سردار شهید کیومرث (حسین) نوروزی
او بهترين روش ها را براي جذب جوانان به كار مي گرفت. 14 براي يكي از ورزشكاران- كه خانواده اش به مسايل اسلامي بي توجه بودند و از انقلاب دوري مي كردند- كتابي خريد و به عنوان كادو فرستاد. بعد از مدتي همان جوان چندين بار به جبهه رفت. او در زمان كوتاه مرخصي اش براي جذب جوان ها استفاده مي كرد. 15

نوید شاهد سمنان:

كيومرث (حسين)نوروزي، فرزند صفر و زهرا اصفهانيان سمناني، 1 در اول مرداد ماه سال 1341 در روستاي خيرآباد، شهرستان سمنان به دنيا آمد. 2

كودكي با هوش و بافراست بود و از همان كودكي تلاوت قرآن را آموخت 3 از 6 سالگي نماز مي خواند. اگر براي نماز صبح بيدارش نمي كردند، ناراحت مي شد و سريع قضايش را به جا مي آورد. 4

دوره ابتدايي را در دبستان صديقي شروع به تحصيل كرد و چون پدرش كارمند ژاندامري بود و دائم در سفر بود، كلاس پنجم و دوره راهنمايي را در شهرستان تهران گذراند. سپس به سمنان آمد 5 و تحصيلات متوسطه خود را در دبيرستان دكتر علي شريعتي (فعلي) گذراند و در سال 1359 با بهترين رتبه مدرك ديپلم خود رادر رشته رياضي و فيزيك دريافت نمود. 6

قبل از انقلاب يكي از جوانان پركار و فعال انقلابي بود. از ميان دسته بندي ها، گروه ها و سازمان ها، حزب الله را انتخاب نمود و فقط پيروروح الله بود. روزها در تظاهرات شركت مي كرد و شب ها با ديگر مبارزين، شب نامه پخش مي نمود و با ضد انقلاب مبارزه مي كرد.

او يكي از بنيان گذاران تيم فوتبال آزادي بود . تيم آزادي سمنان تا كنون بيش از نه شهيد تقديم انقلاب و اسلام كرده است.

از صفات برجسته و بارز او تقوي و غيرت او نسبت به مسايل مذهبي بود. اعمالش را به دور از سرو صدا انجام مي داد و از ريا دوري مي كرد .

هميشه مي گفت :« هيچ كاري براي انقلاب نكرده ايم» شوخ طبع و سرحال بود، جايگاه ويژه اي در بين دوستان و آشنايان، به خصوص بچه هاي تيم فوتبال داشت. 7

بعد از گرفتن ديپلم در دانشگاه اصفهان قبول شد، ولي با شروع جنگ، دفاع مقدس را واجب تر دانست، به همين خاطر وارد بسيج و در ادامه فعاليتش عضو رسمي سپاه پاسداران شد. نبوغ و استعداد سرشار او سببشد تا در خط مقدم جبهه گر هگشاي مشكلات شود. در عمليات هاي متعددو بزرگ مثل والفجر مقدماتي، والفجر 3، محرم، خيبر، بدر و مخصوصاً عمليات والفجر هشت حضور داشت و از خود توانمندي هاي بسياري نشان داد. 8

او نام خود را از كيومرث به حسين تغيير داد و در نامه اي به خانواده اش در اين مورد نوشته است: «توجه، توجه، يك خبر جالب و شيرين، گر چه مدت دو سال است كه اسم خود را به جناب آقاي (حسين) تبديل نموده ام، اما چون عده اي با اين موضوع جدي برخورد نمي كنند، اكنون به

مناسبت فرارسيدن ماه محرم و به ياد سالار شهيدان(ع) رسماً در مجامع و مجالس رسمي اعلام كنيد كه نام من به حسين تغيير نموده است و من را حسين صدا كنند، چون مي خواهم حسين وار زندگي كنم، چون حسین وار به دنيا آمده ام9«.

اگر گاهي اوقات رزمندگان و دوستان يادشان مي رفت و او را كيومرث صدا مي كردند، ناراحت نمي شد ولي يادآوري مي كرد و مي گفت:« اسم من حسين است10«.

او علاقه ي زيادي به بسيج داشت و به بسيج مي رفت و از نيروها سركشي مي نمود، آنها را تشويق به حضور و فعاليت مي كرد و مي گفت :« بايد هميشه در پايگاه حضور داشته باشيد تا خدايي ناكرده زماني كه ما در جبهه هستيم، دشمن ضربه اش را نزند. او به تمام پايگاه هاي بسيج در سطح شهر سركشي مي نمود.

با مسئولين مدارس هماهنگي مي نمود تا در صبحگاه هاي مدارس دخترانه و پسرانه سخنراني كند. امر به معروف و نهي از منكر را با زباني شيرين و جذاب بيان مي نمود و دانش آموزان با علاقه به سخنانش گوش مي كردند. 11

او كميته فوتبال شهر سمنان را با انتخاب سرپرست ها و روساي هيأت ها- كه در خط امام و ولايت بودند- راه اندازي نمود، در انتخابش به شخصيت افراد خيلي اهميت مي داد. 12

يدالله اخلاقي، دوستش، نقل مي كند: «سال 1362 در دامغان، مسابقه ورزشي جوانان استان بود. حسين خيلي تأكيد داشت نماز به جماعت خوانده شود. در آن خوابگاهي كه ما بوديم، هر سه نوبت نماز را به جماعت مي خوانديم. برنامه ريزي كرده بود تا از گلزار شهداي دامغان ديداري داشته باشيم. در گلزار شهدا از من خواست تا براي بچه ها نوحه بخوانم13«.

او بهترين روش ها را براي جذب جوانان به كار مي گرفت. 14 براي يكي از ورزشكاران- كه خانواده اش به مسايل اسلامي بي توجه بودند و از انقلاب دوري مي كردند- كتابي خريد و به عنوان كادو فرستاد. بعد از مدتي همان جوان چندين بار به جبهه رفت. او در زمان كوتاه مرخصي اش براي جذب جوان ها استفاده مي كرد. 15

آقاي پرويز مداح، همرزمش، نقل مي كند :«سئول مسابقه بودم و مسابقات پايگاه شهري داشتيم. روز قرعه كشي اسامي تيم ها را گرفتم .

بسيج شرطي گذاشته بود و شرطش اين بود كه بازيكن، حتماً بايد پرونده پرسنلي پايگاه را داشته باشد. ما اعتراض كرديم. حسين آمد و به من گفت: تو دنبال چي هستي؟ اگر در هر پايگاهي چند نفر نيروي جديد جذب كنيد، چه اشكالي دارد، به بهانه مسابقه اين ها را جذب بسيج كنيد . من افرادي را مي شناسم كه دلشون مي خواد وارد بسيج بشوند . ولي خجالت مي كشند يا خانواده هايشان نمي گذارند ما به وسيله ورزش مي توانيم اين افراد را جذب پايگاه كنيم. چون امام فرموده: بايد بيست ميليون بسيجي داشته باشيم و اين فرمان امام را بايد عملي كنيم16«.

مسئوليتش در جبهه معاون فرمانده گردان بود، اما طوري عمل كرده بود كه رزمندگان او را به عنوان فرمانده گردان مي شناختند.

آقاي سيد تقي شاهچراغي در اين مورد نقل مي كند :« اگر از نيروها مي پرسيدند: فرمانده گردانتان كيست؟ جواب مي دادند: حسين نوروزي و من كه فرمانده گردان بودم، گاهي براي مراسم صبحگاه نمي رفتم. او بچه ها را بيدار مي كرد تا براي صبحگاه آماده شوند. همت بالايي داشت. او در عمل فرمانده بود و من به اسم فرمانده بودم17«.

به تمام سنگرها و چادرهاي پشت خط سركشي مي كرد . حتي طرز خوابيدن رزمندگان را كنترل مي نمود. به مشكلات نيروها رسيدگي و راه حل هايي را پيشنهاد مي كرد . اين فعاليت هايش باعث شده بود كه رزمندگان با او احساس نزديكي كنند و صميمي شوند. 18

زرنگ بود، اما نه در مقابل دوستان و همرزمانش، در مقابل دشمن زرنگي اش را نشان مي داد. در مقابل رزمندگان مثل يك بسيجي بسيار ساده و متواضع رفتار مي كرد . و اين رفتارش، باعث شده بود الگوي

رزمندگان شود. همه دوست داشتند مثل او باشند. سادگي، متواضع بودن و رفتار خوبش از او فردي دوست داشتني براي رزمندگان ساخته بود. 19

او در يك گردان با ظرفيت بيش از سيصدنفر با اندك نگاهي معايب و نقص هاي هر دسته را مي ديد و تذكرات لازم را به مسئولين دسته ها مي داد، اينگونه تيزبيني او كم نظير بود. 20

در هر فرصتي كه پيش مي آمد، رزمندگان را جمع مي كرد و به آنها درس مي داد و مي گفت:« اكنون كه فرصتي پيش آمده، بهتر است معلومات خود را بالا ببريد، همانطور كه در عمليات پيروز مي شويم، پشت جبهه را هم نبايد فراموش كنيم. از آنجا كه زبان انگليسي را بلد بود، در اين زمينه به آنها آموزش مي داد. 21

يكي از خصوصياتش، حساسيت و دقت عملش در توجيه نيروها بود .او به آخرين نفر همان اطلاعاتي را مي داد كه به اولين نفر داده بود و در اين كار صبر و حوصله خاصي داشت. حتي در شرايط سخت، در سرما و برف و يا مناطقي كه تا زانو درآب فرو مي رفت، مي ايستاد و تك تك نيروها را توجيه مي نمود و يكي از جملاتش اين بود:«كاري به نتيجه نداريم، ما مأموريم كه تكليفمان را انجام دهيم«.

در یکی از عملیات ها برای توجیه . انتقال نيروها حدود سه ساعت سينه خيز رفته بود كه با توجه به قد بلندش كار دشواري بود و حيرت رزمندگان را برانگيخته بود. 22

احترام خاصي براي ائمه اطهار(ع) قايل بود و اگر بِي احترامي نسبت به آنها مي شد، عكس العمل نشان مي داد. در اين مورد آقاي سيد تقي شاهچراغي، همرزمش، مي گويد:« تابستان سال 1362 بود. قبل از عمليات والفجر مقدماتي، حسين را در حال صحبت با يك رزمنده ديدم كه ناگهان

سيلي محكمي به صورت آن رزمنده زد، وقتي آن جوان رفت، گفتم : مرد حسابي، در خط پدافندي توي گوش مردم مي زني؟ گفت : حقش بود، مي گه ديشب خواب امام زمان(عج) را ديدم كه بهم گفت: دو روز مرخصي از فرمانده ات بگير و برو. احساس كردم دروغ مي گويد. اگر قرار باشد اين وضع ادامه پيدا كند، استغفرالله به جايگاه ارزشي امام زمان (عج) اهانتمي شود. 23«. سپس آن جوان عذرخواهي كرد و به دروغ خود معترف شد همواره در فعاليت هاي مذهبي شركت مي كرد. اهل دعا و قرآن بود. شب و روزش را در جبهه و سپاه مي گذراند و اگر اوقات فراغتي مي يافت به آنهايي كه در درس ضعيف بودند، به آنها در مسجد درس مي داد. 24

او حتي در امر نمايشنامه نويسي نيز فعاليت داشت و عقايدش را در قالب نمايشنامه منتقل مي كرد و از اين طريق با بچه هاي زيادي دوست شده بود. در اجراي نمايش نيز راهنماي بچه ها بود . گاهي خودش بازي مي كرد. برايش همين كافي بود كه جوان ها اطرافش باشند و منظورش را از اين طريق به آنها منتقل كند. او ورزش را هم جهت نزديكي به جوان ها و ارتباط بهتر با آنها مي دانست. 25

هرگز از موقعيت خود سوء استفاده نمي كرد. هنگامي كه شركت تعاوني محل بدون نوبت به پدرش كولر داده بود، ناراحت شد و آن را پس داد و به مسئول مربوطه گفته بود:« آقاي عزيز، مگه اين اجناس را كه براي مردم مي آوريد، نبايد طبق نوبت بدهيد؟ پس چرا بدون نوبت كولر را به پدرم داديد؟26«

در مورد شجاعتش آقاي محمد پهلوان نقل مي كند:« پشت خاكريز، دائم خم مي شد. تيرهاي مستقيم دشمن مرتب از بالاي خاكريز به صورت رگبار مي آمد حسين با آن قدش در طول خط حركت مي كرد فرياد زدم :خميده برو. گفت: پيش اين نامردها نبايد سر خم كرد27«.

بعد از عمليات خيبر، حجم آتش عراقي ها زياد بود و انواع بمب ها را بر سر رزمندگان مي ريختند. چون باران هم در حال باريدن بود، سينه خيز رفتن بر روي ريگ ها مشكل و از طرفي ايستاده راه رفتن نيز خطرناك بود، وقتي يكي از رزمندگان در اين شرايط به حالت خميده به طرف سنگر

مي رفت، حسين خطاب به او مي گفت: خجالت بكش، اين چه طرز راه رفتنه. آن رزمنده وقتي مشاهده مي كند كه حسين با آن قد بلندش استوار ايستاده است، خجالت مي كشد و سعي مي كند همانند او شجاع و با صلابت باشد28«.

او كه از معاون گردان به فرماندهي گردان موسي بن جعفر(ع) ارتقا يافته بود، اكثر عمليات ها به عنوان گردان خط شكن در خط مقدم حضور مي يافت و در شكستن مقاومت دشمن و از بين بردن كمين آنها تبحر خاصي داشت. در هنگام مأموريت همه جوانب را در نظر مي گرفت. از كنار

هيچ موردي بر حسب اين كه ممكن است اهميت نداشته باشد، نمي گذشت و همه مسايل را داراي اهميت مي دانست. 29

حتي هنگامي كه مجروح شد، منطقه را ترك نكرد. در يكي از عمليات ها، تركش خمپاره 60 به ران پايش اصابت كرده بود، حسين- كه بدن قوي و ورزشكاري داشت- درد شديد خود را تحمل مي كرد و حتي با رزمندگان شوخي مي نمود. هنگامي كه به دكتر مي گويد:« به هيچ عنوان عقب نمي روم» دكتر مجبور مي شود همان جا درمانش كند و قرص هايي بدهد تا از عفونت زخم هايش جلوگيري كند. 30

يك مورد ديگر كه زخمي شد، گلوله به قفسه سينه اش اصابت نموده بود و گلوله فقط سه سانت با قلبش فاصله داشت كه براي درمان به پشت خط منتقل شد. 31

آقاي حسين جعفري، همرزمش، نقل مي كند :«وقتي حسين را ديدم، زبانم بند آمده بود، تركش به پاي حسين اصابت كرده بود. وقتي محل زخم را شستم، گفت: حسين، پايم رو نگه دار مي خواهم خودم تركش را در بياورم. از ترس چشم هايم را بستم و پايش را نگه داشتم، بعد از اينكه

تركش را درآورد، به من گفت: جنگ اين سختي ها را دارد، بايد خودمان را براي كارزار سخت تر و مهم تر آماده كنيم. در بيمارستان امدادي سمنان هم با حسين جهت درمان بستري بوديم. آن موقع من سيزده تير كاليبر بدنم را سوراخ سوراخ كرده بود و هنگامي كه از درد فرياد مي زدم، حسين مرا آرام مي كرد و مي گفت: خدا رو فراموش نكن، استقامت داشته باش، ذكر بگو. هر دوي ما را به اتاق عمل بردند. از دكتر خواستم كه حتماً من را بي هوش كند. تحمل درد را نداشتم. سرم را به سمت حسين چرخاندم. آرام زيرلب چيزي زمزمه مي كرد. وقتي هم از اتاق عمل آوردنش باز هم ذكر مي گفت. با دقت گوش كردم، ديدم زيارت عاشورا مي خواند . هنگامي كه ديدم خانمي- كه تكنسين اتاق عمل بود- هر روز به ديدن حسين مي آمد، كنار تختش مي نشست و گريه مي كرد، پرسيدم : خواهرم، چرا هر روز مي آيي تا آقاي نوروزي را ببيني؟ صدايش مي لرزيد، نگاهم كرد و گفت: آن روزي كه در اتاق عمل آقاي نوروزي رو ديدم، دگرگون شدم، مخصوصاً وقتي كه درخواست بي هوشي را رد كرد و با خواندن دعا، عمل جراحي رو پيش برد، فقط با خواندن زيارت عاشورا32«.

در مورد ازدواج به خواهرش گفته بود :« مي خواهم از خانواده دردمند انقلاب و در سطح متوسط باشه، خانواده شهيد و داغدار نباشه، چون نمي خواهم دوباره داغدار بشن.» و همچنين تأكيد كرده بود:« چيزي ازش نمي خوام، كاري ندارم چي داره؟ چي نداره، مي خواهم با همين لباس رزم وارد خونه شون بشم و فقط به تكليفم عمل كنم، مي خواهم با ازدواج ايمانم را كامل كنم33«.

در تاریخ 24/8/1364 ازدواج نمود. 34 حاصل ازدواجش یک دختر است که درسال 1365 به دینا آمده است.

بعد از ازدواج به همسرش گفت :« تا قبل از عقد هر چه تلاش مي كردم پيشرفتي نداشتم، واقعاً نمي توانستم كاري انجام دهم. پس عمل كردم آن چه ائمه اطهار(ع)فرمودند: برو ازدواج كن تا نيمي از دينت كامل شود، بعد از اداي دين، تو ميهمان خدايي36«.

حتي شب عروسي هم حال و هواي جبهه را داشت، وقتي مادرش مي گويد:« شب عروسي به لباس دامادي نياز داري و بايد بپوشي . اگر نمي گذاري خانواده همسرت بخرند، لااقل پارچه اي كه پدرت خريده برايت كت و شلوار بدوزيم . به مادرش مي گويد:« مادر، مقابل اين همه شهيد لباس دامادي بپوشم 37«!

فرداي عروسي اش نزد يكي از همرزمانش، به نام ابوالفضل قدس، رفته و گفته بود:« ابوالفضل برو سوال كن ببين اگه عملياتي در پيش بود خبرم کن

دوستش با تعجب مي گويد :« حسين آقا، الآن» و حسين گفته بو :« بله، اگر ديروز هم نياز بود، مي رفتم38«.

ايرج نوروزي، برادر حسين، در هفدهم مرداد ماه سال 1362 به شهادت رسيد، 39 بعد از شهادت ايرج، خانواده اش، به خصوص مادرش را دلداري مي داد و مي گفت:« مادر، ما كه بايد از دنيا برويم، پس چه بهتر كه با عزت از دنيا برويم و براي اسلام و قرآن بميريم».

اما در خلوت خود، نواري كه صداي ايرج در آن ضبط شده بود، گوش م يداد و اشك مي ريخت40

بعد از شهادت برادرش ايرج، خيلي ها مانع اش مي شدند كه به جبهه نرود و او در جوابشان مي گفت: »من كه يك برادر داشتم و شهيد شد، اگر چند برادر مي داشتم و شهيد مي شدند، باز هم به جبهه مي رفتم، اين راه براي من تكليف است41 «.

حسين عرب، همرزمش، نقل مي كند :« عازم جبهه بوديم . داخل قطار بچه ها حال و هواي خاصي داشتند. با هم شوخي مي كردند . حسين هم شاداب بود و من را براي ناهار به رستوران قطار برد. از آنجا كه مدت كمي از عروسي شان گذشته بود، پرسيدم : حسين آقا، واجب بود الآن بيايي جبهه؟ دير كه نمي شد، حالا شما صاحب خانواده هستي، مي موندي چند روز ديگه مي آمدي. اما او در جواب گفت: مي خواهم مثل حنظله باشم42«.

هنگامي كه همسرش از او مي خواهد زميني- كه پدر حسين به آنها هديه كرده است- را خانه بسازد تا خانه اي از خودشان داشته باشند، مي گويد:« ساختن خانه برايم كاري نداره. من مي توانم سريع برايت خانه بسازم، اما من مي خواهم الگو باشم، نمي خواهم فردا بگويند، او سپاهي بودو راحت صاحب خونه شد. پس بهتر است، اين كار را نكنم43«.

قبل از عمليات والفجر 8 نيروها در چادر جمع بودند. حسين يك سوال پرسيد :« اگر شما در منطقه عمليات وارد شويد و بخواهيد عمليات را شروع كنيد، اول بايد چه چيزي را در نظر بگيريد؟» هر كدام از بچه ها جوابي دادند. در آخر به آنها گفت:« در همه جا توكل به خدا داشته باشيد، فقط همين44«.

كمال فرهنگ نيا، همرزمش، نقل مي كند:« شب عملیات والفجر 8 حسين آن طرف اروند رود مستقر شده و در كنار سيم خاردار ايستاده بود .

شدت آب و عرض زياد رودخانه باعث نگراني ما شده بود . ساعت دوازده شب به آن طرف اروند رسيديم. بچه ها به سرعت مي آمدند و به قایق ها برخورد مي كردند. حسين سريع دست همه را مي گرفت و با لبخند و شوخي آنها را به طرف ام الرصاص هدايت مي كرد . آن شجاعت و حالت زيباي او به بچه ها روحيه مي داد45«.

و نيز سيد تقي شاهچراغي در مورد اين عمليات نقل مي كند:« حسين قبل از عمليات والفجر 8 ازدواج كرده بود چهل روز بعد به جبهه آمد و حالا داشت از شهادت صحبت مي كرد. او به رزمندگان گفت: بچه ها، مي خواهم مطلبي بگويم. من از عمليات زنده برنمي گردم. به حرفش خنديديم. گفت : نخنديد، جدي صحبت مي كنم. در صدايش حالتي از اطمينان بود و گفت :

پدرم، خيلي سختي كشيده، بعد از مرگ برادر بزرگم و شهادت ايرج، فقط من مانده ام شهادت من براش سخته، شما از او بيشتر سركشي كنيد، كمي مكث كرد و گفت: در وصيت نامه ام نوشته ام اگر خداوند به ما فرزند پسري

عنايت كرد نامش را حسين بگذاريد. اولين بار بود كه اين طور صحبت مي كرد. براي عمليات حركت كرديم. جهت انتقال نيرو چند بار به آن طرف اروند رفت. آن شب حسين نقش ب سيار مهمي داشت، و طبق گفته خودش 46 در بيست و دوم بهمن ماه سال 1364 در عمليات والفجر هشت، در منطقه 2 جنوب(ام الرصاص) بر اثر اصابت تركش به قلب و قطع دست به شهادت رسيد. 47

آقاي سيد نقي شاهچراغي خواب خود را اين طور نقل كرده است :« در منطقه اي بودم كه برايم تازگي داشت، حسين را هم ديدم ولي يك لحظه غيبش زد. وقتي برگشت با عصبانيت شروع كردم به سوال كردن . حسين، تو كجايي؟ گفت: پاي دخترم تيرخورده و مجروح شده، مجبور شدم ببرمش بيمارستان. وقتي دكتر گفت كه چيزي نيست خيالم راحت شد و حالا در خدمت شما هستم. از خواب كه بيدار شدم با خانواده شهيد نوروزي تماس گرفتم تا مطمئن شوم كه مشكلي برايشان پيش نيامده باشد. آنها گفتند فرزند شهيد پايش درد مي كرد، او را بردند دكتر، و دكتر گفته مشكلي نيست، به زودي حالش خوب مي شود48«.

چند ماه بعد از شهادت حسين، از طريق پست، كارتني به دست همسر شهيد مي رسد كه از طرف دختر خانمي فرستاده شده بود . داخل آن عروسكي بود، همراه با نامه اي كه نوشته شده بود : در قبال زحمت ها و خدمت هاي وافر شهيد نسبت به خانواده مان اين هديه ناقابل را به فرزند آينده اش تقديم مي دارم، حال كه يارمان را از دست داده ايم، به عنوان سپاس گزاري هديه را بپذيريد49«.

شهيد در وصيت نامه اش نوشته است :« اي برادران عزيز ، حضور شما تداوم بخش پيروزي است. اين آيين الهي و اين راه خونين، همواره در معرض شديدترين حمله ه اي دشمن ان خود قرار گرفته است، پيوسته قدرت هاي شيطاني براي نابودي آن نقشه مي كشند. آنان كه مكتب حسين

را پذيرفته اند، بايد جهاد و مبارزه كنند . تنها راه پيروزي بر آن ها، صبر، تحمل و بردباري در برابر مشكلات است. آنچه امروز ما را به پيروزي هاي بزرگ رسانيد، همان استقامت، صبر و گوش به فرمان امام خميني سپردن است كه دشمنان را زمين گير ساخته است. مردان خدا پيوسته در مشكلات غوطه ورند. اهميت و بهره آن هم ميل و اشتياقي است كه با آن سير

مي كنند و اين همان عشقي است كه به حسين(ع)، زهرا (س)، مهدي (ع) و خميني دارند. آنها در درياي خون گام برمي دارند . اين جنگ بر ما تحميل شده است و از آن گريزي نيست. به فرموده امام : اين جنگ اگر بيست سال هم طول بكشد ما ايستاده ايم50«.

پي نوشت ها

1 - پرونده كارگزيني شاهد - كپي شناسنامه مادر

2 - پرونده كارگزيني شاهد - كپي شناسنامه شهيد

3 - پرونده فرهنگي شاهد - زندگي نامه، صص 239 و 240

4 - پرونده فرهنگي شاهد - خاطرات، ص 143

5 - همان، ص 201

6 - پرونده فرهنگي شاهد - زندگي نامه، ص 239

7 - همان، ص 240

8 - همان، صص 239 و 240

9 - پرونده فرهنگي شاهد - خاطرات، ص 9

10 - همان، ص 19

11 - فرهنگ نيا، كمال - خاطرات، ص 31

12 - مداح، پرويز - خاطرات، ص 208

13 - اخلاقي، يدالله - خاطرات، ص 47

14 - شاهچراغي، سيد تقي - خاطرات، ص 213

15 - بقاييان، علي - خاطرات، ص 82

16 - مداح، پرويز - خاطرات، ص 219

17 - شاهچراغي، سيد تقي - خاطرات، ص 60

18 - ادب، حسن - خاطرات ، ص 95

19 - يحيايي، سيف الله - خاطرات، ص 74

20 - خسروي، جواد - خاطرات، ص 75

21 - ادب، حسن - خاطرات، ص 26

22 - سيادت، سيد اسماعيل - خاطرات، ص 93

23 - شاهچراغي، سيد تقي - خاطرات، ص 13

24 - پرونده فرهنگي شاهد - خاطرات، ص 196

25 - لشكري، رضا - خاطرات، ص 197

26 - قدس، حميد - خاطرات، ص 41

27 - پهلوان، محمد - خاطرات، ص 22

28 - نواب، سيد محمود - خاطرات، ص 53

29 - جعفري، حسين - خاطرات، ص 151

30 - شادي نسب - خاطرات، ص 151

31 - شاهچراغي، سيد تقي - خاطرات، ص 21

32 - جعفري، حسين - خاطرات ، ص ص 147 و

145 و 149

33 - پرونده فرهنگي شاهد - خاطرات، ص 171

34 - پرونده كارگزيني شاهد - كپي شناسنامه همسر

35 - پرونده كارگزيني شاهد - كپي شناسنامه فرزند

36 - پرونده فرهنگي شاهد - خاطرات، ص 217

37 - قدس، ابوالفضل - خاطرات، ص 168

38 - همان ص 11

39 - دوست محمدي، سعيد - خاطرات، ص 268

40 - پرونده فرهنگي شاهد - خاطرات، ص 101

41 - بندار، پرويز - خاطرات، ص 104

42 - شاهچراغي، سيد تقي - خاطرات، ص 13

43 - پرونده فرهنگي شاهد - خاطرات، ص 193

44 - مظاهري، محمدهادي - خاطرات، ص 105

45 - فرهنگ نيا، كمال - خاطرات، ص 99

46 - پرونده كارگزيني شاهد - گواهي شهادت

47 - شاهچراغي، سيد تقي - خاطرات، ص 179

48 - پرونده فرهنگي شاهد - خاطرات، ص 123

49 - همان، ص 123

50 - پرونده فرهنگي شاهد - وصيت نامه شهيد

منبع : کتاب جاودانه های تاریخ استان سمنان / نشر شاهد / بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده