زندگی نامه کامل سردار شهید ابوالفضل هراتی
نوید شاهد سمنان ابوالفضل هراتي، فرزند تقي و زهرا، در بيست و نهم مرداد ماه سال 1341 در شهرستان دامغان به دنيا آمد. 1
او مداح اهل بيت (ع)بود.
در رشته مكانيك، موفق به اخذ ديپلم شد.
همزمان با مبارزات مردم عليه رژيم طاغوت - با وجود آنكه پدرش از مأموران دولتي بود و در شهرباني دامغان كار م ينمود - در تظاهرات شركت كرد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي اگر در جايي، گروهك هاي ضد انقلابي فعاليتي داشتند، او به مبارزه با آنان مي پرداخت و آرامش را از آنها سلب مي كرد.
سعي مي نمود جوانان را به مسجد و پايگاه هاي بسيج بكشاند و از دام هاي منافقين و گروهك هاي ضد انقلابي آنها را نجات دهد.
با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي عضو سپاه شد و با شروع جنگ تحميلي، به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. مدت چهار سال در جبهه بود. در اين مدت مسئوليت هايي مثل سرپرست گروه اعزام، مسئول
سازماندهي، مسئول قبضه، مربي آموزش نظامي، معاون عمليات و جانشين گردان را داشت. 2
ولي الله خرم آبادي، همرزمش، مي گويد :« در يكي از شب ها رزم شبانه داشتيم. در آن شب دو تا تير هم نزديم. به ابوالفضل هراتي گفتم: اين كه رزم شبانه نبود. روي همديگر، دو تا تير هم نزديم . او گفت : رزم شبانه يعني آمادگي نيرو، اگر امشب ده تا تير هم مي زديم، آموزش هاي ديگر را هم مي داديم و شب هاي بعد نيروها به اين رزم هاي شبانه اهميت نمي دادندچون مي دانند كه چيزي براي گفتن نداريم. گفتم: اين طوري پياده روي مي شود نه رزم. گفت: آره، چون شب بعد نيرو دلش مي خواهد يك چيزي يادبگيرد، علاقه نشان مي دهد3«.
محمد مهدي هراتيان، همرزمش، مي گويد:« اطراف روستاي صالح مشطط، نزديك شوش، موانع عراق بود. در آنجا صداي يكديگر را به سختي مي شنيديم. صداي باد ميان بوته ها سكوت شب را به هم مي زد. به ابوالفضل گفتم: صدايي مي آيد، مي شنوي؟ احتمال دارد عراقي ها باشند . روي زمين دراز كشيديم. نزديكتر آمدند. عربي حرف مي زدند . ابوالفضل زيرلب آيه وجعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً فاغشيناهم فهم لايبصرون را مي خواند، آنها بالاي سرمان رسيدند، منتظر بوديم تا لوله ت فنگشان را روي گردنم بگذارند . ابوالفضل راحت دراز كشيده بود و همين آيه را مي خواند. بعد از دقايقي آنها رفتند و ما را نديدند . او گفت : سيم هاي ارتباطي آنها با خمپاره قطع شده است. اين را از صحبت هايشان فهميدم. به همين خاطر آيه وجعلنا را خواندم تا ما را نبينند4«.
حبيب خوارزمي، همرزمش، نقل مي كند :« ما جزو نيروهاي پشتيباني آتش شديم. حاج احمد متوسليان با پنج توپ 106 ما را انتخاب كرد .
عمليات با رمز محمد رسول الله (ص) شروع شد . توپها نتوانستند درست كارشان را انجام دهند. ابوالفضل گفت: من، تو و حسن به خط مي رويم .
توي جاده من و حسن ماتمان برده بود. با مهارت خاصي وسيله هاي نقليه و سنگرهاي دشمن را منهدم مي نمود. او گفت: ماشين ها را مي تواني ببري نزديك نيروهاي پياده؟ اين جاده مي رسد به شهر طويله عراق.
با خنده پرسيدم: طويله! جدي جوابم را داد و گفت: طويله. بي حوصله گفتم: كي مي خواهد برود طويله؟ منتظر نماند، يك كلاش برداشت و به راه افتاد. فرياد زدم: حاجي، تو را به خدا، حالا يك حرفي زدم، شما فرمانده هستي، هر چي دستور بدهي انجام مي دهم . با خنده جواب داد : تعارف نداريم. اگر خسته اي يا مي ترسي، من مي روم. بايد به هدف برسيم، اين مهم است5«.
او از رزمندگان اينگونه تقدير مي كرد :« وقتي اين جوانان عزيز را- كه در عنفوان شباب تقاضاي دعا براي شهادت مي كنند- مي بينم، از خود مايوس مي شوم. هنگامي كه عكس هاي اين شهيدان را مي نگ رم، به ارزش هاي انساني و مقامات الهي آنان غبطه مي خورم. ما جنگ را شروع نكرديم . اگر آقايان مي گويند: چرا با آمريكا درافتاديد، بايد بگوييم چرا پيغمبر با ابوسفيان، حضرت علي (ع)با معاويه، امام حسين (ع) با يزيد جنگيدند . از اول گفتيم: ما جنگجو نيستيم، ما مدافع هستيم، دفاع هم يك امر مسلمي است كه اسلام براي انسان قايل است. اگر ما يك قدم عقب بنشينيم آنها صد قدم جلو مي آيند، ما محكم بايد جلوي اينها بايستيم . آنهايي كه در خانه نشسته اند و مي گويند: مردم خسته شده اند، آنها خودشان خسته هستند. مسأله مهم اين است كه امروز همه جوان هاي ما موظفند كه تنور جبهه را گرم نگه دارند. برويد سراغ برادرانشان كه در حال جنگ هستند . 6«.
اگر مساله جنگ حل شود، ان شاالله به آخر مي رسد در سال 1362 به لبنان رفت . او به عنوان مربي آموزشي مأموريت داشت با ساير برادران سپاه به بررسي دلايل اوضاع ناآرام آنجا بپردازد و
نيروهاي لبنان را آموزش دهد و مردم را با مسايل شرعي بيشتر آشنا سازد.
هر چند مردم لبنان مسلمان بودند، ولي به علت غلبه نيروهاي اسرائيلي و اجرا نشدن بسياري از احكام، مسايل ديني به فراموشي سپرده شده بود .
مدتي را كه در لبنان بود به زبان عربي تسلط پيدا كرد، حتي چندبار كه در محاصره نيروهاي عراقي بودند با دانستن زبان عربي خود و دوستانش را نجات داد. 7
در »: او در دفترچه خاطرات خود از سفر به لبنان اينگونه مي نويسد بيست و سوم آبان ماه سال 1362 به من ابلاغ شد جهت مأموريت به سوريه آماده شوم. از خوشحالي نمي دانستم گريه كنم يا بخندم . ابتدا به تهران و قم رفتيم و يك شب را در قم مانديم . بعد از زيارت حضرت معصومه(س) دوباره به تهران برگشتيم و بعد عازم سوريه شدم . ابتدا به دمشق رفتيم براي تشييع جنازه شهداي ايراني كه توسط اسراييل با بمباران هوايي به شهادت رسيده بودند. ايرانيان كه جهت زيارت به سوريه آمده بودند و تعدادي از مردم مسلمان دمشق نيز در تشييع جنازه ها شركت كردند. در آنجا به ما مأموريت دادند به مقر الهرمل برويم . بعد از گذشتن از مرز سوريه و لبنان و پشت سر نهادن چند شهر به بعلبك رسيديم. سپاه در آنجا مستقر بود و يك پادگان در اختيار داشت.
با ورود به هرمل، عكس هاي امام جلب توجه مي كرد. مردم آنجا بسيار مهربان بودند. با ديدن برادران سپاهي با مهرباني آنان را بغل مي گرفتند. به طوري كه انسان به ياد غريبي اسلام در اين منطقه مي افتد . وقتي براي گرفتن وضو به پايين آمدم، نوجوان ده ساله اي با يك پلاستيك نان آمد . از برادران لبناني سوال كردم: چرا نان آورده است؟ گفتند : اين نان نذري است. مردم معمولاً هر چه نذر مي كنند براي برادران سپاهي مي آورند .
جالب آنكه شخصي مريض بود و والدين آن جوان به برادران سپاه گفته بودند: دستي به سرجوانشان بكشند تا خوب شود . و يا خانواده اي كه فرزندشان در آستانه مرگ بود از برادران سپاه مي خواستند دعا كنند تا
فرزندشان زنده بماند كه اتفاقً اولاد آنها زنده ماند و نام او را خميني گذاشتند. آنها لباس سپاه را به عنوان تبرك به صورت خود مي ماليدند.
در آنجا برادر صادق آهنگران، جهت اجراي مراسمي به هرمل لبنان آمده بودند. شب در مسجد مقر سپاه دعاي توسل برگزار كردند . برادر آهنگران يك نوحه به فارسي و يك نوحه عربي خواند . در پنجم آذر 1362 با برادران سپاه ايراني، لبناني و بسيجي حزب الله هرمل جهت مراسم يك ي از شهدا به برتيال رفتيم. برتيال شهركي است كه مردم آن حزب اللهي بودند و دليل حزب اللهي بودن آنها فقط يك چيز بود و آن وجود روحاني اي صدرصد در خط امام بود. آنچنان مردم را آماده كرده بود كه اكثر آنهايي كه كار داشتند، كارشان را رها كرده و در مراسم شركت كرده بودند . اين روحاني آنقدر فعال بود كه به رئيس جمهور برتيال معروف بود . در بيروت با برادر ابوزهير آشنا شدم. او در رابطه انقلاب و پيروزي آن مي گفت : من نذر كردم اگر در ايران انقلاب پيروز شود، يك قرباني كنم . اين بود تا برادران سپاه به لبنان آمدند، آن وقت قرباني كردم. هر چه فكر كردم اين گوسفند را به چه كسي بدهم، بهتر از برادران پاسدار كسي را نديدم8«.
همچنين مي گفت: زنان لبنان، ادامه دهنده راه زينب(س) هستند در لبنان حتي كساني » : او در نامه اي از لبنان به خانواده اش نوشته است كه مسلمان نيستند، امام را دوست دارند. افتخار مي كنم كه سرباز چنين امامي هستند. يك بار برادران جهت تبليغ به يكي از روستاها رفتند. در اين روستا شايد براي اولين بار بود كه صحبت از اسلام مي شد. همه مردم جمع شده بودند از پير تا جوان، حتي پيرمرداني كه بيشتر از هفتاد سال سن داشتند، آمده بودند. اين نشانه كمال علاقه آنان به اسلام است9«.
در يكي از اعزام هايش مجروح شد ولي خانواده اش را مطلع نكرد. 10
11 در ارديبهشت ماه سال 1364با خانم زهرا حقيري ازدواج كرد . 12 مدت زندگي مشترك آنها نه ماه بود.13 و حاصل اين ازدواج يك دختر به نام فاطمه متولد (4/5/1365) می باشد تنها فرزندش چند ماه بعد ازشهادت او متولد شد.
او براي اداي فريضه حج راهي خانه خدا شد.
گريه هاي شبانه او، صداي العفو العفو قنوت نماز شب و زمزمه زيارت عاشورايش آرامش بخش اهالي خانه بود. 15
رجب بينائيان، همرزمش، مي گويد :« به او گفته بودم مرا براي نماز شب بيدار كند. يك شب- كه خواب آلود بودم- او مرا صدا زد. به او گفتم : برو من بلند مي شوم. چون ديد بيدار نمي شوم، دوباره صدايم زد . من پتو را روي سرم كشيدم كه لگد محكمي به من زد. حرصم گرفت. براي نماز صبح بيدار شدم. داخل سنگر نبود. او چاله اي پشت سنگر كنده بود و در آنجا نماز مي خواند. وقتي او را پيدا كردم، در حال خواندن نماز بود . منتظر ماندم تا نمازش را تمام كند. قبل از آنكه من حرفي بزنم، گفت : من را سركار گذاشته اي؟! بيدارت مي كنم، باز مي خوابي؟ گفتم : مگر آدم را اينطوري براي نماز شب بيدار مي كنند، آن هم با لگد. گفت: به تو قول داده بودم بيدارت كنم تا جايي كه امكان داشت تلاش خودم را كردم. آن آخرين راه حل بود16«.
او در نامه اي به دوستش نوشته است :« اميدوارم با هوشياري و آگاه كردن برادران بسيج نگذاريد كه گروهك ها جورا مسموم كنند . اميدوارم كه خداوند همه ما را آشنا به وظايف و عامل به گفتار نيكمان قرار بدهد17«.
او در آخرين نامه براي خانواده اش نوشته است :«راستي، مي داني عزاداري در جبهه چگونه است؟ محرم اينجا با همه جا فرق مي كند . زيراهم محرم است و هم كربلا، هم شب عاشوراست و هم قتلگاه18«.
به خانواده اش توصيه مي كرد :« مادر، بايد خدا را شكر كني كه امانتي را كه به تو داده است به او بازگرداندي، چون فرزند امانت است. شما فرزندت را سالم از خدا تحويل مي گيري ولي اگر به راه غير خدا برود در امانت خيانت كردي و در آن دنيا نزد حضرت زهرا(س) سرافكنده خواهي بود . در آخرت تمام مادران شهدا خندان نزد بانوي دوعالم، مسرور و خوشحاال هستند. پس بايد صبر كني و به حرف ديگران- كه فقط براي نااميد كردن توست- گوش ندهي.
خواهرانم، بعد ازشهادت من اگر شوهرانتان خواستند به جبهه بروند، مانع آنها نشويد. آنها را تشويق كنيد، چون اسلام نياز به نيرو دارد . اگر مي دانستيد اسلام چقدر غريب است، خودتان ر اه مي افتاديد و به جبهه مي رفتيد. برادرانم، در نماز جماعت شركت كنيد تا منافقين نگويند
«. صف هاي نماز جماعت آنها خالي شده است و تمام جوانان شهيد شدند
او به خانواده اش گفته بود :« در پايين قبرم بنويسد در اين راه دين مردن سعادت ماستپر زدن در خون عبادت ماست 19«.
ابوالفضل هراتي در 21/11/1364در عمليات والفجر 8، منطقه اروندرود بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. 20
همسر شهيد مي گويد :« وقتي جنازه اش را آوردند، سجده شكر كردم، چون خودش از من خواسته بود. قبل از تشييع به آرامي به او گفتم: خودت قول داده اي مرا شفاعت كني، پس قولت را انجام بده و يادت نرود . از خداب خواه بتوانم اين مصيبت را تحمل كنم و صبور باشم21«.
محمد طاهرهراتيان، شوهر خواهر شهيد، مي گويد:« بعد از شهادتش او را خواب ديدم كه از من خواست، وقتي بچه مان به دنيا آمد، اسمش را ابوالفضل بگذاريم. من هم همين كار را كردم ، همانطور كه ابوالفضل مي خواست22«.
شهيد در وصيت نامه اش نوشته است :« همسر گرامي، اگر خداوند خواست و مرا به جوار خويش طلبيد، شما سجده شكر به جاي آوريد كه
همسرتان به ديدار حق شتافته و ناراحت نباشيد، زيرا نمي خواهيد خوشحال شويد كه امانت را به صاحب اصلي اش تحويل داده ايد ؟ اگر خداوند بر من و شما منت گذاشت و اولادي به ما هديه كرد، خدا را شكر كنيد كه تنها نيستيد. نام نيكو براي او انتخاب كنيد و آنچنان تربيتش كنيد كه از صالحان شود. كساني كه به جبهه نرفته اند در تشييع جنازه من شعار ندهند23«.
او همچنين وصيت كرده بود ك ه حجله اي برايش درست نكنند و كوچه اي را به نامش نگذارند تا نامي از او در اين دنيا نماند.
پيكر پاكش بعد از تشييع، در گلزار شهداي فردوس رضاي دامغان به خاك سپرده شد. 24
پي نوشت ها
-1 پرونده كارگزيني شاهد- كپي شناسنامه
-2 پرونده فرهنگي شاهد- زندگي نامه
-3 خرم آبادي، ولي الله- خاطرات، ص 1
-4 هراتيان، محمدمهدي- خاطرات، صص 2و 3
-5 خوارزمي، حبيب- خاطرات، صص 4و 3
-6 پرونده فرهنگي شاهد- خاطرات، صص 7و 6
-7 پرونده فرهنگي شاهد- زندگي نامه
-8 پرونده فرهنگي شاهد- خاطرات
-9 پرونده فرهنگي شاهد- نامه شهيد
-10 پرونده فرهنگي شاهد- زندگي نامه
-11 همان
-12 پرونده كارگزيني شاهد، فرم سه برگي
-13 پرونده فرهنگي شاهد- زندگي نامه
-14 پرونده كارگزيني شاهد- كپي شناسنامه
-15 پرونده فرهنگي شاهد- زندگي نامه
-16 بينائيان، رجب- خاطرات، ص 3
-17 پرونده فرهنگي شاهد- نامه
-18 همان
-19 پرونده فرهنگي شاهد- خاطرات، صص 11 و 10 و 9
-20 پرونده كارگزيني شاهد- گواهي شهادت
-21 پرونده فرهنگي شاهد- خاطرات، ص 6و 5
-22 هراتيان، محمدطاهر- خاطرات، ص 4
-23 پرونده فرهنگي شاهد- وصيت نامه
-24 پرونده فرهنگي شاهد- زندگي نامه
منبع: کتاب جاودانه های تاریخ / نشر شاهد / بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان