دستهایی که از سرما کبود شد/ سری که با تركش گلوله تانك رفت
در خدمت خانواده ی شهید بزرگوار حسن مرواری هستیم .
- سلام علیکم .
علیک سلام .
- خوب هستین ؟
الحمدالله .
- خودتون رو معرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟
فاطمه ذوالفقار هستم مادر شهید حسن مرواری .
- مادرجان ما از استان سمنان اومدیم تا در رابطه با شهیدتون حرف بزنیم . و خاطرات شما رو از ابتدای طفولیت تا روزی که به شهادت رسید در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت کنیم . پس تا جایی که ذهنتون یاری میکنه به ما کمک کنید ، ما هم به شما کمک میکنیم .
بفرمایید .
- نام شهید رو کی انتخاب کرد ؟
چون اسم برادر بزرگش حسین بود ، من و مادرشوهر و پدرشوهر و شوهرم دوست داشتیم اسم این پسرمون حسن باشه .
- شهید فرزند دوم بود ؟
بله .
- وقتی پدر مرحوم شهید به خواستگاری شما اومدند ، کجا زندگی میکردین و شغل ایشون چی بود ؟
وقتی ازدواج کردیم ، کار مشخصی نداشت . مدتی بعد از ازدواجمون استخدام راه آهن شدند .
- کار ایشون تو راه آهن چی بود ؟
تراشکار بودند .- ایشون سواد داشتند ؟
بله .
- خودتون هم سواد دارید ؟
بله ، تا ششم ابتدایی .
- خونه ی شما تو کدوم محل چی بود ؟
کنار اداره دارایی که اون زمان قلعه بهش میگفتند ، زندگی میکردیم و نزدیک خونه ی پدرشوهرم بودیم .
- شهید تو همون خونه به دنیا اومد ؟
نه ، ما تهران زندگی میکردیم . اومده بودیم شاهرود برای سرکشی که درد زایمان اومد سراغم . نزدیک اذان مغرب بود .
- پس شما هم مثل خیلی از مادر شهداء فرزندتون و موقع اذان به دنیا آوردین ؟
بله ، درست لحظه ی اذان در شب جمعه به دنیا اومد .
- وقتی پدر شهید استخدام راه آهن شد ، شاهرود زندگی می کردین ؟
بله .
- بعد از چه مدت رفتین تهران ؟
مدتی که شوهرم تو راه آهن بود ، به تهران منتقل شد .
- اونجا در کدوم قسمت مشغول شدند ؟
اونجا هم در قسمت تراشکاری بودند .
- تو تهران مستاجر بودین ؟
بله ، خونه ی خاله شوهرم زندگی میکردیم .
- شهید تو مناسبت خاصی به دنیا اومد ؟
نه .
- وقتی شهید بزرگتر شد ، خاطره ای از روزهای کودکی اش دارید ؟
خاطرات زیادی از دوران کودکی اش دارم . بچه ی خیلی سرحال و درشتی بود . و برعکس پسر بزرگم خیلی زود به حرف اومد و شروع به راه رفتن کرد . با بچه های دیگرم خیلی متفاوت بود .- شما دامغان هم زندگی کردین ؟
بله ، چند ماه اونجا بودیم که شوهرم کارش درست شد و رفتین تهران .
- به ما گفتند ، شهید تو دامغان به دنیا اومده ؟
بله ، برای دید و باز دید اومده بودیم .
- پس ما گفته ی شما رو تصحیح کنیم که شهید تو دامغان به دنیا اومد ؟
بله .
- شهید تو بیمارستان به دنیا اومد ؟
نه ، تو خونه به دنیا اومد .
- کی تو گوش شهید اذان گفت ؟
بردند مسجد محل و یه روحانی تو گوشش اذان گفت .
- قبل از تولد شهید خواب ندیده بودین ؟
نه ، ولی قبل از تولدش تصمیم داشتیم که اسمش رو حسن بگذاریم .
- با توجه به اینکه شما در تهران زندگی میکردین ، قطعا امکانات بهتری داشتین . چون در زمان طاغوت مردم خیلی فقیر بودند ولی شما و همسرتون هردو باسواد بودین . وضع زندگی تون چطور بود ؟
معمولی بودیم . وضعمون بد نبود .
- تو مدرسه ی حسن ، شاهد موضوع خاصی در تهران نبودین ؟
وقتی رفت مدرسه ، ما اومده بودیم شاهرود .
- شهید به درس خوندن علاقه داشت ؟
بله ، چون برادر بزرگش هم تو همون مدرسه بود ، دلش میخواست بره مدرسه .
- تفاوت سنی شهید با برادرش چقدر بود ؟
دو سال .
- شهید و برادرش هم فعالیت انقلابی داشتند ؟
بله .- شما و پدر شهید هم تظاهرات میرفتین ؟
بله ، ما از ابتدا با انقلاب موافق بودیم و هردو پسرم هم خیلی فعال بودند . در دبیرستان هم فعالیت انقلابی داشتند .
- تو کدوم دبیرستان بودند ؟
دبیرستان شریعتی بودند .
- اسم دوستان شهید که به شهادت رسیدند ، یادتون هست ؟
خیلی یادم نیست چون دارو مصرف میکنم . شهید کلاته جاری رو خاطرم هست .
- تو جریان تظاهرات ها برای شهید وبرادرش اتفاقی نیافتاد ؟
نه ، ولی از کسانی که مجروح و شهید شدند یه عده با پسرهای من بودند . ما موقع انقلاب در خونه مون و باز میگذاشتیم که بچه هایی که شعار میدادند بیان و پنهان بشن .
- خودتون هم راهپیمایی میرفتین ؟
از اول تا آخر که انقلاب پیروز شد میرفتیم .
- خاطرتون هست کسی شهید یا مجروح شده باشند ؟
بله ، برادر عروسم شهید ناصر بیاری که اولین شهید شاهرود بود .
- ایشون چطور به شهادت رسیدند ؟
این ها دو نفر بودند و به صورت پنهانی با شهید سید جعفرمیرغفوریان رفته بودند اعلامیه ها رو ببرند بسطام و درراه برگشت به شهادت رسیدند .
- شما هم همیشه میرفتین راهپیمایی ؟
بله ، با بچه ی شیرخوارم که الان بیست و شش سالش هست ، تو برف میرفتم راهیپمایی .
- ابتدای جنگ هنوز نیروها سازماندهی نشده بودند و مردم از شهر و روستا به جبهه ها کمک های مالی و ... میکردند . شما و پدر شهید در این زمینه چه نقشی داشتین ؟
ما هم هر کاری در توانمون بود انجام میدادیم و کمک های نقدی هم میکردیم . خودم بافتنی میکردم و برای رزمنده ها لباس زیر میدوختم .- این کارها رو تو پایگاه بسیج انجام میدادین ؟
بعضی ها میرفتند ، تو پایگاه ها فعالیت می کردند ولی من چون بچه هام کوچک بودند تو خونه کار می کردم .
- پدر شهید هم فعالیتی در این زمینه داشت ؟
بله ، ایشون خیلی برای جبهه کار میکرد .
- ابتدای انقلاب هنوز اوضاع کشور نا به سامان بود و عده ای از این بهم ریختگی ها سوء استفاده میکردند . بسیجی ها برای مقابله با این افراد تو پایگاه ها نگهبانی می دادند . پدر شهید هم برای نگهبانی میرفت ؟
ایشون ناراحتی قلبی خیلی شدیدی گرفته بودند و به همین خاطر تو اون دوران نمیتونست خیلی فعالیت کنه .
- قبل از شهید برادرش رفته بود جبهه ؟
بله ، ایشون اون زمان سرباز بودند . وقتی جنگ شروع شد گفت ، من میخوام برم جبهه .
گفتم ، پسرم بزار برادرت برگرده بعد شما برو . پدرت ناراحتی قلبی داره و من تنها چکار کنم ؟
مدام از جبهه حرف میزد و فکرو ذکرش جبهه بود . یه عده بودند که همه انقلابی بودند و با هم دوست بودند و عده ای شون هم شهید شدند . الان اسم هاشون خاطرم نیست .
- شهید به ورزش خاصی علاقه نداشت ؟
چرا ، با همین دوستانش بسکتبال بازی میکرد و همگی رفتند جبهه .
- شهید اولین بار جنوب کشور بود یا غرب ؟
فکر میکنم جنوب بود .
- اولین بار چه مدت از شهید بی خبر بودین ؟
با نامه در ارتباط بودیم .
- از پایگاه بسیج اعزام شد ؟
بله .
- اسم پایگاه اش چی بود ؟
خاطرم نیست .- در مورد کارش تو جبهه حرفی نمیزد ؟
نه ، نمیخواست من ناراحت بشم . میگفت ، من حالم خوبه و با دوستام خیلی به من خوش میگذره .
- شهید چند بار رفت جبهه ؟
سه بار رفت تا شهید شد .
- شهید تو عملیات فتح المبین مجروح شده بود ، درسته ؟
بله .
- تو این مدت به شما نگفته بود ، کارش تو جبهه چی هست ؟
تیربار چی بود .
- درمورد مجروحیتش بفرمایید . به ما گفتند از ناحیه ی سر و پا مجروح شده بود ، درسته ؟
بله ، سوم عید بود . ما رفته بودیم دامغان برای دید و بازدید و خواهرم هم از تهران اومده بود . متوجه شدم که شوهرخواهرم این ها دارند با هم به اصطلاح ما چک چک میکنند که من متوجه نشم . من یه مقدار نگران شدم و گفتم ، چی شده ؟
گفتند ، میخواهیم بریم تهران چیزی نیست .
بعدا متوجه شدم حسن از ناحیه ی سر و پا مجروح شده . شوهرم خواهرم و برادرش این ها رفتند تهران و حسن و آوردند .
من تا موقعی که نیومدند باورم نمیشد . چون خیلی دقیق به من نگفتند .
دیدم شوهر خواهرم و برادرش با یه آقایی که سرش بسته هست وارد خونه شدند . فکر کردم غریبه هست ، وقتی برگشت دیدم حسن خودم هست .
من ناراحت نشدم و گفتم ، مامان اگر از عملیات سالم میومدی ناراحت بودم . خوشحالم که کاری انجام دادی .
زمان دبیرستانش هم اگر حسن و دوستانش نبودند جنبشی ها مدرسه رو میگرفتند .
- در این مورد بیشتر توضیح بدین ؟
جنبشی ها رو خودتون میدونین که یه عده ی خاص بودند که بر علیه انقلاب تظاهرات کرده بودند . این ها شبانه پاسدار بودند و خدا شاهده یادمه که شب های زمستون با چوب دستی تو خیابانها نگهبانی می دادند . حتی وقتی بهش فکر میکنم ، بغض گلوم و میگیره .(گریه)صبح وقتی برمیگشت تمام صورت و دستهاش از کبودی سرما سیاه شده بود . ولی با این وجود هیچ وقت گله و شکایتی نداشت . خیلی پسر خوب و کامل و با ایمانی بود . دبیرشون میگفت ، اگر این ها نبودند تمام دبیرستان و جنبشی ها گرفته بودند .
- از جمله افرادی که با حسن بودند و با جنبشی ها برخورد میکردند ، کسی یادتون هست ؟
فقط شهید علی کلاته ای یادم هست .
- اگر خاطره ای از شهید تو ذهنتون تداعی شد ، بفرمایید ؟
خودتون میدونید که همه ی بچه ها برای پدر و مادر خاطرات زیادی دارند . حسن تو خونه به اندازه ی یه دختر با من همکاری میکرد و کمک حالم بود . وقتی مهمان میومد خودش همه ی کارها رو میکرد و انگار من مهمان بود . به شدت خانواده دوست بود و به خواهر و برادرش خیلی علاقه مند بود . تا روزی که به شهادت رسید ، ما کوچکترین ناراحتی از ایشون ندیدیم .
- شهید مهارت خاصی نداشت ؟
نه ، ایشون به تحصیل علاقه داشت و به حرفه ی خاصی علاقه نداشت .
- شما سفر مکه و کربلا هم مشرف شدین ؟
بله .
- خیلی از پدر و مادر شهداء برامون تعریف میکردند که تو مکه خواب شهید و دیدند یا شهید و حس کردند . شما هم همین طور بودین ؟
بله ، ما خودمون حسن رو تو مکه دیدیم . موقع زیارت دیدم حسن جلوتر از ما داره زیارت میکنه . به پدرش گفتم ، حسن و دیدی که داشت زیارت میکرد ؟
گفت ، نه .
من اون لحظه اصلا حس نکردم حسن شهید شده .
- برامون از روز شهادت حسن بفرمایید ؟ کی خبر شهادتش و به شما داد ؟ شماو پدر شهید قبل از شهادتش خواب ندیدین ؟
پدرش اون روز صبح به من گفت ، فاطمه خواب دیدم تو یه بیابان هستیم که شن ریختن .( گریه )
گفت ، دیدم حسن داره تو اون شن ها غلت میخورده . هنوز خبر شهادت و به ما نداده بودند ولی ایشون گفت ، دیدم که حسن داره تو خون خودش غلت میزنه .گفتم ، بر شیطان لعنت . حتما دیشب بدون سلام و صلوات خوابیدی این خواب و دیدی . روز بعد ما از دامغان مهمان داشتیم . دیدم برادرش مدام میاد و میره و صورتش هم مشخص بود که گریه کرده . گفتم ، چی شده ؟ به من حرفی نزد .
بعدا فهمیدیم که اومده بود دنبال وسایل . به لطف امام زمان (عج) این ها ازهمون اوایل انقلاب هم جلسات دعای کمیل و ندبه داشتند و هر هفته خونه ی یه نفر برگزار میشد . من اون روز دیدم این هی رفت و آمد میکنه . گفتم ، حسین چی شده ؟ چرا گریه میکنی ؟
گفت ، چیزی نیست یه اتفاق کوچکی برای یکی از دوستانم افتاده .
مثل اینکه یکی به من الهام کنه ، حس کردم حسن شهید شده . شب همه که دور هم جمع شدند ، خبر دادند . من هم گفتم ، خدا رو شکر . (گریه )
- شما هم مثل خیلی از پدر و مادر شهداء که سالها منتظر پیکر فرزندشون بودند . منتظر پیکر شهید بودین ؟
وقتی خبر شهادتش و دادند گفتند ، معلوم نیست پیکرش تو کدوم شهر رفته . گفتند ، احتمالا رفته مشهد ، و من و پدرش هم رفتیم مشهد . برادر شهید دراین مورد اطلاعات بیشتری داره . چون من به خاطر مصرف داروها فراموشی دارم .
- به عنوان مادر شهید ازمردم و مسئولین چه درخواستی دارید ؟
از مردم میخوام راه شهداء رو ادامه بدن . از دولت هم هیچ درخواستی ندارم ، فقط میخوام برای جوان های ماکار فراهم کنند . جوان ها وقتی کار داشته باشند ، دنباله رو شهداء هستند . درغی این صورت از شهداء پیروی نمیکنند . دو تا از پسرهای خودم به خاطر بیکاری زندگی شون خراب شده . هرچقدر هم رفتیم بنیاد ، نتونستند براشون کاری کنند . ما هیچ درخواستی هم نداریم و لحظه ای از خون شهیدم و به دنیا نمیدم .
شهیدم تاکید کرده بود که پشتیبان ولایت فقیه باشید و حجابتون و رعایت کنید . خودم وقتی بی حجاب رو میبینم خیلی رنج میکشم .
- از اینکه فرزندتون شهید شده ، پشیمون نشدین ؟
نه ، اصلا چون فرزندم درراه اسلام رفته و خودم هم راضی بودم که این افتخار بزرگ نصیب مابشه
**************************در خدمت خانواده ی شهید بزرگوار حسن مرواری هستیم .
- سلام علیکم .
علیک سلام . متشکرم از حضور شما .
- خودتون رو معرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟
بنده محمد حسین مرواری برادر شهید حسن مرواری و دبیر بازنشسته ی شهرستان شاهرود هستم .
- آقای مرواری ما از استان سمنان اومدیم تا در مورد شهیدتون حرف بزنیم . از مادر سوالاتی در رابطه با شهید پرسیدیم و ایشون تا جایی که ذهنشون یاری میکرد به ما پاسخ دادند . ولی از آنجا که ما میخواهیم در حق شهید اجحاف نشه و ایشون مواردی و فراموش نکرده باشند ، ما مزاحم شما شدیم .
بفرمایید .
- مادر گفتند تفاوت سنی شما و شهیدکم بوده ، درسته ؟
بله .
- ابتدا ازدوران کودکی شهید و زمانی که همبازی بودین بفرمایید ؟
تفاوت سنی من با حسن دو سال بود . ما در یک خانواده ی مذهبی متولد شده بودیم و پرورش یافته ی چنین خانواده ای بودیم . همه ی ما قبل ازاینکه به سن تکلیف برسیم اهل نماز و روزه و قرآن و جلسات مذهبی بودیم .
شهید یک خصوصیات بارزی داشت . ایشون توی همه ی فامیل و دوستان به خوش خلقی و تبسم داشتن همیشگی مشهور بود . حسن یه بچه ی اکتیو و فعال بود . از همون دوران طفولیت بیشتر از همه تو کارهای خونه به مادرم کمک میکرد . علاوه بر اینکه به درس خوندن و درس و مشق خیلی علاقه داشت ، تو خانواده هم کمک میکرد . سعی میکرد تو همه ی کارها کمک حال خانواده و مادرم باشه .
- برامون از روزهای انقلاب بفرمایید . مادر اشاره کردند که شما و شهید فعالیت انقلابی داشتین ؟
حسن از سال 55 که با آرمانهای امام (ره) آشنا شدیم . زمانی که اون ابتدا داشت انقلاب شکل میگرفت و به صورت مردمی تر ازگذشته ، سیر سریع تری رو پیش گرفته بود . از اون موقع تو دبیرستان در مورد مسائل انقلابی شرکت داشتیم . تو جلسات با بچه های انقلابی شرکت داشتیم و تقریبا از سال 55 من و حسن افتادیم تو روند کارهای انقلابی .
- یادتون هست ، اولین بار جرقه ی انقلاب چطور تو ذهن شما زده شد ؟
ما یه جلسات قرآنی داشتیم که اونجا آقای حجی از دبیرهای ما برامون صحبت میکرد . آقای قائمی هم که تو راه آهن شاهرود کار میکرد ، برامون جلسات تفسیر قرآن میگذاشت . آقای شفیعی هم که اگر فوت کردند خدا رحمتشون کنه ، ایشون هم تو بحث نهج ابلاغه برامون کلاس می گذاشت . اونجا اولین جرقه های انقلابی در ذهن ما زده شد .
- مادر فرمودند که برادر عروس خانواده تون در جریان های انقلابی به شهادت رسیدند . در این مورد برامون بفرمایید ؟
آیا شما و شهید هم اون روز حضور داشتین ؟
خونه ی ما در همسایگی مرحوم حاج آقای طاهری ، امام جمعه ی شاهرود بود . ایشون و حاج آقای توحیدی (ره) از رکن های انقلاب بودند . به همین خاطر محله ی ما کانون انقلاب بود .
- محل تون کجا بود ؟
خیابان شهید مفتح که اون زمان به کوچه ی راه دیزج معروف بود .
اینجا محل روشنگری های انقلاب بود . حاح آقا طاهری برامون سخنرانی میکردند و استراتژی های لازم رو به ما می دادند و آقای توحیدی هم کمک میکردند . من و حسن یه بار تو تظاهرات ابتدای خیابان فردوسی شرکت کردیم . اون موقع بانک تهران ابتدای اون کوچه بود . پلیس ما رو محاصره کرد و گاز اشک آور زدند و با شلاق و باتوم دنبال ما کردند . خیلی از بچه هایی که با ما بودند ، بعدها به شهادت رسیدند . ما فرار کردیم و رفتیم تو خونه هایی که درهاش باز بود و انقلابی ها رو پناه می دادند . چند باری این اتفاقات و تعقیب و گریز ها رخ داد .
تا اینکه طی تظاهرات بسطام عده ای شهید شدند . اونجا عزیزانی از شاهرود شرکت کرده بودند و شهید ناصر بیاری و شهید میرغفوریان درراه برگشت به شهادت رسیدند . این ها همسایه های ما بودند و با هم دوست بودیم .
حرکت انقلاب تو شاهرود از اونجا به بعد خیلی سریعتر شد . و مردمی که قبلا کمتر میومدند بیرون ، آمدند راهپیمایی تا اینکه انقلاب شکل گرفت .
بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب ، کمیته های مردمی شکل گرفت و من به اتفاق حسن و دوستان محافظت از منطقه رو به عدهداشتیم و شبها نگهبانی می دادیم . تا اینکه کم کم بحث منافقین و خیانت اونها پیش اومد . اون اوایل با بچه های انقلابی قاطی شده بودند . انقلابی های واقعی مقابل اون ها جبهه گرفتند و این مصادف شد با مقابله با منافقین . بین بچه های انقلابی ، حسن از جمله افرادی بود که به شدت نسبت به منافقین کینه داشت . و برعلیه شون در تمام جلسات ضد اون ها شرکت داشت .
من و برادرم هردو ورزشکار بودیم و بسکتبال بازی میکردیم . در سال 59 و 6 که ایشون میخواست اعزام بشه به جبهه ، ایشون و اعزام نکردند . و درتهران برای کشف خونه های تیمی منافقین ازشون کمک گرفتند . خیلی از خونه های تیمی منافقین توسط برادرم و دوستانش پیدا شد .
- پس شهید قبل از جبهه ، خیلی فعالیت انقلابی داشت ؟
بله ، ایشون درسش هم برای انقلاب رها کرده بود و تمام فکر و ذکرش انقلاب شده بود .
- برامون از پدر شهید بفرمایید . با توجه به اینکه شما هم جبهه میرفتین ، پدرتون موافق جبهه رفتن برادرتون بودند ؟
دوران جبهه ی من دردوران خدمتم بود . البته بحث خدمت وظیفه ی من هم داوطلبانه بود . وقتی من رفتم خدمت جنگ شروع شد و سه روز بعد از شروع جنگ من رفتم خدمت .
- یعنی دوران خدمتتون نشده بود ؟
نه ، من چون متولد 1338 بودم میتونستم معاف بشم . ولی به دستور امام (ره) که دستور داده بودند قوای نظامی دوباره شکل بگیره که نیروهای نظامی از بین نره .
من همراه جانباز سرافراز آقای کاظم مقدس رفتیم ، درصورتی که میتونستیم معاف بشیم . شش ماه بعد از اینکه ما رفتیم خدمت شروع شد .
در همین زمان که من جبهه بودم ، حسن در بسیج که تازه تاسیس شده بود فعال بود . ایشون هم آموزش می دیدو هم آموزش می داد .
ابتدا که تشکل های مردمی برای رفتن به جبهه ، در شاهرود شکل گرفت برادرم تصمیم گرفت بیاد جبهه . ولی پدر مرحومم و مادرم بهش گفتند ، اجازه بده برادرت بیاد بعدا برو جبهه . همین طور هم شد و یادم هست مرداد ماه سال 60 که من برگشتم ایشون رفت جبهه .
توی عملیات فتح المیبن هم مجروح شدند و همون طور که مادر تعریف کردند به ما خبر دادند . بیمارستان تهران که رفتیم ملاقاتش دیدیم ، اسمش توی لیست مجروحین هست ولی خبری از خودش نیست . ما ابتدا فکر کردیم ایشون شهید شده ولیبعدا فهمیدیم که با دوستانش خودشون از بیمارستان فرارکردند که تو خونه زودتر درمان بشن و دوباره برگردند جبهه . ایشون هم تهران رفته بودند خونه ی دایی ام و ما رفتیم اونجا دیدنش . حسن و با خودمون وآوردیم شاهرود که استراحت کنه . ایشون از ناحیه ی سر و زانو تیرخورده بود . هنوز نمیتونست خوب حرکت کنه و مسئولین سپاه و بسیج هم موافقت نمیکردند که دوباره بره . ولی انقدر اصرار داشت که بلاخره رفت برای عملیات بیت المقدس .
البته زمانی که ایشون رفت ، ده روز بعد عملیات شروع شد . ایشون از همون ابتدا خط شکن بود . و در دقایق اولیه ی حمله ی بیت المقدس در جاده ی اهواز – آبادان همراه دوستانش شهید چمنی و شهید کلاته و شهید دماوندی به شهادت رسیدند . توی ماشین بودند و داشتند پیروی میکردند به سمت عملیات که خمپاره خوردند .
پیکرشون هم بعد از چهارده روز وقتی آتش کمتر شد ، آوردند .
- از فرماندهان شهید کسی خاطرتون هست ؟
بله ، سردار خانی از فرماندهان ایشون بود . پیکر ایشون هم چهارده روز بعد از عملیات بیت المقدس آوردند . وقتی خبر شهادتش و دادند من گفتم ، الحمدالله . چون از اول میدونستم که خواسته ی او چیست . همه میدانستیم که حسن پرکشیدنی و آسمانی هست و راهش و انتخاب کرده .
این عکسی که از شهید اینجا هست و خودش ندیده . دو سه روز بعد از رفتنش به عملیات بیت المقدس به من زنگ زد و گفت ، داداش من عکاسی آقای حاج علیان رفتم عکس گرفتم و گفتم ، دو تا هم بزرگ برام چاپ کنند . ظاهرا خودش میدونست که دیگه برنمیگرده . و من هم این عکس و برای مراسم ترحیمش گرفتم . از وصیت نامه اش و نامه هایی که می داد مشخص بود که خودش فهمیده شهید میشه .
ایشون خیلی وابسته به انقلاب بود .
- تو وصیت نامه اش به نکته ی خاصی اشاره نکرده بود ؟
چرا تو وصیت نامه اش نوشته بود که در نهایت مردان خدا مرگشون به شهادت ختم میشه . و خونشون طوری بر آسمان میپاشه که تا ابد بیانگر حق هست . خیلی توصیه داشتند که خواهرها حجابشون و رعایت کنند . به پیروی از ولایت فقیه و تنها نگذاشتن امام (ره) تاکید داشتند .
- آقای مرواری اگر خاطره ای از شهید دارید بفرمایید ؟
روز هفتم تیرماه سال 60 که شهید بهشتی و 72 تا از یارانش در حزب جمهوری به شهادت رسیدند ، برادرم خیلی ناراحت شدند . ایشون واقعا شیفته ی شهید بهشتی بود و اون شب تو اتاقی که ما کنار انباری داشتیم در و بسته بود و تا صبح گریه میکرد . که وقتی من صبح رفتم ، در زدم دیدم متکای زیر سرش از اشک به قدری خیس اشک بود که میشد آبش رو گرفت .از وقتی خودش رو شناخت درس و حتی خانواده رو تا اندازه ای کنار گذاشت و همه ی فکر و ذکرش انقلاب و دستاورد های انقلاب بود تا زمانی که به شهادت رسید .
- پدر شهید کی از دنیا رفتند ؟
مرحوم پدرم هم از افرادی بود که از روزهای قبل از انقلاب یه فرد مذهبی و مسجدی بود . همیشه در راهپیمایی و تشکل های مردمی شرکت داشت . زمان جنگ هم با وجود اینکه شصت سالش بود تدارکات برده بود برای جبهه .
بعد از شهادت برادرم هم من خودم چند بار جبهه رفتم . ایشون اومدند و چند روزی هم جبهه ماندند . پدرم همیشه در مسائل انقلابی بود و در جنگ هم فعالیت داشت . با توجه به سن و سالش فقط میتونست کارهای تدارکاتی کنه . دو سه باری هم جبهه تدارکات بردند .
- خیلی از پدر شهداء زمان فوتشون با سالگردشهیدشون همزمان هست . برای پدر شما همین طور نبود ؟
نه ، پدرم در پانزده مرداد سال 79 مرحوم شد وبرادرم در ده اردیبهشت شهید شدند .
- به عنوان برادر شهید و فردی که خودش و پدرش هم رزمنده بودند ، از مردم و مسئولین چه درخواستی دارید ؟
ما در حدی نیستیم که که به مردم سفارش کنیم . ولی درخواست ما درخواست شهیدمون هست . اینکه نگذاریم ، این انقلاب دست نااهلان بیافته . باید درپیشبرد اهداف انقلاب تا جایی که میتونیم سهیم باشیم . اگر پشت رهبر و انقلاب باشیم ، میدونیم که به بن بست نخواهیم خورد و راه رو پیش خواهیم برد . اگر با رهبری زاویه پیدا کنیم ، دچار خسرانی میشویم که جبران ناپذیر خواهد بود .
به مسئولین هم حرفم این هست که اگر شهداء نبودند این افراد الان سرکار نبودند . همیشه مدنظرشون باشه که درراهی قدم بردارند که رضایت شهداء دراون باشه .
- متشکریم ، آقای مرواری که وقتتون رو دراختیار ما گذاشتین .
ما هم از شما ممنونیم و انشاالله با این حرکتی که انجام دادین ، ذخیره ی آخرت خودتون و همکارانتون رو فراهم کنید .
**************************
مرواري، حسن: ششم دي 1340، در شهرستان دامغان به دنيا آمد. پدرش يوسفعلي، كارمند بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا چهارم متوسطه در رشته انساني درس خواند. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. دهم ارديبهشت 1361، با سمت آرپيجيزن در خرمشهر بر اثر اصابت تركش گلوله تانك به سر و سينه، شهيد شد. مزار وي در گلزار شهداي شهرستان شاهرود واقع است.