دیدم که صولت تیرخورده...
مصاحبه نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید امیر صولت اعرابی
درخدمت خانواده ی شهید بزرگوار امیرصولت اعرابی هستیم .
- سلام علیکم .
علیک سلام .
- خوب هستین مادرجان ؟
الحمدالله .
- خودتون رو معرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟
بنده علی اصغراعرابی هستم ، پدر شهید امیرصولت اعرابی .
- پدرجان ما اومدیم درمورد شهیدتون حرف بزنیم . و خاطرات شما رو ازابتدای طفولیت تا روزی که به شهادت رسید درتاریخ شفاهی کشورمون ثبت کنیم . لطفا اگر درمورد شهید خاطره ای یادتون هست ، بفرمایید ؟
بچه ی قرآن خوان و نماز خوان و شجاعی بود . موقعی که جنگ شد بهش گفتیم ، دو تا برادرهات هستند تو نرو . گفت ، من هم برای خودم میخوام برم . رفت جبهه و درفاو به شهادت رسید و جنازه اش سیزده سال بعد اومد .
- پدر جان شغل شما چیه ؟
بازنشسته ی راه آهن هستم .
- ابتدای ازدواجتون همین سمنان بودین ؟
، تو ده زندگی میکردیم . کندو در یک فرسخی اینجاهست .
- اون موقع کارتون چی بود ؟
گوسفند داشتم .
- گوسفند ها برای خودتون بود ؟
نه .
- امیر صولت بچه ی چندم بود ؟
چهارم .
- وقتی خدا شهید رو به شما داد تو روستا بودین ؟
بله .
- باغ و زراعت هم داشتین ؟
نه .
- کی اسم امیر صولت رو انتخاب کرد ؟
خودم این اسم رو انتخاب کردم .
- چی شد که اسمش رو امیر صولت گذاشتین ؟
شوق حضرت علی (ع) رو داشتم . ایشون چون مرد شجاعی بود اسمش و امیر گذاشتیم . دلم میخواست علی هم بگذارم ولی چون حضرت علی (ع) صولت خوبی داشت ، گذاشتم امیر صولت .
- پدرجان کی تو گوش شهید اذان گفت ؟
یه خانم قرآن خوان بود ، ایشون خودش تو گوشش اذان گفت .
- وقتی شهید کم کم بزرگتر شد ، بهتون کمک نمیکرد ؟
آره بچه ی خوبی بود .
- چه کاری انجام می داد ؟
تو کارخونه سمنان کار میکرد .
- وقتی تو روستا بودین ، چه کاری انجام می دادین ؟
تا موقعی که ده بودیم ، مدرسه می رفت و فقط درس میخوند .
- تا کلاس چندم درس خوند ؟
تا نهم .
- کی اومدین سمنان ؟
- انقلاب که شد اومدین سمنان زندگی کردین ؟
بله ، یه سال ازانقلاب گذشته بود .
- تو سمنان چکار می کرد ؟
تو راه آهن بودم .
- تو کدوم قسمت بود ؟
راهدار خط بود .
- خودتون سواد دارید پدر جان ؟
تا پنجم ششم ابتدایی سواد دارم .
- زمانی که اومدین سمنان ، شهید رفته بود راهنمایی ؟
خودش درس رو رها کرد و گفت ، میخوام برم سرکار .
- تو کارخونه پاکریس کار می کرد ؟
آره .
- دستمزدش رو به مادرش می داد ؟
بله .
- وقتی رفت راه آهن وضع مالی تون خوب بود ؟
نه ، الان خیلی بهتر شده .
- موقع انقلاب که امیر صولت سنی نداشت ، شما می رفتین تظاهرات ؟
من خودم شاعرم . موقعی که امام (ره) اومد و فوت کرد چند تا شعر گفتم .
- الان میتونید اون شعرها رو برامون بخونید ؟
باید دفتر شعرم رو بیارند .
- وقتی تظاهرات میشد ، سمنان میرفتین راهپیمایی ؟
بله .
- پدرجان دررابطه با انقلاب کی بیشتر به شما خط می داد ؟ کدوم روحانی سخنرانی میکرد ؟
آقای عالمی بود وبازهم بودند .
- وقتی تو راه آهن کار میکردند و افرادی دررابطه با انقلاب رفت و آمد داشتند . شما شاهد اتفاقی نبودین ؟
نه ، خبری نبود . اینجا که شعار می دادند شلوغ میشد .
- کسی هم کشته شد ؟
نه ، فقط تیرشلیک میکردند ولی کسی کشته نشد .
- مجسمه ی شاه رو که درمیدان امام (ره) پایین کشیدند ، شما هم اونجا بودین ؟
بله ، من اونجا بودم . دو نفر و سوار کردیم و گفتم ، برید عکس شاه رو بکشید پایین و به جاش عکس آقارو بگذارید .
- خاطره ی دیگری هم از انقلاب دارید ؟
زیاد خاطره دارم . وقتی امام (ره) اومد رفتیم تهران ولی نمی تونستیم پیش بریم . خیلی اونجا شلوغ بود . مردم اعتراض کردند که میخواهیم امام (ره) رو ببینیم . دیگه ایشون هم آمد روی پشت بوم وهمه دیدنش . داشت صحبت می کرد و هنوز یادمه که چی می گفت .
- برامون از اون روز تعریف کنید ؟
من دولت تعیین میکنم ، من تو دهن این دولت می زنم . به ملت نگاه می کرد و میگفت ، دولت این ها هستند .
- امیرصولت رو با خودتون نبرده بودین ؟
نه ، تنها رفته بودم .
- ابتدای انقلاب همه چیز بهم ریخته بود وادارات نامنظم شده بود . یه سری هم سوء استفاده می کردند . مردم وجوان ها می رفتند تو پایگاه ها نگهبانی می دادند . شما هم رفتین ؟
بله ، ما خودمون هم میرفتیم .
- اسم اونجا چی بود ؟
پایگاه جهادیه .
- اونجا چکار میکردین ؟
چوب دستمون داده بودند و گفته بودند ، اگر کسی ضد انقلاب حرفی زد باهاش برخورد کنید . یه چیزی بهمون داده بودند که اگر تونستیم ببندیمشون .
- چی بهتون داده بودند ؟
یه زنجیر بود . اگر هم نمیتونستیم ببندیمش شماره داشتیم و زنگ میزدیم ، گزارش می دادیم .
- کسی هم دستگیر شده بود ؟
نه ، مردم همه انقلابی بودند .
- وقتی جنگ شروع شد ، شما هنوز توی راه آهن بودین ؟
بله .
- با توجه به اینکه شما راه آهن بودین و خیلی از رزمنده ها با قطار جا بجا میشدند ، برامون ازاون روزها بفرمایید ؟
بله ، توی قطار جا نبود و انقدر که جوان ها میرفتند جبهه شلوغ بود .
- پدرومادرها هم برای بدرقه فرزندانشون میومدند ؟
اون ها رو نمیدونم ولی بیشتر جمعیت رزمنده ها جوان بودند و قطارها پر میشد . الان خیلی هاشون شهید شدند .
- اولین بار که امیرصولت گفت ، میخوام برم جبهه چی شد ؟ برامون ازاون روزها بفرمایید ؟
موقعی که جنگ شروع شد ، امیر صولت سمنان کار می کرد . من شش تا پسر دارم . دو تاشون جبهه بودند و یکی شون کارمند بود و یکی هم توی کارخونه کار میکرد . بعدها امیر صولت گفت ، میخوام برم . مادرش مخالفت کرد ولی اون گفت ، باید برم . (گریه)
- پدرجان من خیلی شرمنده ام که با سوالاتم شما رو متاثر میکنم . این ها قراره درتاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه .
به مادرش گفت ، وقتی من رفتم عکسم رو بزنید به دیوار .
- چند بار رفت جبهه ؟
دو بار .
- به ما گفتند ایشون تو عملیات مقابله با تک دشمن در سال 67 شهید شدند . و محل شهادتش مهران بوده درسته ؟
بله .
- پدر جان یعنی وقتی گفت ، عکس من رو بزنید به دیوار میدونست که میخواد شهید بشه ؟
بله .
- وقتی می دیدین که رزمنده ها میرن جبهه ، شما تصمیم نگرفتین برید ؟
من داوطلب شدم که برم . اون موقع از راه آهن خیلی ها میرفتند ولی به من گفتند ، سنت زیاده و نیمتونی بری . همین جا خدمت کن .
- دو تا ازپسرهاتون هم رفته بودند جبهه ، اون ها سرباز بودند ؟
نه ، رفته بودند جبهه .
- سال 67 که شهید رفت جبهه ، چه مدت ازش بی خبر بودین ؟
موقعی که رفت تا سیزده سال مفقود بود و همیشه امید داشتیم که برمیگرده .
- قبل ازاون رو عرض میکنم پدرجان . اون موقع تلفن که نبود نامه می دادند . تو نامه ها نگفته بود کارش تو جبهه چی هست ؟
رفیق هاش از روستای خودمون بودند و باهم اعزام شده بودند . وقتی دوستانش اومدند مرخصی من رفتم و ازشون پرسیدم ، چه خبر امیر اون جا چکار میکنه ؟
گفتند ، تفنگ دستش دادیم . موقع کشیکش پای خاکریز بهش گفتیم ، متوجه باش که از خاکریزبالا نیایی . گفته ، بیست تا تیر دست منه . بیان به همه شون تیراندازی میکنم وقدمشون روی همین تیرها .
گفتم ، حالا چی شده ؟ کجاست ؟
من نمیدونستم چی شده . پسرم همون موقع شهید شده بود ولی به من نمیگفتند . چند وقت پیش دوستش میگفت ، من دیدم که صولت تیرخورده . بعدش بولدزر عراق میاد و خاکریز و سنگر ورزمنده ها رو میریزه زیر خاک . بعدا که جاده رو اصلا ح میکردند پلاکش و پیدا کردند . بعد از سیزده سال پیداش کردند و آوردیمش امامزاده یحیی .
- پدرجان من خیلی متاسفم که شما رو یاد خاطرات شهید می اندازم . وقتی خبر شهادتش رو دادند شما کجا بودین ؟
اون موقع بازنشسته شده بودم و سمنان بودیم . یه پسرم گفت ، کجا میری بابا ؟ بیا امیر صولت رو آوردند .
- منظورم زمانی بود که خبر شهادتش رو دادند ، نه زمانی که تو تفحص پیدا شد ؟
پسرم رفته بود اونجا و خبر آورد تو کوچه .
- خواب شهید روندیده بودین ؟
یه بار دیدم ولی یادم نیست .
- زمانی که میخواست بره جبهه ، از شما خداحافظی کرد ؟
نه ، بابا خداحافظی کجا بود . گفتم ، بزار دو تا برادرهات بیان بعدا برو . گفته بود ، من که برم شهید میشم . عکسم رو بزنید روی دیوار .
- تو کار خونه که کمک میکرد ، همزمان درس هم می خوند یا رفته بود دنبال حرفه ی خاصی ؟
جوشکاری و موزائیک سازی می رفت .
- از سپاه اعزام شد ؟
بله .
- پدرجان ممنونم که وقتتون رودراختیار ما گذاشتین . اگر خاطره ای یادتون اومد بفرمایید ، اگر نه من سوال بپرسم .
سلامت باشید . سوالات رو بپرسید من درخدمتم .
- از دوستان شهید که به شهادت رسیده باشه ، کسی خاطرتون هست ؟
یادم نیست .
- وقتی دلتنگ شهید میشین هیچ وقت از اینکه شهید شده پشیمون نشدین ؟
همین الان صحبتش بود . خوابم هم الان یادم اومد . خواب دیدم یه نهر بزرگ جلوی ماست . من و خانمم بودیم . صولت پیداش شد و مادرش رو با خودش برد ولی پیش من نیومد . من رو با خودش نبرد .
از خواب که بیدار شدم به خانمم گفتم ، دیشب خواب صولت رو دیدم .
- اون موقع تو تفحص پیدا شده بود ؟
بله .
- پدر جان فرمودین که شعر هم میگین ، یکی از اشعارتون رو برای ما می خونید ؟
به دنیا وعقبی بلند شد سرم / که هستم پدر بر امیرصولتم / بکرد جامه ی جنگی او به تن / دفاع کرد اندی ز خاک وطن/ که داشت او با لشکر بعثی غیض / خدا خواست و اورارساندش به فیض / توان را نهاد او حالش برین / ملاقات کرد با محمد امین / نظرکرد داوربه پرونده نامه شهداء / قبول کرد این شهید جوان را زما .
- ممنونم پدر جان شعرتون خیلی زیبا بود . به ما گفتند درمورد امام (ره) هم شعر گفتین . میشه اون هم برای ما بخونید ؟
موقعی که امام (ره) فوت کرد به من خبر دادند و من خیلی دوستش داشتم . بهم ریته شدم و این شعر رو گفتم .
اگر شما دیدید که من لال وکرم / من نشستم درعزای رهبرم / گر شما دیدید که من کورم زچشم / سایه اون مرد عظمی نیست دیگر برسرم / انقلاب کرد حضرتش ، از ظلم نجات داد من وتو / انقلاب پیروز شد درماه بهمن بیست ودو / دید امام که دین و آیین رفت زدست / اون گرفت قرآو ناطق را به دست / زد فریاد زاده ی زهرای اطهر / ما به ایران شاه نمیخواهیم دگر / نطق آن موج شد به عالم آنچنان / شاه ایران شد ازاین موج سرنگون .
یه شعر هم زمانی که عملیات پیروز شد گفتم . یه مقدارش و حفظ هستم که سپاه وقتی جایی رو فتح میکردند دررادیو اعلام میکرد .
ای سپاه دین بود مولا علی همراه تون / قوه ی قلب می دهد بر مسلمین اخبارتون / حمله ی بیت المقدس رمز یاعلی / کوه آهن آب شد از هیبت پیکارتون / در مقابل لشکر بعثی صف آرایی کنند / گو به آن خصمان غریب می زنیم پرچم در بغدادتون / گر بیاید لشکر از کل جهان / می کشیم از تخت زرین زیر آن صد امتان .
این شعرم هم برای سپاه بود .
- زمانی که رزمنده ها در عملیات پیروز می شدند ، میگفتین که تبریک میگیم . در حال حاضر از مردم و مسئولین چه انتظاری دارید ؟
یه شعر گفتم ، برای همه ی مردم .
برو از خردمند دل آور به دست / چو عمرت به غفلت ز پنجاه گذشت / ز هستی خود بهره دیدی چند صباح / که مادر دوباره نزاید تو را / قدت هست رعنا ، جمالت چو ماه / ندانی تو هستی تا بچرخد کلاه / بپاش تخم خیرات که تنگ است وقت / غنیمت شمار چند روزی که هست . این هم سفارشم به مردم بود .
در خدمت خانواده ی شهید بزرگوار امیر صولت اعرابی هستیم . ( مادر شهید)
- سلام علیکم .
علیک سلام .
- خوبی مادرجان ؟
الحمدالله .
- مادرجان خودتون رومعرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟
بنده صغری اعرابی هستم مادر شهید امیر صولت اعرابی .
- مادرجان ما یه سری سوال از پدر شهید پرسیدیم و ایشون تا جایی که حضور ذهن داشتند ، به ما پاسخ دادند . ولی از آنجا که شما مادر شهید هستین و انس و الفت بیشتری با ایشون داشتین ، باید یک سری سوال رو از شما بپرسیم . پدر شهید گفتند ، نام شهید و بخاطر علاقه ی شدید به حضرت علی گذاشتند .
درسته .
- وقتی خدا شهید رو به شما داد ، مناسبت خاصی بود ؟
نه ، مناسبتی نبود . ما روستا بودیم و اون زمان بیمارستان که نبود ، امیر صولت تو خونه به دنیا اومد . پدرش گفت ، من تو دلم گفتم اگر پسر بود اسمش رو امیر صولت بگذارم . گفتم ، شما اختیار داری .
تا هفت سالگی شهید همون روستا بودیم . شش تا از برادرهای شوهرم هم اونجا بودند .
من دیدم شش تا ازپسرهام میخواند برند تو برف وبارش سخت برن مدرسه ، به همین خاطر اومدیم شهر . باقرض و بدهکاری این خونه رو درست کردیم .
- مادرجان قبل از انقلاب همه شرایط اقتصادی بدی داشتند . پدر شهید گفتند ، وقتی اومدین سمنان ، تو راه آهن مشغول شد . ایشون بازنشسته ی همون راه آهن هست ؟
بله ، یه مدت گوسفند داشت و یه مدت هم تو کار خونه بود . بعد ازاونجا رفت تو راه آهن مشغول شد . من با صولت هفت تا پسر داشتم و یه دختر .
- مادرجان خودتون هم کمک خرج بودین ، مثلا خیاطی و کارهای دیگه انجام می دادین ؟
ما فرش می بافتیم و تو آبادی مون برق هم نداشتیم .
- مادرجان برامون یه مقدار ازسبک زندگی تون دراون زمان بفرمایید . آب وبرق وگاز هم که نبود و شما خونه داری میکردین و درکنارش کار هم انجام میدادین . زندگی براتون چطور بود ؟
همه ی ما اون موقع یه جور زندگی میکردیم . برق وآب و ... نداشتیم . قنات خشک شده بود و از چاه آب می کشیدیم و خودمون نون میپختیم . خودمون گندم پاک میکردیم و میرفتیم آسیاب می کردیم . با این وجود میگفتیم نکنه بچه هامون از مدرسه و درس بیافتن . راهی مدرسه رفتنشون می کردیم . وقتی به برف و بارش هوا میخوردند من نصف عمرم تموم می شد . نگران بودم که یه وقت بچه هام و آب نبرن چون از تو رودخونه رفت و آمد میکردند . وقتی برمیگشتند خونه همه ی لباس هاشون خیس بود . اون موقع ها هم که بچه ها یه دست بیشتر لباس نداشتند . اون یکی رو میپوشیدند و من یه دست دیگه رو خشک می کردم .
نون میپختم و فرش می بافتم و بچه داری هم می کردم . الحمدالله ، نه معتاد شدند نه دزد و نه رفیق ناباب . باباش همیشه سرکار بود و فقط جبهه میومد . دیگه تموم زندگی و بالا پایینش مال من بود . پیاده میومدیم سمنان و برمیگشتیم . از آبادی که در میومدیم همون کفش هامون و درمیاوردیم و پای لخت می رفتیم .
- چرا این کار رو می کردین ؟
چون کفش هامون تیکه پاره می شد و نمیتونستیم دوباره بخریم .
- مادرجان اون موقع با وجود اینکه برق نبود شما گلیم بافی میکردین ؟
بله .
- شبها چطور میرفتین بیرون ؟
- گردسوز هم داشتین ؟
آخرهاش گرد سوز داشتیم . اوایل یه چراغ هایی بود که بهشون هفت نفره و ده نفره می گفتند .
- وقتی خدا بهتون امیر صولت رو داد ، تو روستا بودین ؟
بله .
- مثلا وقتی بچه ها مریض میشدند چکار میکردین ؟
شیرم کم بود و بچه ام رو سیر نمیکرد . بچه رو می بستم روی دوشم و پیاده میومدم شیرخورشید . نزدیک شهر که می شد جوراب میپوشیدیم و کفش هم پامون میکردیم . زمین پرازسنگ و لاخ بود و وقتی میرسیدیم خونه تا دوروز از پا درد میافتادیم . وقتی اونجا بودیم صولت نه ساله شده بود . همون جا هم درس میخوند . وقتی اومدیم سمنان سه کلاس خوند و دیگه نرفت .
گفت ، حوصله ندارم درس بخونم .
بهش میگفتیم ، یه روزی به دردت میخوره .
ولی قبول نمی کرد. ما هم بهش میگفتیم ، باید بری سرکار تو کوچه که نمیتونی بگردی . اول یه مدت رفت موزائیک کاری و وبعد رفت تو کارخونه پاکریس .
چهل روز به عید مونده بود که امام (ره) اومد . چهل روزبعد ازعید هم جنگ شروع شد .
یه برف سنگینی روی همه ی خونه هامون نشسته بود . هرخونه ای یه شهید وسرباز داشت تو جبهه . همین پسرم هم که الان اینجاست جبهه بود و نزدیک بود شهید بشه .
- مادرجان بعد ازپاکریس جنگ شد و رفت جبهه ؟
بله ، تو کارخونه پاکریس سه سال کار میکرده . ناصر وخسرو دوقلو هستند . اون موقع سرباز نبودند و داوطلبانه رفتند جنگ . یکی شون رفته بود دزفول و میگفت ، وقتی خمپاره میزدند همه جای ساختمون میلرزیده . خدا برامون نگهش داشت .
- وقتی برادرهاش جبهه بودند ، صولت سرکار میرفت ؟
بله ، دلی اون هم هوایی شده بود ومیگفت ، میخوام برم جبهه . بهش گفتم ، بابات که نیست برادرهات هم نیستند . تو باید ازاین به بعد مرد خونه باشی . گفت ، نه میخوام برم جبهه . رفت یه عکس گرفت و گفت ، باید بزاری داخل چهل چراغ . من هم گریه کردم و گفتم ، این حرف ونزن . تا سه ماه طول کشید که از جبهه اومد . عکس صولت و قاب نگرفته بودم . وقتی اومد گفت ، برادرهام نرفتند عکس من رو قاب کنند .گفتم ، تو گفتی میخوام شهید بشم و این ها نرفتند . هنوز دو سال به سربازیش مونده بود و از طریق سپاه رفت . هربار چهار ماه یکبار میومد مرخصی . وقتی هم میومد از شوقش سه چهار روز جلوتر وسایلش و آماده میکرد .
همیشه با خنده و خوشحالی میگفت ، من شهید می شم .
- از برادرهاش که جبهه بودند درموردجنگ سوال نمیکرد که بیشتر تشویق بشه ؟
به من میگفت ، تو با این بچه های کوچیک اینجا چکار میکنی ؟ بابا که هیچ وقت نیست .
گفتم ، برادرهات همیشه جبهه هستند .تو هم که رفتی .
پسر بزرگم هم زن و بچه داشت و تو دامغان مهندس بود . اون هم چهل و پنج روز رفته بود . بیشتر غصه ی اون و میخوردم که با پنج تا بچه رفته بود جبهه .
- هیچ کدوم از بچه هاتون مجروح نشدند ؟
نه ، الحمدالله . امیرصولتم همه جا رفته بود . اندیمشک وفاو و...
موقع شهادتش هم فاو بود . وقتی رفت خیلی خوشحال بود اصلا معلوم نبود که داره میره جنگ . دوماه بعد ازآخرین رفتنش هرچی نامه می دادیم برگشت میخورد . گفتم ، یا امیرالمونین ، چرا نامه ها برگشت میخوره ؟ بروز نمی دادند ولی کم کم گفتند ، هرکی تو فاو بوده اسیر وشهید شده . نه نفر ازده خودمون وسمنان بودند . ما ازهمه جا سراغش و گرفتیم و بچه هام رفتند سپاه . عاقبت هم گفتند ، هرکی بچه اش فاو بوده میتونه یه نفر از خانواده اش و بفرسته اهواز . خسرو از طرف خانواده ی ما رفت و میگفت ، اهواز تو هرخونه ای میرفتی شهید و زخمی ریخته بوده .
میگفت ، همه جا رو گشتم وامیر صولت و بینشون ندیدم .من چشم انتظار بودم که با خبر خوش برگرده ولی بی خبر برگشت . بچه هام گفتند ، خسرو برگشته .
گفتم ، پس پرا پیش من نیومد ؟
همون جا گریه کردم و گفتم ، حتما خبر بدی داره . من خودم رفتم پیش خسرو . خسرو بعدا بهم گفت ، برای این نیومدم پیشت که دنبال یه دروغ برات میگشتم .
گفتم ، امیر صولت چی شده ؟
گفت ، ننه تفنگش رو گم کرده و زندانش کردند .
گفتم ، باشه پس من رو ببر ببینمش .
گفت ، نمیشه . زندانش به اندازه ی یه نفر جا داره و نیمتونه کسی بره . این حرف رو که زد سرم رو زدم به دیوار و بیهوش شدم .حالا نگو شهید شده بوده و به من نمیگفتند . اونجا هفت نفر بودند که یه خاکریز بوده و این ها این طرف بودند ودشمن اون طرف . دوستش گفته بوده ، وقتی تانک های دشمن و راه میانداختند ما صداشون ومیشنیدیم و ما نوبتی آرپیچی می زدیم . بهش گفته بودیم ، صولت سرت ونیار بالا . میگفته ، اگر قسمتم باشه که شهید میشم . نزدیک صبح ریخته بودند روی سرشون وایرانی ها هم بیسیم زده بودند که محاصره شدیم . دیگه دیر شده بوده و نیروهای ما قربانی شده بودند که عراق پیشروی نکنه . یکی از دوستانش به اسم محمد تقی ازصبح افتاده بوده وتکون نمیخورده . سه نفر ازدوستانش هم سه سال اسیر کرده بودند . ازبچه ی من هیچ خبری نبود .
- مادرجان فامیل محمد تقی چی بود ؟
فامیلش صندوق دار بود . همراه صولت من نه تا شهید دیگه هم بودند . ولی بقیه شون و روز چهلم پسرم آوردند و همه رو تو امامزاده دفن کردند .
- به ما گفتند ، شهید سیزده سال مفقود شده بود . وقتی خسرو دست خالی برگشت ، شما چطور مطمئن شدین که شهید شده . پدر شهید به ما گفتند ، یه نفر اومده ودرمورد نحوه ی شهادتش به شما توضیح داده ، درسته ؟
بله ؛ (گریه )
- اسم و فامیل کسی که براتون تعریف کرد ، یادتون هست ؟
آقای ملکی بود .
- خودش الان هست ؟
بله ، سه سال هم اسیر بوده .
- یعنی شهادت صولت رو دیده بود و خودش هم اسیر شده بود ؟
بله .
- تو این سیزده سال خواب شهید رو ندیدین ؟
دوبار دیدم (گریه) . خواب دیدم رفتم روستای اعلی که کنار روستای خودمون هست . تو مراسم امام حسین (ع) روستای اعلی طوق برمی دارند . من دیدم تو اون شلوغی امیر صولت اونجاست و ساکش هم دستشه . من هول شده بودم و به بچه هام میگفتم ، امیر صولت اومده . من که قربانی ندارم حالا چکار کنم .
خودش خندید و گفت ، مادر چرا اینقدر دستپاچه ای . بعدا قربانی کن .یه بار دیگه هم خواب دیدم . یه دیوار پنج متری بلند مثل قلعه بود . من میدونستم امیر صولت اونجاست و رفته بودم پشت دیوار که بیاد و ببینمش . اومد بیرون و من گریه کردم وروی شهیدم وبوسیدم . برادرها و پدرش هم بودند . یه مقدار پیش ما نشست ومن گفتم ، کجا میخوای بری ؟ بیا بریم خونه خودمون .
گفت ، نمیتونم باید برم تو جای خودم . بعد هم دوباره برگشت به همون ساختمون .
- قبل ازاینکه شهید تو تفحص پیدا بشه ، شما برای بازدید از مناطق جنگی نرفته بودین ؟
نه ، نتونستم برم .
- پدر شهید هم نرفته بود ؟
نه ، ایشون هم نرفت .
- اولین بار که شهید رو تو تفحص پیدا کردند ، کی به شما خبر داد ؟
هر وقت که اسیر میاوردند ما چشم انتظار بودیم و میگفتیم ، حتما بچه ی ما هم تو این اسیرهاست . یه بار چهار ده تا شهید آوردند و کلی سروصدا به پا شد که پیدا شده . حاجی هم گوسفندی که خریده بود و دوباره برد تو طویله . گفت ، اگر پسرم اومد قربانی میکنم ولی خبری نشد . دوباره گوسفند و به اون آقایی که خریده بود پس داد .
- پس شهادتش براتون قطعی نشده بود ؟
نه ، من این همه سال چشم انتظار بودم . چشم انتظاری خیلی بده . (گریه)
- وقتی پیکر شهدای مدافع حرم رومیارن ، شما با خودتون نمیگین اگرامیر صولت زنده بود میرفت سوریه ؟
الان اگر زنده بود ، حتما میرفت .
- یعنی الان هم مانع رفتنش نمیشدین ؟
نه ، دیگه شهید شده . خودم رو دلداری میدم و میگم نه زن داشته و نه بچه . برام یادگاری هم نمونده .
- به عنوان مادر شهید از مردم ومسئولین چه انتظاری دارید ؟
اینکه مملکت رو نگه دارند و باهم خوب باشند . نگذارند مملکت و خاک مارو بگیرند و به ناموسمون تجاوز کنند .
- مادر جان شهید تو وصیت نامه اش گفته بود ، کار و عمل انسان باید فقط برای خدا باشه . به نکته ی دیگری هم اشاره کرده بود ؟
چون ناغافل رفت و شهید شد ، خیلی سفارش نکرده بود .- اینکه به شما گفته بود عکسم رو قاب کنید ، به کس دیگری هم گفته بود ؟
بله ، به من گفته بود . زندایی اش هم پلاکش رو دیده بود وگفته بود این چیه ؟ گفته بود ، کلید بهشت .
الان هم وقتی دلم تنگ میشه و میشکنه میگم ، خداروشکر که بچه ام کسی رو نکشت و کسی چاقوش نزد . خداروشکر که شهید شد و سرافرازمون کرد .
- انشاالله شهید شما رو هم شفاعت میکنه .
بله ، برای دین رفته .
- متشکرم مادرجان ، که وقتتون روبه ما دادین . ببخشید اگر باعث شدم شما متاثر بشین .
- بچه ی زبون دار و شجاعی بود . زبونش خوش بود و هنوز هم که دوستانش من رو میبینند به یادش گریه میکنند .
- اسم دوستان شهیدش چی بود ؟
محمد تقی صندوقدار.
- متشکرم مادرجان .
خسته نباشید .