شهید والامقام مسعود شحنه
چند تا سیب انداختن توی بشکه آب تا وقتی من می‌رم آب بیارم وسوسه بشم و اونا رو بخورم اما نخوردم

نوید شاهد سمنان

چند ثانیه ساکت شد و بعد گفت: «کارگرها روزه نمی‌گیرن؛ می‌خواستن کاری کنن که من هم مثل اونا بشم».

گفتم: «حتماً تو رو با حرف هاشون اذیت کردن؟».

گفت: «چند تا سیب انداختن توی بشکه آب تا وقتی من می‌رم آب بیارم وسوسه بشم و اونا رو بخورم اما نخوردم».

گفتم: «چرا مادر جان؟ تو که هنوز به سن تکلیف نرسیدی!».

گفت: «مادر! هوس کردم بخورم. دلم می‌خواست ولی به یاد میوه‌ی بهشتی که افتادم، به هوای نفس خودم جواب ندادم. اگه از الان نگیرم وقتی بزرگتر بشم مثل اون کارگرها دیگه نمی‌تونم روزه بگیرم».

شهید مسعود شحنه

برگرفته از خاطره مادر شهید

***************************

شحنه، مسعود: يكم فروردين 1347، در شهرستان تهران ديده به جهان گشود. پدرش هادي و مادرش خديجه نام داشت. دانش‏آموز اول متوسطه بود. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. پنجم تير 1362، در پاسگاه‌زيد عراق بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده يحياي شهرستان سمنان قرار دارد. برادرش مجيد نيز به شهادت رسيده است. 

*******************************

منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان

برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
عموزاده علیرضا
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۹:۲۹ - ۱۴۰۳/۱۱/۰۷
0
0
ان شب شب ولادت امام مجتبی علیه السلام در حسینیه خط مقدم پاسگاه زید نماز جماعت بود امام جماعت شهید مجید دلجو ، خیلی شب عجیبی بود امام جماعت مجید دلجو ، شب ولادت ماه حضرت زهرا ، مجید بعد از نماز سخنرانی کوتاهی داشت و دعای افتتاح هم خواند در کنارم جوانکی بود که زیر نور فانوس صورتش را نمی توانستم ببینم اما اشکهای صورتش زیر نور فانوس مانند مرواریدی که بر صورتش جاری بود میشد دید خیلی منقلب بود و به قول بچه ها سیمش وصل شده بود ، حال خوب او حال مرا هم خوب کرده بود دعا ی افتتاح تمام شد و سجده طولانی شکر بعد از نماز هم ، من هم حرفهایم را به خدا گفته بودم ، سر از سجده که برداشتم سه چهار نفر مانده بودیم من بودم مجید دلجو که هنوز افطار نکرده بود و همان جوانک و اگر اشتباه نکنم برادر صفر همتی ....جوانک هم با کلاه سبز کاموایی که بر سر داشت از حسینیه خارج شد و من و شهید دلجو هم به سمت سنگر خود که با حسینیه فاصله کوتاهی داشت حرکت کردیم به سنگر که رسیدیم سفره افطار را شهید دلجو پهن کرد و من هم که روزه نبودم لقمه اول و یا دوم نان و پنیر را برداشتیم ناگهان سوت خمپاره ۱۲۰ دشمن خبر از عروج کسی میداد .....کسی فریاد زد امبولانس امبولانس مجروح مجروح ....امبولانس امد و کسی را به اورژانس برد و ما لقمه سوم نان پنیر را بر میداشتیم ....‌‌بلد از افطار پیش خود گفتم به سنگر بچه های گردان بروم ....سنگر اقای صابریان محمد تقی صابریان از بازاریان خوب سمنان که یک نسبتی هم با ما داشت و علی کریمی .....سلام ، قبول باشه قربان شما ..راستی این بنده خدا مجروح شد کی بود فکر کنم کریمی بود شهید کریمی که بعدا شهید شد گفت مسعود شحنه ، گفتم نمیشناسم گفت برادر شهید مجید شحنه گفتم عجب من مجید را می شناختم گفت راستی تونماز کنار شما نشسته بود .....وقتی این را گفت عرق سردی بر تنم نشست ....اونجا چیزی نگفتم اما ته دلم گفتم ان نماز و دعای بعد نماز و دو رکعت نماز که به قول علماء نماز وداعی که من دیدم به دلم امد که مسعود اسمانی میشود ....هنوز ساعتی نگذشته بود که خبر امد مسعود به یاران عاشورایی سیدالشهداء پیوست .....خدایا همه عاشقان شهادت را از نیل به ان محروم مفرما ....خدایا توفیق تداوم راه شهیدان را به همه ما عطا بفرما ....راستی نگفتم مسعود شحنه فقط پونزده سالش بود ...علیرضا عموزاده ...
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده