خاطراتی از شهید والامقام سیدابوالقاسم داودالموسویدامغانی (نماینده مجلس)
شهید سیدابوالقاسم داودالموسویدامغانی
فرزند: سیدمحمد
متولد: 1323
سال ورود به حوزه: 1335
مسئولیت:
1- مؤسس سپاه دامغان و فرماندهی آن
2- موسئول دادسری انقلاب اسلامی دامغان
3- استاد دانشگاه تهران
4-امام جمعه رامهرمز
نماینده دوره دوم مجلس و ...
تاریخ شهادت: 1/12/1364
محل شهادت: اهواز
عامل شهادت: انفجار هواپیما
زندگینامه
روحانی مبارز و انقلابی و تلاشگر حجه الاسلام و المسلمین سیدابوالقاسم موسویدامغانی فرزند سیدمحمد در یک خانواده مذهبی و معتقد و عاشق اهل بیت در حسن آباد دامغان متولد گردید تحصیلات ابتدایی را در زادگاه به پایان رسانید و برای گذراندن تحصیلات علوم دینی راهی حوزه علمیه دامغان شد و به کسب فیض از عالمان و معلمان ادب و تقوی پرداخت.
وی بعد از اتمام درس مقدماتی به قم آمد و در جوار کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه (س) از محضر اساتید بزرگی چون آیات و حجج اسلام مشکینی، شهید مطهری، صانعی، فاضللنکرانی کسب فیض نمود و در فراگیری و جدیدت در علوم معقول و منقول جزء طلاب شناخته شده در حوزه بود. در کسب علم از فعالیتهای انقلابی نیز دست نکشید و اقدامات مبارزاتی او در متحقق گشتن این نهضت بدون اغراق خود کتاب مفصلی خواهد شد که این مجال کوتاه فرصت آن را ندارد انشاءالله شرح مبارزات، زندانها و رهبریهایش در قبل از انقلاب در فرصتی دیگر میآید. بعد از انقلاب هم در کنار دیگر مسئولان نظام از هیچ کوششی فروگذار نکرد و این بردوست و دشمن پوشیده نیست.
از مهمترین مسئولیتهای ایشان میتوان به کارهای ذیل اشاره کرد:
مسئول ستاد نیروی زمینی لویزان
مسئول کمیته انقلاب اسلامی دامغان
تشکیل سپاه در دامغان و فرماندهی آن
مسئول دادگستری انقلاب اسلامی دامغان
حاکم شرع هیأت هفت نفره استان سمنان
تدریس در دانشگاه تهران
امام جمعه رامهرمز 1360 تا 1363
نماینده دوره دوم مجلس شورای اسلامی از رامهرمز
زنده یاد موسوی دامغانی در تاریخ 1/12/64 در حالیکه چند روزی بیشتر نبود که از منطقه عملیاتی والفجر 8 و شهر آزاد شده فاو برگشته بود مجدداً به سوی جبهه شتافت و در مسیر تهران_اهواز هواپیمایشان مورد هجوم نیروهای عراق قرار گرفت و به همراه رهبر این قافله شهید محلاتی و دوست و همرزمش شهید حاج سیدحسن شاهچراغی و 40 تن از مسافران دیگر آسمانی شدند. بدن مطهرش در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) به خاک سپرده شد که زیارتگاه عموم زائران است.
روحش شاد.[1]
از چهرههای ارزنده و شخصیتهای برازنده حوزه علمیه، که عمری را در تعلیم و ترویج احکام اسلامی گذراند و دل را به مستعضعفان و روح را به بندگی خالق سبحان سپرد، شهید بزرگوار و فاضل عالیمقدار در حجت الاسلام سیدابوالقاسم داودالموسوی دامغانی بود.
شهید سیدقاسم در این خانه بدنیا آمد و از آن هنگام که با خواندن و نوشتن آشنا شد. در حوزه قرائت قرآن شرکت نمود و در میان همسالان خود قرآن را بهتر قرائت میکرد. محیط پرورشی شهید موسوی از لحاظ معنوی، محیط قرآن و از لحاظ اقتصادی، محیط زحمت و رنج و کار بود. مخرج زندگی را از طریق کشاورزی بدست میآوردند.
سید قاسم دوران تحصیلات ابتدایی را در مدرسه بوعلی حسنآبادی یه پایان رسانید و با تشویق خانواده و اقوامش راهی حوزه علمیه دامغان گردید. در مدرسه حاج فتحعلی بیک دامغان حجرهاش دادند و در حوزه درس حجت الاسلام و المسلمین حاج سیدمسیح شاهچراغی (پدر شهید شاهچراغی) که از مدرسین بنام آن حوزه میباشد.
بعد از پایان دوره مقدمات عازم قم شد و در مدرسه حجتیه اقامت گزید تا بر اثر تلاشهای گسترده علمی و مبارزاتی، در میان طلاب جوان، یک از چهرههای مؤثر و پرشور حوزه علمیه قم گردید.
در زندگی و مرگ شهید موسویدامغانی درسهایی وجود دارد که رهروان راهش ادامهگر آن نکتههای ظریف خواهند بود. او نه تنها در ایام عمرش زیبا زندگی کرد بلکه مرگش نیز سرشار از زیبائیت. او و همراهانش آسمان خون رنگ خوزستان را جولاتگاه رسیدن به مطلوب قرار دادند و بر براق شهادت نشسته تا بال عشق، دیدار چهره نورانی معشوق را شاهد باشند.
شهید ابوالقاسم موسویدامغانی در تاریخ اول اسفندماه سال 1364 هجری شمسی با سقوط هواپیما که توسط دشمنان اسلام و انقلاب اسلامی، با دست صدامیان عفاقی انجام گرفت صعود الیالله را موفق شد و به مقام بلند رضوانا... دست پیدا کرد. تن خونین و بدن قطعه قطعه را به عنوان سندی محکم برای ما گذاشت و روح را آزاد کرد تا به همه انسانها درس آزادی دهد و چگونه مردن را بیاموزد. خدای، او و همه شهیدان به ویژه همراهانش را با اولیاءالله محشور گرداند "عاشق سعیدا و مات شهیدا". [2]
شهید موسوی از سال 1344 مبارزات خود را شروع کرد و تا لحظه شهادت آنی آرام ننشست، خستگی ناپذیری یکی از ویژگیهای بارز وی بود، او شیفته شهادت بود، یک روز (قبل از) شهادتش هنگامی که از دامغان به طرف تهران میآمد گفت: من احساس میکنم دیگر متعلق به این دنیا نیستم، احساس میکنم مسافری هستم که باید هر چه زودتر کوله پشتی خود را بردارم و آماده بشم.
از سمتهای وی امامت جمعه رامهرمز خوزستان بود خدمت به مردم به ویژه محرومین از لذتهای بیانتهای زندگی آن شهید بود، او از فقرا سرکشی میکرد، نیازهای آنان را با زحمت تهیه و به آنان میرساند، با خانواده شهدا همدردی داشت، وقتی با پدر یا مادر شهیدی صحبت میکرد سخنانش برای آنان تسلی خاطر بود. عشق به امام (ره) و انقلاب اسلامی سراسر وجود او را فرا گرفته بود و مانند فوارهای این عشق و محبت را به اطراف خود پخش میکرد.[3]
موسوی عمری عاشقانه خدمت کرد، صادقانه در مسیر انقلاب گام زد، خالصانه در جبهههای حق و نورو کرامت، حماسه آفرید و مردانه در مسئولیتهای سنگین انقلاب، علم تعهد و تکلیف بر دوش کشید.
در دل کویر، به آباد ساختن دلها و جانهای تشنه پرداخت. در این خطه محروم و دور افتاده، با مستضعفین خاک نشین همدل و همراه و همزبان شد. رنجهای توان سوز و طاقت فرسای مومنان این دیار را با پوست و گوشت خویش لمس کرد. دور از هیاهوهای پوچ، با قلبی سرشار از خلوص و ایمان، کوله باری از وظیفه شناسی و خدمتگذاری و تلاشهای شبانهروزی، همواره کوشید، به هر طرف کوچید، به هر جا سر کشید، دست محبت به سوی هر انسان خداجوی گشود.
زبانش برای خدا میچرخید. دستش برای اسلام حرکت داشت. زندگیش وقف راه دین و انقلاب بود. پاسدار واقعی خون شهیدان بود ورایت خونین آن سرخ جامگان شهید را بر دوش میکشید. سوز و شور و التهاب ایمانش، او را به میدانهای حماسه و به عاشوراییان تاریخ و حسینیان کربلا پیوند داده بود.
حسینی زندگی کرد، علوی مسئولیت پذیرفت، همچون ابوالفضل (ع) پرچم مبارزه بر دوش کشید و همچون همه وارثان میراث جهاد و شهادت، برگ زرین حیاتش را به خون آذین بست.
یادش جاوید، و خاطره معطرش به صفحه صفحه تاریخ، ماندگار باد. آمین... .[4]
خاطرات
سیل حسن آباد
شهید موسوی دامغانی خواسته خداوند را همواره بر خواستههای خود مقدم میداشت، در تمام دوران زندگی او ایثار و فداکاری، تواضع و فروتنی تلاش و مجاهدت، عبادت وبندگی، عشق و نیاز به درگاه خداوند بی نیاز موج میزد.
در دوران طاغوت وقتی که بر اثر سیلاب قنات روستای حسن آباد خشک شد و آب روستا قطع شده بود، گرسنگی و بیکاری کشاورزان روستای حسن آباد دامغان را رنج میدهد، برای احیاء قنات روستا قیام میکند، با مالکین صحبت میکند با زحمت آنان را وادار به راه اندازی و لایرویی قنات میکند. از پدر پیر خود میخواهد که به کار مغنیها نظارت کند تا اینکه بعد از مدتی آب قنات جاری میشود و مردم روستا از بی آبی نجات پیدا میکنند.[5]
در سال 1354 هنگامی که طلاب فیضیه مورد هجوم دژخمیان شاه قرار گرفتند شهید موسوی دامغانی از جمله روحانیونی بود که مراجع تقلید را به جلسه و به کمک طلاب فرا خواند و به این کار اصرار ورزید و مراجع تقلید وقت در منزل حضرت آیت ا... شیخ مرتضی حائری یزدی (ره) جلسه گرفتند و اقداماتی برای نجات زندانیان طلبه انجام دادند. بعد از نماز صبح در روز 17 خرداد هم به بیمارستان کامکار که تحت کنترل شدید نیروهای نظامی بود رفت و از طلاب مجروح عیادت و همراه نمایندگان مراجع تقلید از زندان شهربانی دیدن کرد و خبر سلامتی آنان را به خانوادههایشان رساند.
در روز 19 دی 1356 وقتی نیروهای شاه به علماء، طلاب و مردم در میدان شهدای قم حمله کردند و عدهای از طلاب و جوانان را به خاک و خون کشیدند، از جمله روحانیونی که در میدان شهدا در مقابل دژخیمان شاه ایستاد ... و مجروحین را جمع آوری کرد شهید موسوی دامغانی بود وقتی ساعت 9 شب به منزل رفت تمام لباسهایش غرق خون بود.[6]
در 17 خرداد 54 تصمیم گرفته بودند که طلبههای جوان را دستگیر کنند. حدود 400 نفر بودیم برای هر طلبه 4 کماندو قرار داده بودند تا او را کتک بزنند. ساعت 5 بعد از ظهر به مدرسه علمیه حمله کردند. هر کس به گوشهای پناه برد و موسوی خودش را داخل حوض مدرسه که پر از آب بود انداخت و دائماً از یک طرف به طرف دیگر رفت تا ماموران نتوانند دستگیرش کنند. بالاخره او را گرفته، به زندان قم بردند بعد از یک شب به زندان اوین منتقل کردند ایشان نقل میکرد که یکی از متفکران ساواک مدتها با او گفتگو میکرد تا شاید بتواند او را از این سرسختی که دارد باز دارد و مانع او شود و بعد از یک روز از زندان آزاد شد.[7]
عاشق شهادت بود و معتقد بود دنیا هیچ ارزشی ندارد. در نزدیکی انتخابات مجلس به موسوی گفتم: همه مردم برای انتخابات فعالیت می کنن تو نمیخواهی هیچ کاری بکنی؟
گفت: من برای رضای خدا کار میکنم نه برای ریاست دنیا، آگه من انتخاب شدم که شدم ولی آگه انتخاب نشدم اشکالی نداره شما کاری کنین که برای خدا باشه چون کاری که برای خدا باشه خیر داره.[8]
تا زمان شهادت، موسوی (چک شود) مستأجر بود و خانه بدوش و از نمایندگیاش در مجلس برای اندوختن مال دنیا، پشیزی بهره نگرفت و از هیچ وزیر و استانداری برای خود امکانات وام و مسکن و مصالح و زمین کشاورزی شراکت در تولیدی و موفقیت اصولی و .... نستاند. بی اعتنای اش به تعلقات دنیا به قدر بود که حتی ماشین را که برای استفاده به نمایندگی مجلس داده بودند، سندش را تا پس از شهادتش، به نام یتیمان کردند و فروختند و قرضهایش را دادند.
روزهایی که طلبه مدرسه حقانی قم وشاگرد شهیدان قدوسی وبهشتی، روزی پیشنهاد زمینی کوچک در محلات خارج از شهر قم برای ساختن منزلی ساده به او داده شد، ولی قبول نکرد و گفت من فعلاً عیالوار نیستم ودر یک خانه مستأجری میتوانم زندگی کنم. آن را به طلبهها بدهید که زن وبچه دارند و نیازشان از من بیشتر است.
در اوج ترور نمایندگان خط امام و مسئولان نظام، که هر یک از مقامها محافظ ویژه داشتند، او حاضر نشد با محافظ و کبکبه آمد و رفت کند و هر وقت دامغان میآمد، بی خبر و ناگهان وارد میشد و بدون عساکر و رئیس و دستک و منشی و همراه به روستاها سر کشید و نان و چایی و کشک و شلغم دهقانان را بر بره بریان اربابها رجحان میداد.[9]
از جمله فعالیتهای موسوی در سال 56 حضور در حمله دژخمیان و ددمنشان گارد شاه به مدرسه فیضیه بود. که این شهید در آن روز حضور داشت و درگیری ایشان با ماموران که منجر به مجروحیت و بعد هم زندانی شدن ایشان گردید. به مدت یک روز در قم و سه روز در زندان اوین تهران بازداشت شد. و بقول یکی از ماموران ساواک روحیه و منطق این شهید آنقدر بالا بود که ما چند روز با ایشان بحث کردیم تا قانع شود و دست از حرکات انقلابی و پیروی از حضرت امام بردارد و به نتیجه که نرسیدیم هیچ خودمان هم بعضی وقتها تحت تأثیر منطق و موضع صریح او قرار میگرفتیم.[10]
فضای ملکوتی جبهه موسوی را به طرف خود کشاند و با حضور در جبهههای مقدس به صورت رزمی تبلیغی بار دیگر بر تکمیل رساله علمیه خود افزود. تلاشی خستگی ناپذیر و روحیه پر صلابت و شجاعت وی نیز در جبهه مورد لطف رزمندگان گردید. و باعث حضور وی در جهاد سازندگی در جبهه و بعد پشتیبانی جهاد در شهر دامغان گردید.[11]
درزمان طاغوت به منزل ما آمدوگفت همشیره جان می گویند اگرخانم همراهمان برای پخش اعلامیه باشد مشکوک نمیشوند میآیی همراه ما برویم. من گفتم اگر سید آقا اجازه بدهند چشم حتماً. با اجازه سید آقاهمراه سید قاسم با ماشین رفتیم ماشین چاپ را بارزدیم. درراه برگشت حکومت نظامی سختی بود گفت: اینجابدجوراست احتمال اینکه هم مرا هم تورا بگیرند خیلی است. بعد مرا خانه رساند و خودش ماشین چاپ را به منزلشان برد.[12]
بعد از یک اختلاف که به وسیله خوانین در حسن آباد دامغان اتفاق افتاد، حمام حسن آباد از کار افتاد وکسی نبودکه حمام راروشن کند شهید موسوی دامغانی برای اینکه مردم تکلیف خود را انجام داده، نماز ومسائل شرعی را رعایت کنند به فکر افتادند که حتماً" حمام راراه بیاندازند. باایشان رفتیم تک تک درخانه ها را زدیم و کمک جمع کردیم برای تهیه هیزم حمام. گاهی فحش و بد وبیراه به ما میگفتند و گاهی هم مسخره میکردند به هرحال ما خودمان مثل خدمه حمام رفتیم یک هفته حمام راروشن نگه داشتیم که صبحها مردم آب گرم داشته باشند. جوشش ایشان برای درمان درد و گرفتاری مردم از ابتدا بود و به صرف پوشیدن لباس طلبگی نبود.[13]
فروردین سال 55 ایشان با شهید محمد منتظری که به زندان رفت آن هم بخاطراینکه موقع سال تحویل اعلامیههای حضرت امام رادرحرم حضرت معصومه (س) پخش میکردند همان موقع ایشان را دستگیر وبه زندان تهران منتقل کردند مبارزات ایشان ادامه داشت تا پیروزی انقلاب از تهیه اسلحه، تکثیر اعلامیههای امام وچاپ اعلامیهها، جمع آوری اسلحه و پخش آن بین کسانی که در این زمینه فعالیت داشتند، تشکیل گروههای مسلحانه. چند وقت پیش یادداشتی را از ایشان دیدم توی منزل بود که روش جنگهای چریکی تعقیب و گریز و فرار از دست ماموران و اینها در آن نوشته بود. جلسههایی داشت که رفقا جمع میشدند در این رابطه بحث میکردند.
یک شب تاصبح ایشان تلاش کرد فرمایشات امام را از نوار پیاده و اطلاعیه امام راچاپ کند. به حدی کار کردکه سر انگشتهای ایشان زخم شد تا بتواند یک اعلامیه را تاصبح چاپ کند. منزل پدرشان در شهر قائم قم محل انباردستگاه تکثیر بودمحل جمع آوری مواد منفجره، اسلحه و این طور چیزها.[14]
بعد از شهادت حاج آقا مصطفی خمینی که قضیه 19 دی 1356 در قم پیش آمد هنگام غروب دیدیم که طلبههای دامغانی هجوم آوردند به خانه ما. من خیلی سنم کم بود وحشت کردیم چه اتفاقی افتاده که این جور همه میآیند از زمزمههایشان متوجه شدیم که آقایان نگران وضعیت پدرمان هستند که نکند در این قضیه 19 دی ایشان هم به شهادت رسیده باشد. بعد از لحظاتی دیدیم که ایشان وارد شد یک قبای سرمهای داشت این قبا از مغز سر شهدای که ایشان را بغل کرده بود و از میدان به در برده بود سفید شده بود. خودش میگفت که من یکی از طلبههایی را که در 19 دی تیر خورده بود رفته بودم بالای سرش که ببینم حالش چطور است یک مأمور گارد آمد که خلاصی بزند به این طلبه بهش گفتم "نا مرد نزن" وبعد گفت رو کرد به من و گفت که سید مگه از جانت سیر شدی میخواهی بزنم توی سر خودت؟! من جواب دادم بزن! مگه خون من از خون این جوان رنگینتره؟ بعد مأمور گارد بی اعتنا شد و رفت. لباس ایشان پر از خون و گوشت شهداء بود.[15]
بعد از پیروزی انقلاب ایشان موسوی بلا فاصله در شهرستان دامغان سپاه دامغان را تأسیس کرد و دادسرا هم بود، جهاد سازندگی دامغان را هم ایشان تأسیس کرد البته به همراه دوستان دیگرشان ولی محورش ایشان بودند.
شهید موسوی هفتم بهمن ماه 1364 در منطقه خوزستان خوابی میبیند فردا صبح تلفن می زند به دفتر رئیس مجلس و به دفتر میگوید من دیشب این خواب را دیدم بنویسید و بدهید آقای هاشمی مضمون خواب این است که نزدیک اذان صبح در یک جمعی هستم که مرحوم بهشتی هم آنجا بود گفتیم و شنیدیم شهید بهشتی برخواست که برود کوله پشتی داشت گفتم آقا کجا میروید گفت کربلا گفتم بگذارید من هم بیایم گفت شما بعداً میآیید.[16]
ایشان موسوی (چک شود) تلاش و کوششان این گونه بود ایشان کاندیدا شد و با اکثریت قاطعی به مجلس رفت. من از خودشان بعداً شنیدم که ایشان ناراحت بود که من از خودشان بعداً شنیدم که ایشان ناراحت بود که چرا من نماینده شدهام کار من اینجا نیست اینجا به درد من نمیخورد من باید بروم و همان جا توی مردم باشم در واقع اینجا زندانی شدهام ایشان میگفتند که مجلس برای من زندان است باید روی صندلی بشینم صبح تا ظهر و به بحثهای جنجالی بپردازیم.[17]
روزه جریمه دیرکرد نماز
حاج رضا طاهری میگوید وقتی کمیته انقلاب اسلامی در دامغان ایجاد شد ایشان مسئول کمیته بودند خبر آوردند دریکی از دهات پایین دامغان پیرمردی به رژیم اسلامی وامام ناسزا میگوید. رفتند پیرمرد رابه کمیته آوردند. پیر مرد وحشت زیادی کرده بود ویک عمر شاه گفته بود و میترسید آقای طاهری به نقل از شهید موسوی گفت همه بیرون بروید و در راقفل کرد و کنار پیرمرد نشست وبه او پول داد و گفت این مبلغ را بیگیر خرج کن هرموقع که نداشتی پیش خودم بیا من می دانم وضع شما خیلی خوب نیست و به شما فشار میآید و حرفهایی را از روی ناراحتی میزنی من که می دانم تو از دل بد فکر نمیکنی. تو به جد او احترام بگذار تا در آن دنیا شرمنده جدش نشوی. بعدها پیر مرد از طرفداران محکم کمیته شد و آن موقع از صحبتهای شهید شرمنده شد و گریه کرد.
حاج شیخ محمد ترابی میفرمودند: ناهار جایی دعوت بودند. وقت نماز شد شهید داود الموسوی جانماز را پهن کرد که نماز بخواند صاحبخانه گفت بیایید اول ناهار بخورید و بعد نماز میخوانیم همه منتظر شما هستند ایشان گفتند نه اجازه بدهید اول نمازم را بخوانم وگر نه باید سه روز روزه بگیرم چون با خدا عهد کردهام اگر ناهار قبل از نماز باشد سه روز روزه بگیرم.[18]
یکی از بستگانشان سید مهدی موسوی میگفت مابرای تشییع جنازه قم رفتیم. اسم شهید داوود الموسوی را نبردند. ما گفتیم میخواهیم شهید ما حرم دفن شود. گفتند بروید چهارصد هزار تومان پول به حساب بریزید. ما میخواستیم و شهید میخواست به حرم خاکسپرده شود با دفتر امام تماس گرفتم و قرار شد قبر شهید محلاتی را دو طبقه کنند. شهید داوود الموسوی را میخواستند طبقه زیرین قبر بگذارند و شهید محلاتی را رو. بعد گفتند ازجدش خجالت نمیکشید ایشان را زیر دفن کنید بالاخره ایشان طبقه بالایی قبر شهید محلاتی در حرم معصومه سلام الله علیها دفن گردید. چون ایشان به غیر خدا توجه به کس دیگری نداشت 0[19]
روزی در مدرسه فیضیه بودیم که آقایی در مورد انتخابات مجلس نسبت به رقیب آقای موسوی چیزی گفته بود وقتی سید از موضوع باخبر شد بسیار برافروخته شد و باتندی به آن شخص گفت شماچقدر باید بی تقوی باشی که نسبت به فلان آقا این حرف رامی زنی و شایعه پراکنی میکنی وگفت اگر این حرف رابه من میزدی مسئلهای نبود اماچون ایشان رقیب من است نباید به بهانه طرفداری از من به دیگر رقبا توهین کنی، کار باید برای خدا باشد مجلس که با تهمت و شایعه باشد چه ارزشی دارد که آن شخص خیلی خجالت کشید و پشیمان شد.[20]
زمانی که امام به ترکیه تبعید شد دعای توسلی به صورت سیاسی و مبارزاتی در مسجد بالا سر حضرت معصومه سلام الله علیها تشکیل شد که صدای "اللهم انصر من نصر الخمینی و اخذل من اراد خذلان الخمینی" بر آسمانها بلند میشد که به تدریج با پیوستن زوار و تماشاچیان بر محیط حلقه دعا افزوده میشد که در نهایت مأمورین شاه به هر شکل ممکن با تهدید، آب پاشی، گاز اشک آور، سعی در تعطیلی آن داشتند که بالاخره در ساعات تحویل سال با حمله مسلحانه و مجروح شدن عدهای کثیر به یکی از حرکتهای مؤثر در انقلاب تبدیل شد. شهید موسوی دامغانی یکی از عناصر اصلی و ثابت این حرکت بود. در همین ایام بود که وی در حین پخش اطلاعیه در صحن دستگیر و به نقطه نا معلومی برده.[21]
وی موسوی در آن دوران برای تهیه تسلیحات برای مبارزه مسلحانه نیز اقدام کرد و چند قبضه، سلاح گرم تهیه نمود و در شهر قائم در منزل برادرانش اظهار میداشت که چه موقع خواهد رسید که از این اسلحهها بر ضد حاکمان جور استفاده کنیم؟!
در سال 56 و 57 هـ. ش و ایام اوجگیری انقلاب یکی از پیشتازان مبارزه و شرکت در راهپیماییهای قم بود، و اگر کسی مجروح میشد، او با ماشین آنها را از صحنه درگیری خارج و به مراکز درمانی میرساند، و لذا بارها با لباس خونین به منزل میرفت.[22]
تهجد و عبادت
موسوی در عبادت وشب زنده داری و دقت در اقامه نماز اول وقت ممتاز بود. بعد از اینکه به اهمیت نماز اول وقت واقف گردید، برای اینکه مبادا از این امر مهم غافل شود، با خدا عهد کرده بود، اگر نمازش از اول وقت تأخیر بیفتد، صدتومان صدقه بدهد.
شیفته شهادت
در خطبههای نماز جمعه رامهرمز جوانان را برای رفتن به جبهه دعوت میکرد. خود نیز در جبهه حضور فعال داشت و عاشق شهادت بود. بارها میگفت: عده زیادی را به جهاد فرستادهام و به مقام رفیع شهادت رسیدهاند، لیکن خودم هنوز به این مقام نائل نشدهام.
در بعضی مواقع، با اصرار از خداوند متعال شهادت را میطلبید. برادرش سید جعفر میگوید: شب جمعهای به همراه خانواده در منزلشان (نزدیک مجلس شورای اسلامی) بودیم، سیدابوالقاسم مشغول خواندن دعای کمیل بود، در بین دعا، در حالی که شدیداً منقلب شده بود و اشک میریخت، خطاب به دوستانش که شهید شهده بودند، این کلمات را بر زبان جاری میکرد:
شما با تشویق من به جبهه رفتید و به فیض شهادت رسیدید، اما من، هنوز ماندهام! سپس یکی یکی نام میبرد و میگفت شما آن بالا مرا نیز صدا بزنید و به شدت میگریست و میگفت: شما کجا و من کجا؟![23]
محل دفن
بدن پاک مطهر شهید ابوالقاسم موسوی دامغانی در ایوان شرقی پائین مسجد طباطبایی ورودی مسجد بالا سر حضرت معصومه (س) در کنار تربت شهید حاج شیخ فضل الله محلاتی به خاک سپرده شده است و در ذیل سنگ قبر شهید محلاتی، این جملات را میخوانیم:
"...حجت الاسلام سیدابوالقاسم موسوی دامغانی که در روز اول اسفند 1364 در فاجعه هوایی به دست مزدوران بعثی به شهادت رسید." روهش شاد و راهش مستدام باد[24]
وصیت نامه
سید جعفر میگوید: در همان روز شهادت و در هواپیما وصیت نامهاش را نوشته است و تا لحظه شهادت مشغول نوشتن بوده و شاید در نظر داشته چند جمله دیگر بنویسد، که با حمله به هواپیما و سقوط آن، جانش به ملکوت اعلی پر میکشد.
چون که تاریخ نوشتن وصیت نامه همان اول اسفند میباشد و هنوز ناتمام میباشد. نسخه اصلی وصیت نامه شهید موسوی که به خون مطهرش رنگین شده است در منزل نگهداری میشود. او در این وصیت نامه، توصیههای زیادی نسبت به مردم، و خانواده و فرزندانش دارد که گوشههایی از آن چنین است:
بسم الله الرحمن الرحیم
الذین امنوا و جاهدوا و جاهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله و اولئک هم الفائزون.[25]
"خداوند متعال توفیق نصیب فرمود به همراه جمعی از روحانیون معظم و نمایندگان محترم روانه جبههها کعبه دلهای عاشقان خدا و ایثار و شهادت بشویم...
امید است که اگر خداوند لایق دید و شایسته ورود به بارگاه ربوبی یافت و به محفل عباد صالح و شهداء و صدیقین اجازه ورود فرمود این وصیت به عنوان آخرین کلماتی که از زبان دل برخیزد، برای فرزندانم و همسرم و والدین گرامم و اخوان ارجمند و همشیره مهربانم و وابستگان محترم و دوستان عزیز و همشهریان و همکاران و موکلین محترم و مردم شهید پرور و رشید کشور و همه خدمتگزاران فداکار به یادگار بماند.[26]
اولاً حلالم کنید و ثانیاً اگر خدا مرا لایق شهادت دید در عزایم جدا صبر کنید که خدا با صابران است...
فرزندان عزیزم، نور چشمانم...امید است خودتان با تمسک به قرآن کریم و تاسی به اهل بیت و تبعیت از اسلام و تعلیمات آن که دین انسان سازی و مکتب رشد و تعالی روحی و تکامل معنوی است، و قادر است انسانهایی همچون پیامبر اکرم (ص) و امیرالمؤمنین و فاطمه زهرا و خدیجه کبری و ائمه هدی (س) و امام امت، رهبر بزرگمان، و بزرگانی همچون شهدای محراب و شهید مظلوم بهشتی عزیز و آیت الله بزرگوار مطهری و دیگر بزرگان را پرورش دهد. امید است شما بتوانید قصور مرا جبران کنید و با الهام گرفتن از آیات کتاب خدا و رهنمودهای اولیاء خدا و مراقبت از خویش و پرهیز از هوای نفس و تهذیب اخلاق و تزکیه نفس، محبوب فدا و رهرو راه انبیاء و ائمه طاهرین بشوید. و مایه غزت اسلام و فخر امام زمان روشنی چشم ما باشید...[27]
همسر مهربان! من برای تو رنج فراوان و زحمت زیادی در زندگیمان فراهم کردم. جدا طاقت فرسا بود. قبل از انقلاب و بعد از انقلاب چه آن روز که در خانه پدر مستأجری زندگی میکردیم و چه آن روز که زندگی دسته جمعی داشتیم و چه آن شبها و روزه که در دلهره و اضطراب در را مبارزه با رژیم منحوس پهلوی به سر میبردیم و چه پس از انقلاب، که در یک کلمه، همه زندگی تو زحمت و رنج و مهاجرت بود.[28]
محمد باقر، بابا! تو زندگی مرا دیدی، دیدی که من حتی یک روز آرام نبودم. دیدی که همهاش در تلاش و کار و خدمت بودم، اما من به جایی نرسیدم و کاری نکردم و جدا نتوانستم شهید شیرین معرف خدا و اسلام را بچشم. و همه امیدم توئی، بابا تو حاصل رنجهای من هستی. من خودم را در تو میبینم و فکر میکنم در تو به کمال میرسم و تحصیل تو و کسب علم و عرفان و فهم تو، سطح و برداشتهای بالای تو از اسلام و قرآن مرا راحت میکند و روحم را آرام.[29]
صبح روز چهارشنبه به شهید شاهچراغی گفتند جبهه میآیید؟ فرمود باید استخاره بگیرم به کمیسون دفاع رفت و به قرآن تفأل کرد و این سه آیه آمد " به متقین می گویند چه خداوند نازل کرده است خداوند برای ما خیر و نیکی و رحمت و نعمت نازل کرده است. و چه نیکو است خانه پرهیزکاران و متقین کجاست بهشتهایی که وارد آن میشوند در این بهشتها کسانی هستند که فرشتگان خدا برای قبض روح آنها میآیند درحالی که پاک هستند فرشتگان می گویند درود بر شما وارد بهشت شوید به خاطر اعمال و رفتاری که دارید".
آن شهید برگشت و به من گفت من میآیم و با شهید موسوی این آیات را در میان گذاشتند و شهید موسوی گفت: برادر! از این آیات بوی شهادت میآید.
شهید شاهچراغی گفت: باشد من میآیم زیرا استخاره خوب آمده است فاصله بین استخاره و شهادت ایشان 29 ساعت بود و آیات قرآن این را به خوبی نشان داد. و تقدیر بر این آیات مشخص شد. شهید شاهچراغی روز پنجشنبه جلسه رسمی داشت در این جلسه این آیات تلاوت شد وقتی که به پایان رسید با ماشین مجلس به فرودگاه رفت. ایشان آخریین تلفن را به خانواده زدند خانم ایشان به ایشان میپرسند کی برمیگردی ایشان می گویند شاید برنگردم.[30]
پرواز آخر
این را سرهنگ خلبان "خضرایی" گفت:"شما نمایندهی مجلس هستید، با مردم عادی فرق میکنید. برای شما نمیتوان تصمیم گرفت. این خود شمایید که که باید برای سرنوشت خودتان تصمیم بگیرید."
"خضرایی درست کنار " محلاتی" ایستاده بود. زمان، گویی متوقف شده بود. میگهای عراقی، اجازهی حرکت به هیچ سویی را نمیدادند. "حسن شاهچراغی" که همچنان سرگرم نوشتن بود، عینکش را روزی بینیاش جا به جا کرد و زیر چشمی، به " محلاتی " نگاه کرد. با اینکه "کلانه ای" پیش دستی کرده و اعلام کرده بود که:
به بغداد نمیرویم. هیچ کس در اضهار نظر چدید، پیش دستی نکرد.
"خضرایی" دوباره به مسافرین نگاه کرد. شرایط مناسبتری بین آنها حاکم بود. کم کم مسافرین با جو بحران، کنار آمدند. "خضرایی" گفت:
بیش از این هم نمیتوان این غول هاری بی شاخ و دم را معطل کرد. مجبوریم برای جلب توجه آنها چند مایل به سمت دلخواه آنها حرکت کنیم."
و "محلاتی" ادامه داد:
"این بهترین راه سرگرم کردن آنهاست. شاید در آن موقع، خبری از تهران بیاید، یا جنگندهای چیزی به کمک ما برخیزد." خلبان به کابین برگشت. روحانی میان سالی که عمامهای مشکی در سر داشت، کنار "محلاتی" ایستاد. "محلاتی" گفت:
"دوستان توجه کنند. آقای موسوی دامغانی مطلبی دارند که میخواهند بگویند. حاج آقا بفرمایید."
روحانی سید شروع به صحبت کرد:
«شب گذشته، خوابی دیدم که گفتنش در این لحظات بحرانی، خالی از لطف نیست. خواب دیدم تعدادی افراد روحانی و غیر روحانی، در جلسهای حاظر بودیم؛ شهید بهشتی هم در جلسه بودند؛ عبای بسیار تمیزی داشتند و موی سر و صورتشان شانه زده بود. آقای بهشتی برخاستند و از مجلس خارج شدند. گفتم: آقا کجا تشریف میبرید؟...»[31]
"خضرایی" دوباره رو به روی مسافران ایستاد و گفت:
"ما خیلی با زمین فاصله داریم و کسی نمیتواند آن پایین برای ما تکلیف تعیین کند."
"شاهچراغی" روی دفترچهاش نوشت: " تکلیف ما را سیدالشهدا (ع) تعیین کرده است"
"خضرایی" گفت:
"بیشتر از این هم نمیتوانیم با هواپیماهای دشمن جلو برویم. باید حسابمان را با آنها روشن کنیم. به خط قرمز رسیدهایم"
سرگرد خلبان که کنترل هواپیما را بر عهده داشت، به خلبان عراقی که مرتب توهین میکرد، گفت:" من میدانم پایان کار ما و شما به کجا میکشد؟ ولی دلم میخواهد نکتهای را برایتان بگویم. روزی برای بمباران پل مهم و استراتژیکی بغداد مأموریت پیدا کردم. پدافند هوایی بغداد را شما بهتر از من میشناسید، در وضعیت پدافند بغداد، پایین آمدم و موشکهایم را آمادهی شلیک کردم ولی با مشاهدهی زنی بر بالای پل، منصرف شده و دوباره اوج گرفتم."
در همین لحظه، خلبان "خضرایی" به داخل کابین آمد و گفت:
" کار شما با اینها به کجا کشید؟" سرگرد خلبان مکالمه را قطع کرد وصورتش را طرف"خضرایی" برگرداند."شاهچراغی" از جایش برخاست، به جلوی هواپیما آمد، رو به مسافران ایستاد دفترچهاش را باز کرد و گفت:
"دوستان! شنیدید که سید بزرگوار آقای موسوی دامغانی رویای صادقهی خود را تعریف کردند و گفتند شهید عزیز بهشتی فرمود من میروم، شما هم خواهید آمد. من هنگام اومدن، تفأل زدم به کتاب خدا. آیاتی را که میخوانم، حاصل این تفأل است. این شما و این کلام خدا. وصدای قرآن در هواپیما پیچید:
" وقیل للذین اتقواماذاانزل ربکم قالو خیرا" للذین احسنوا فی هذه الدنیاحسنة ولدارالاخرة خیرولنعم دارالمتقین (30) جنات عدن یدخلونها تجری من تحتهاالانهار لهم فیها مایشاءون کذالک یجزی الله المتقین (31) الذین تتوفهم الملائکة طیبین یقولون سلام علیکم ادخلوالجنة بما کنتم تعملون (32) هل ینظرون الا ان تاتیهم الملائکة اویاتی امرربک ......"[32]
هنوز قرآن"شاهچراغی" تمام نشده بود که "کلاتهای" روضهاش را شروع کرد.[33]
[1] - ... کنگره شهدای روحانی دامغان
[2] - سیدرضا تقویدامغانی، «فرزانگان مدینه قانون، شهیدان سید حسن شاهچراغی وموسوی دامغانی»، نشریه کویر، 30/11/1386
[3] - سید ابوالفضل موسوی دامغانی، «ستارگان آسمان انقلاب اسلامی»، نشریه کویر، 30/11/1386
[4] - استاد جواد محدثی، «در سایه خلود، یادی از شهید موسوی دامغانی»، نشریه کویر، 30/11/1386
[5] - سید ابوالفضل موسوی دامغانی، «ستارگان آسمان انقلاب اسلامی»، نشریه کویر، 30/11/1386
[6] - سید ابوالفضل موسوی دامغانی، «ستارگان آسمان انقلاب اسلامی»، نشریه کویر، 30/11/1386
[7] - حجت الاسلام اکرمی
[8] - عموی شهید
[9] - «یادمان دهمین سالگرد شهادت»، روزنامه کیهان
[10] - ... کنگره شهدای روحانی دامغان
[11] - ... کنگره شهدای روحانی دامغان
[12] - خواهر شهید
[13] - سید محمد باقرشاهچراغی، فرزند شهید، به نقل از سیدکاظم تقوی
[14] - سید محمد باقرشاهچراغی، فرزند شهید
[15] - سید محمد باقرشاهچراغی، فرزند شهید
[16] - سید محمد باقرشاهچراغی، فرزند شهید، به نقل از آقای اکرمی از اقوام شهید
[17] - سید کریم شمسی پور
[18] - محمد تقی ملک محمدی
[19] - حجت السلام والمسلمین محمد تقی ملک محمدی
[20] - حجت السلام والمسلمین حسن صدراللهی
[21] - حجت السلام والمسلمین شیخ علیرضا رازینی
[22] - «ستارگان حرم»، شهید سید ابوالقاسم موسوی دامغانی
[23] - «ستارگان حرم»، شهید سید ابوالقاسم موسوی دامغانی
[24] - «ستارگان حرم»، شهید سید ابوالقاسم موسوی دامغانی
[25] - قرآن کریم آیه......
[26] - «ستارگان حرم»، شهید سید ابوالقاسم موسوی دامغانی
[27] - «ستارگان حرم»، شهید سید ابوالقاسم موسوی دامغانی
[28] - وصیت نامه شهید سید ابوالقاسم موسوی دامغانی
[29] - وصیت نامه شهید سید ابوالقاسم موسوی دامغانی
[30] - حجت الاسلام اکرمی
[31] - مهرداد علیرضا، آخرین پرواز، نشر زلال اندیشه، 1384، صص:101-103
[32] - قرآن کریم آیات ....
[33] - مهرداد علیرضا، آخرین پرواز، نشر زلال اندیشه، 1384، صص: 133-135