فهمیدم که تو لباسش قایم کرده بود ورفته ثبت نام کرده .
پدرش که اومد گفت ، باباجان مادروبرادرهام وبه کی میخوای بسپاری وبری جبهه . من که زن وبچه وندارم بزاربرم . هرچی اصرارکردم بریم مشهد قبول نکرد.عروسی دخترخواهرم بود و براش کت وشلواردوخته بودم . گفتم ، بیا عروسی وبعد برو جبهه ولی قبول نکرد .
موقع رفتنش اون عکس بالای بخاری وگرفت و رفت . مثل دامادها شده بود ، باوجود این همه مریضی که تو بچگی کشید خدا خواست سالم بمونه وشهید بشه .
مدرسه که فرستادیمش ازهمه همکلاسی هاش بلند تربود . تازه رفته بود تو هفده سال که رفت جبهه . هرچی بهش اصرارکردیم بریم عروسی نیومد ورفت جبهه . اومد جلوی دربدرقه اش کنم ، انقدرخوشحال بود که انگارمیخاست پرواز کنه . گفت ، برو خونه مامان خیالت راحت .
چشمم به پسرحاج رمضان افتاد وگفتم ، قدرت الله جان تو وجان پسرم .
گفت ، حاج خانم من باراولم هست که دارم میرم . خیالت راحت باشه انکارداریم میریم کربلا . یه پرچم سبزوسرخ رومون میندازن ومیارنمون .
گفتم ، قدرت این حرف ونزن . انشالله صحیح وسالم برمیگیردی . همون جور که پدرش گفت ، بچه ام بیست ویکم ماه رمضان به دنیا اومد و دایی ام گفت ، حالا که شب قتل به دنیا اومده اسمش وبگذاررمضانعلی . اتفاقا شب قتل هم شهیدشد .
سه ماه که جبهه بود ، همه ی همرزم هاش اومدن مرخصی ولی بچه ی من نیومد . گفته بود تا خط ونشکنم نمیرم ، برده بودنش خط مقدم .
بعد ازدوازده روز تلفن زنگ زد ودیدم رمضان هست ، ازخوشحالی انگارداشت پرواز میکرد .
گفت ، مامان شما که روحیه نداری گوشی وبده به بابام ، میخام برم خط وخیلی هم خوشحالم .
باپدرش هم خداحافظی کرد . طی اون سه ماه روزی یه نامه میداد و ولی اون ده روز که بردنش خط دیگه نامه نداد .
- کارش تو جبهه چی بود ؟
تک تیرانداز بود . ازطرف بسیج قبلا اسلحه شناسی ویاد گرفته بود .
بعد ازپانزده روز که ازش بی خبربودم ، یه شب خواب دیدم که خیلی ناراحتم . چشم هامو بازکردم ودیدم همه ی اطراف خونه رو با چادرمشکی نشستند . پشت بلندگو اعلام کردند ، رمضانعلی خراسانی وآوردیم . موقع اذان صبح بیدارشدم وچشمم به لباس هاش افتاد .
چون زمستان بود اورکتش و لباسهاش و داده بودم خشکشویی .
گفتم ، حاجی کجا میری ؟
گفت ، میخوام برای مسجد کاه بیارم .
گفتم ، نرو حاجی دیشب خواب بد دیدم . هربلایی هست سربچه ام اومده . من مطمئنم شهید شده .
گفت ، نه خانم . شیطان داره سرت کلاه میگذاره که مانع من بشی نرم مسجد . هیچی نشده شیطان ولعنت کن ، میخوای بری سپاه آبروریزی کنی ؟
صبح که داشتم بچه ها رو آماده میکردم برن مدرسه ، زنگ خونه رو زدند . دیدم برادرمه و اومد خونه .
گفت ، ازرمضان چه خبرداری ؟
گفتم ، بچه ام رو بردن خط والان پانزده روزه که نامه نداده .
گفت ، میخوام یه چیزی بهت بگم قول بده ناراحت نشی .
گفتم ، چی شده ؟
گفت ، رمضان شهید شد .
ازطرف سپاه باهاش اومده بودند ولی داخل نیومده بودند ، آقای حسین مقدسی که خودش برادرشهید هست هم اومده بود .
- اسم شهید مقدسی خاطرتون هست ؟
یادم نیست .
- ازدوستان شهید که به شهادت رسیدند ، کسی خاطرتون هست ؟
قدرت الله ترابی که دوستش بود وبه شهادت رسید . سه روزبعد ازشهادت پسرم بیست تا شهید آوردند ویکی شون هم سید محمود ترابی بود . شهید علی مقدسی هم باپسرم شهید شد .
- اون بیست نفرهم تو چنانه شهید شدند ؟
چهاریا پنج نفرشون اونجا بودند . همون دوستاش که روز رفتن باهم بودند وبگو بخند میکردند ، باهم شهید شدند .
- بعد ازشهادتش خواب هم دیدین ؟
یه چند باری خواب دیدم . خواب میبینم که جمعیت زیادی اومده ودارن جنازه شو میبرند سمت فردوس رضا . پشت بلند گوهم اعلام میکنند ، رمضانعلی خراسانی . بچه ام داره تو حیاط بامن بگو وبخند میکنه .
- شهید روکجا دفن کردین ؟
تو دامغان کنارپنج تا شهید گمنام .
- شما اصالتا دامغانی هستین ؟
بله ، پسرخاله ودخترخاله هستیم .
- خاطره ای ازشهید یادتون هست ؟
ازبچگی خیلی به خودم وابسته بود وهمین که وارد خونه میشد میگفت ، مامانی کجایی ؟همه ی همسایه ها میگفتند ، چقدر مامانی اش کردی .
روز اولی که رفت مدرسه با خوشحالی اومد خونه وگفت ف مامان کلاس اول وخوندم . همسایه هامون تا یه مدت این وتعریف میکردند وسربه سرم میگذاشتند .
کلاس اول راهنمایی که رفته بود ، میگفت ، به بابا بگو بهم بنزین بده برم با موتور دور بزنم .
همیشه هرکاری داشت به خودم میگفت .
وقتی اومدیم دامغان ، بهم گفت ، مامان نزاربابا بره جبهه من خودم میرم . میگفتم ، تو کردستان رفتی ومجروح هم شدی نباید دوباره بری .
میگفت ، نگران نباش کردستان خطرناک بود ولی تو جنوب فقط باید حواست به جلو باشه . وقتی هم میخاست بره به قدری خوشحال بود که خدا میدونه .
- ازجبهه براتون تعریف نمیکرد ؟
میگفت ، تو کردستان دخترها برامون کیک میارن وشبها ازتو همون خونه ها بهمون تیراندازی میکنند . کردستان خیلی خطرناک بود ، تو مهاباد بودند .
- پدرشهید فرمودند که ایشون جزء نیروهای جهاد بودند ، درسته ؟
بله ، تو تامین جاده بود . ولی تو جنوب اسلحه داشت ، یه جانباز سیدی هست که همرزم پسرم بوده الان معلول شده .
- ایشون ازشهید براتون خاطره ای تعریف نکرد ؟
بله ، میگفت روزی که رفتیم تو خط به اندازه ده کیلومتر زمین وگرفتیم . همون جا حلقه زدیم وزیادت عاشورا خوندیم . دیدم شهید تکون نمیخوره ، دعا که تموم شد بیدارش کردم .
گفت ، چرا بیدارم کردی ؟
سردرددارم . فردا ساعت شش صبح من شهید میشم . کوله پشتی ام رو زمین نمونه ، تو تشییع جنازه ام هم شرکت کنید .
بهش میگه چراازاین حرفها میزنی ؟
میگه الان خواب دیدم ، بوی بهشت به مشامم میرسه چرا بیدارم کردین ؟ من فردا صبح جلوی سنگر شهید میشم و وقتی میخام سوارماشین بشم ترکش میخورم .
دوستش میگفت ، همین طورهم شد وشش صبح شهید شد . یوسف پریمی دوستش هم همراهش بود که پول ها و دفترنمازشب وقرآنش وبه او داده بود . یوسف هم یک سال بعد شهید شد . بهش گفته بود من که به پول نیازی ندار م ، تو
زن وبچه دارهستی بگیر به درد تو میخوره . با جنازه ام برید دامغان و اینکه سفارش کرده بود اسلحه ام روی زمین نمونه .**************************
رمضانعلي خراسانی يكم فروردين 1345، در شهرستان دامغان به دنيا آمد. پدرش تقي و مادرش فاطمه نام داشت. دانشآموز دوم راهنمايي بود. به عنوان بسيجي به جبهه رفت. دوم آبان 1361، در چنانه توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت تركش توپ به شهادت رسيد. پيكر وي در گلزار شهداي فردوسرضاي زادگاهش به خاك سپرده شد.
منبع:بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان