شیوه تربیت فرزند / شهیدحجت الاسلام و الملسمین حیدر (مهدی) عبدوس
دستها را شست و لباسهايش را در آورد. رفتم سراغ
وسايلي كه آورده بود. چند تا خوردني ميخواستم برايم خريده بود. با خوشحالي گفتم:«ممنونم!».
گفت:«زهراي اطهر نگهبانت باشه. قابلي نداره.»
عذرخواهي كردم كه در دوران بارداري او را به خرج مياندازم
و اذيت ميكنم. وضع مالي ما خوب نبود. خرجهاي اين طوري فشار مالي زيادي برايمان
داشت. با تبسم گفت:«خوب! حالا نميشه چيزهايي كه من دوست دارم دلت بخواد، مثل نون
خامهاي و... تا لااقل ما هم نصيبي ببريم.»
هر دو خنديديم. خوردنيها را آوردم تا با هم
بخوريم. با لحن جدّي و كمي آمرانه گفت:«يادت نره توي اين مدّت زياد ذكر بگو. خرما
هم بخور. مسائل ديني رو بيشتر از قبل اهميت بده!».
همسر شهيد
*******************
باردار بودم. به خانه آمد. جلوي در رفتم و سلام كردم. با ديدنم گفت:«عليك السّلام، زهراي بتول نگهدارت باشه!».
دعاهايش زيبا بود و آرامش دهنده. با ديدن پولهاي لب طاقچه پرسيد:«اينا چيه؟».
گفتم:«صدقه دادم.».
آن وقتها صدقه دادن زياد به عنوان يك كار حسنه شناخته شده نبود. خوشحال شد و گفت:«فاطمه زهرا نگهدارت باشه، آفرين! احسنت!».
پرسيدم:«آقا حيدر! در آمدمون كمه، عيبي نداره؟».
گفت:«نه چه عيبي داره؟ به خصوص كه توي اين دوران هستي.»
همسر شهيد
**************************شش ماهه باردار بودم و بچّهام نماند. درس حوزه ميخواندم و تنها در قم بودم. حيدر از جبهه برگشت. برايش سخت بود. ناراحتي را در چهره او احساس ميكردم ولي حرفهايش آرامشي به من داد. تأكيد داشت:«بايد در هر حال شاكر خدا باشيم.»
يكسال بعد محمّدرضا به دنيا آمد. حيدر كه او را ديد با خوشحالي بغلش كرد و گفت:«اين هبه الحسين است. وجود او رو در روز عاشورا از خدا خواستم.»
زياد پيشم نماند. وقتي مادر حيدر به ملاقاتم آمد گفت:«حيدر رسيد خانه رفت طبقه بالا. نماز خواند. به سجده افتاد و گريه كرد. چندين بار لكالحمدُ[1]رو تكرار كرد و دعا رو با اشك خوند.»
حرف مادر تمام نشده بود كه حيدر سر رسيد. بعد از احوالپرسي گفت:«براي اين هديه هم بايد خدا را باشيم.»
همسر شهيد
*********************************ميخواستيم بيرون برويم. دخترم زهرا دوست داشت همراهم بيايد. گفتم:«نه! تو بمون ما خريد كنيم زود برميگرديم.».
زهرا معلول بود. نميتوانست به خوبي راه برود و حرف بزند. حيدر گفت:«عيبي نداره بياد، من و باباش براي كمك هستيم.»
توي راه از سختيهاي نگهداري بچّه معلولمان ناليديم. به من و شوهرم گفت:«اين بچّه رو ناراحت نكنين و به مدرسه بفرستين. حق داره از نعمتهاي خدا استفاده كنه.».
صحبتهايش اميدوارمان كرد. تا زماني كه دخترم زنده بود به حرفهاي حيدر گوش داديم و مشكلمان كمتر شد.
خانم عبدوس(دختر عمّه شهيد)
*******************************محمّدرضا تب داشت و گريه ميكرد. هر كاري كه ميدانستم انجام دادم ولي اثري نداشت. يك سالش نشده بود. از بيقراري او من هم كلافه شدم. آقا حيدر در حياط را باز كرد. با ديدنش خوشحال شدم. ناآرامي محمّدرضا او را هم نگران كرد. پرسيد:«چي شده؟».
گفتم:«نميدونم. چند ساعتي ميشه كه گريه ميكنه. هر كاري بلد بودم براش كردم. ديگه چيزي به فكرم نميرسه.».
لباسهايش را در آورد و وضو گرفت. بچّه را از من گرفت. او را به پشت روي دست چپش خواباند. لبانش را نزديك سر محمّدرضا برد. به سرش دست كشيد و سوره حمد را با لحن آرامي خواند. چند لحظهاي كه گذشت بچّه خوابيد.
و من بارها شاهد اين ماجرا بودم.
همسر شهيد************************
آمدن و رفتن او را هم نميفهميديم. كف راهرو موكت داشت. آهسته ميآمد و ميرفت. دو طرف راهرو سوئيتهاي كوچكي بود. با خانواده حاج آقا عبدوس در قرارگاه حمزه همسايه بوديم. چون مردهايمان بيشتر اوقات نبودند، صبح بعد از رسيدن كارها به خانهشان ميرفتم. گفتم:«غذات الان آماده است، مهمان داري؟».
خانمش گفت:«آره، آقاي عبدوس امروز ميياد بالا. دوست داشتم همين غذا رو ميبرديم بيرون و يه جاي سرسبز بخوريم، ولي او وقت نداره.»
دور تا دور خانه وسايل زيادي به چشم نميخورد. زندگياش ساده و دور از تجمّل بود. برايم چاي آورد. پرسيدم:«آقاي عبدوس اين قدر از خانه دوره، محمّدرضا او رو ميشناسه؟ بچّه رو بغل ميكنه؟».
محمّدرضا يك سال بيشتر نداشت. خانمش گفت:«توي خانه بغل ميكنه، اما زياد نه. ميگه:’نميخوام با محبّت اين بچّه به دنيا وابسته بشم.‘»
خانواده غلامرضا فرجيزاده
******************************
كادو را گذاشت يك گوشه اتاق. گفتم:«آقا حيدر! اين چيه؟».
گفت:«ميخواييم بريم مهموني.»
تا آنجا كه يادم بود قرار نبود براي كسي كادو ببريم. سؤال ديگري نپرسيدم. ميدانستم به موقع خودش توضيح ميدهد. بعد خوردن شام گفت:«اين كادو واسه بچّه يكي از دوستانه. دوستم تازه شهيد شده. بريم به خونوادهاش سر بزنيم و بيشتر باهاشون آشنا بشيم. اين رو هم بديم تا بچّهاش خوشحال بشه.»
همسر شهيد
**********************
محمّدرضا گريه ميكرد. گرسنهاش بود. دست از كار كشيدم و او را بغل كردم. آقا حيدر گفت:«صبر كن!».
گفتم:«گناه داره، گريه ميكنه.».
گفت:«اگه بچّه چند لحظه گريه كنه عيبي نداره، وضو بگير و آيهالكرسي بخون بعد با آرامش خيال بهش شير بده!».
بچّه را به او دادم تا وضو بگيرم. برگشتم و محمّدرضا را گرفتم. بچّه آرام شده بود. گفت:«محمّدرضا رو ببر به عزاداريهاي آقا اباعبدالله. وقتي گريه ميكني او رو بغل كن. زيارت عاشورا بخون و به او شير بده!».
همسر شهيد**************************
صداي صوت قرآن توي مسجد ميپيچيد. حيدر نزديك من نشسته بود. مراسم شهيد غلامرضا، دامادش بود. هر چند لحظه يك بار از يك گوشه مجلس صدايي شنيده ميشد:«حيف شد رفت! چهار تا بچّهاش چكار كنن؟».
بين مراسم حيدر سخنراني كرد. ميان صحبتهايش گفت:«برادرها! خواهرها! شنيدم ميگين اينها چه جوري زندگي كنن؟ به شما ميگيم مگه اينها خدا رو ندارن؟ مطمئن باشين خدا رو دارن و هيچ مشكلي تهديدشون نميكنه.»
درستي حرف حيدر بعد از سالها وقتي كه ديدند بچّههاي شهيد غلامرضا سالار از لحاظ درسي و زندگي موّفق هستند براي همه روشن شد.
جواد امين(دايي شهيد)
**********************
با كلّي اصرار راضي شد با بچّههايش از سمنان به تهران بيايد. با آمدنشان خوشحال شدم. شب به دخترم گفتم:«برادرت بياد ميگم شما رو چند جا ببره.»
بچّهها منتظر بودند. حيدر آمد. گفتم:«بچّههاي خواهرت از سمنان اومدن دلشون باز بشه. خيلي اصرار كردم تا راضي شدن بيان. اونا رو ببر بگردون!».
با تعجب گفت:«با اين ماشين؟ مال دولته نميشه.»
گفتم:«اينا پدرشون توي جبهه شهيد شده. بچّههاي شهيد حقّ ندارن از اين وسيله استفاده كنن؟».
باز هم راضي نشد ولي گفت:«توي اون مسيري كه بايد برم ماشين رو تحويل بدم همراهم بيان، براي ديدن بقيه جاها خودم اونا رو با وسيله عمومي ميبرم.»
مادر شهيد
********************************ساكهاي مسافرت آماده بود. منتظر نشستم تا بيايد. زياد طول نكشيد آقا حيدر آمد. محمّدرضا يك سال و چند ماه بيشتر نداشت. دويد طرفش و گفت:«بابا!».
آن قدر با لحن شيريني بابا را به زبان آورد كه هر دو خوشمان آمد. او را بغل كرد و گفت:«بريم؟».
گفتم:«آره، ديگه كاري ندارم.»
وسايل را برداشتم و هر دو آماده رفتن شديم. محمّدرضا هنوز بغلش بود. جلوي در كمي ايستاد. گفتم:«چيزي يادت اومد؟».
گفت:«ما داريم ميريم سمنان كه به بچّههاي خواهرم سر بزنيم. غلامرضا تازه شهيد شده. ميخواييم به خانواده يك شهيد سر بزنيم و خوشحال بشن. نكنه محمّدرضا جلوي اون بچّهها بهم بگه بابا، او كوچكه و تو مراقب باش.»
همسر شهيد
**********************
نشست و برايش چاي آوردم. ميخواست بچّهها را به حمام ببرد. سه تا پسر داشتم. كوچك بودند كه پدرشان از دنيا رفت. حيدر آنها را به حمّام ميبرد و كارهايشان را انجام ميداد. گفتم:«خدا نگهدارت باشه. از ميدون امام حسين راه ميافتي و ميياي شوش تا اينا رو ببري بشويي.»
گفت:«عمّه! من اروميه هستم كمتر ميرسم برم مشهد. تو ميري مشهد از امام رضا بخواه شهادت قسمتم بشه.»
گفتم:«دامادت شهيد شده بس نيست؟».
گفت:«پسر عمّه غلامرضا كه شهيد شده جاي خودش رفته. من بايد جاي خودم برم.»
گفتم:«ميرين اونوقت ديگه توي خواب آدم هم نميياين، غلامرضا خواهرزاده منه. دوست دارم خوابش رو ببينم ولي نميدونم چرا نميشه؟».
حيدر گفت:«فقط از خدا بخواه. اگه از خودش هم بخوايي و از ته دل باشه خوابش رو ميبيني.»
فاطمه(عمّه شهيد)
***********************در را باز كردند. بچّه صاحبخانه آمد جلو. حيدر خم شد و سر او را بوسيد. دوستانه با بچّه احوالپرسي كرد. گفتم:«تو يك روحاني هستي، چرا اين جوري باهاشون صميمي ميشي؟».
گفت:«پسر عمّه! دوست دارم با اونا انس بگيرم. توي خانه هم بايد با بچّهها اين طوري رفتار بشه.»
پرسيدم:«يعني با بچّههاي خودمون اين طوري صميمي بشيم؟ اي بابا! اونوقت از سر و كولمون ميرن بالا و براي حرفمون ارزشي قائل نميشن.»
گفت:«بايد تا اون حدّ باهاشون دوست و صميمي باشي كه اگه مشكلي دارن با شما در ميان بذارن.»
نورالله عبدوس(پسر عمّه شهيد)
**********************منبع: کتاب کفه ای از بهشت / نشر شاهد / بنیاد شهید و امور ایثارگران