عمليات‌ كربلاي پنج؛ انهدام‌ قوي‌ترين‌ دژ دشمن‌؛ 19 / دی ماه /1365
در عمليات کربلاي 5 امام خميني(ره) گفتند: «حسيني بجنگيد»؛ اين جمله چنان نيرويي به رزمندگان و مجروحان اين عمليات داد که دوباره به صحنه مبارزه برگشتند و حماسه‌اي ماندگار از خود بر جاي گذاشتند.

عملیات کربلای5

آمادگی برای عملیات

وقتی عملیات کربلای4 با عدم موفقّیّت مواجه شد، همۀ فرماندهان و مسئولین قرارگاه خاتم الانبیا در جلسه حاضر شدند. آقای هاشمی رفسنجانی هم از تهران تشریف آوردند و جلسه را اداره کردند. دو نظر بود. یک نظر این بود که این عملیات موفق نبوده و ارتش عراق مطّلع و هوشیار شده و ادامه عملیات غیر ممکن است. برعکس، عدّۀ کثیری از فرماندهان نظرشان این بود که می‌توانیم عملیات کنیم و به پیروزی برسیم. نکته اول آنها این بود که قبل از عملیات بیش از 100 گردان از سراسرکشور نیرو آمده و باید عملیات موفقیت آمیزی داشته باشند. نکته دوم اینکه ما جای آماده‌ دیگری آماده برای انجام عملیات نداریم.

اکثر فرماندهان نظرشان این بود که ما اشتباهات کوچکی داشتیم و اتفاقاً با این عملیات می­توانیم با موفقیت بیشتری مواجه شویم؛ می‌گفتند بعضی از جاهایی را که ندیده بودیم، در این عملیات رفتیم و دیدیم. بعضی از جاهایی که حتی بچه‌های اطلاعات عملیات نمی­توانستند بروند و ببینند، با این پیشروی، رفتیم و دیدیم.

ما هم در عملیات باید چند جاده می­ساختیم که مهمترینش جاده شلمچه، یعنی جاده قدیمی بصره به خرمشهر بود. بچه‌های ما آماده بودند. گفتیم شما نگرانی نداشته باشید؛ شما خط مقدم ارتش عراق را بشکنید تا نیرو در مقابل ما نباشد و تیر مستقیم نزند، ما این کار را انجام خواهیم داد.

به همراه آقایان ورشابی، فروزش، نبی‌زاده، لاله­زار و آقای جعفری که فرماندهان ما بودند، جلسه جداگانه­ای داشتیم. ما هماهنگ و موافق بودیم. می‌توانستیم به راحتی مأموریت جهاد سازندگی را انجام دهیم.

در ساختار عملیات کربلای4، تغییر کوچکی به وجود آمد و قرار شد دو مرتبه انجام شود. مجدداً جهاد قرارگاه حمزه را به قرارگاه نجف مأمور کردند. فرمانده قرارگاه نجف آقای عزیز جعفری و معاون هماهنگ کننده­اش آقای حجازی بود.

در مرحله اول، ما را با 5 گردان، به 5 لشکر مأمور کردند. اما به دلیل مشکلات حین عملیات، بعضی جاها مأموریت‌ها با هم تداخل می­کرد که رفع و حل آن سخت نبود زیرا همه همدیگر را می­شناختند.

نقش رزمندگان استان سمنان در عملیات کربلای پنج

جاده شلمچه

گردان‌های رسول اکرم(ص) دامغان، امام حسین(ع) شاهرود، اراک، قم، یکی از گردان­های خراسان و یکی از گردان‌های اصفهان پای کار بودند. آقای نبی­زاده هم جانشین من در قرارگاه عملیاتی بود.

بیشترین حساسیت آقای عزیز جعفری، فرمانده قرارگاه نجف، این بود که جاده احداث و به عقبه وصل شود. مأموریت قرارگاه کربلا این بود که به داخل جزایر بوارین، ماهی و جزیره ام­الرصاص برود. تجربه‌ای هم از عملیات والفجر8 داشتیم که با بستن نهر خیِّن، می‌توان جاده‌ای هم از آن طرف باز کرد.

دشمن بیش از گذشته روی جاده شلمچه تمرکز کرده بود. می‌دانست اگر این جاده ساخته نشود، حتی اگر نیرو­های رزمنده ما تا کنار بصره هم بروند، نمی‌توانند از عقبه محکمی برخوردار باشند و باید برگردند؛ زیرا در برابر فشارهای بعدی، نمی­توانند منطقه تصرفی را نگه دارند. در صورتی که راه نباشد، لودرها و بولدوزر نمی‌توانند بروند و خاکریز بزنند. تانک هم نمی‌توانست عبور کند. البته از روی دژ عراقی­ها یک راه کوچکی هم باز شده بود. باید تعداد زیادی لوله می‌بردیم و آن منطقه را که عراقی­ها بریده بودند، از طرف دژ خودمان به سمت دژ عراقی­ها، یک پل لوله­ای می‌زدیم. البته در صورتی که راه باز نمی‌شد، این هم امکان­پذیر نبود. مسیر طولانی بود و ارتش عراق نزدیک بود و با تانک می­زد.

فکر کردیم برای اینکه آب زودتر پر شود، لوله بیندازیم و روی لوله خاک بریزیم تا حجم کمتری خاک مصرف شود. در نهایت هم از پل­های خیبری استفاده کردند تا خودروهای سبک عبور کنند. خلاصه تمام ذهن­ها روی این جاده متمرکز بود. از خود آقای رضایی که در قرارگاه بود گرفته، تا آقای هاشمی رفسنجانی و لشکرها و یگان­ها، همواره منتظر بودند که این جاده ساخته شود. این جاده، جاده حیاتی بود. دشمن هم این قضیه را می‌دانست؛ به همین دلیل تا قبل از اینکه جزیرۀ بوارین سقوط کند، با تانک، جاده را می­زد و جلوی کار را می‌گرفت. پتروشیمی عراق مسلط به جاده بود. دیده‌بان‌های ارتش عراق از بالای پتروشیمی آنجا را می­دیدند و از آن طریق، آتش سنگین توپخانه روی جاده بود. هواپیما­های عراق هم این منطقه را به شدت بمباران می­کردند. بعد هم شیمیایی زدند.

پس از شروع عملیات، دو سه گردانی که برای اینجا گذاشته بودیم، خیلی زود، همۀ امکاناتشان را به کار گرفتند. لشکرها باز تمام توانشان را روی این جاده گذاشتند. هلی‌کوپترهای ارتش عراق می­آمد و از نزدیک منطقه را می­زد. البته جاده در تیررس آنها نبود که بتواند دقیق بزند، ولی حجم آتش، موجب اذیت و آزار می‌‎شد. بعداً از بچه­های گردان­های استان خراسان و اصفهان هم کمک گرفتیم. آنها هم تقریباً همین حالت را داشتند و در مدت بسیار کوتاهی، با تلفات زیادی مواجه شدند. در نهایت گردان دامغان را مأمور کردیم. از قرارگاه خواستیم تا مأموریت گردان دامغان را که باید به سمت بصره می‌رفت و پشت دجله خاکریز می­زد، لغو کند تا از آنها در اینجا استفاده کنیم. وقتی شرایط را گفتیم آنها نیز پذیرفتند. وقتی این پیشنهاد را دادیم، نگرانی قرارگاه این بود که: «این گردان مجهز را گذاشتیم تا در نزدیکی بصره خاکریز بزند؛ ولی شما دارید اینجا خرجش می‌کنید». اسمش را خرج کردن گذاشتند! گفتیم: «بالاخره این جاده می­ماند و هیچ کس دیگر هم نیست که این کار را بکند». حاج حبیب مجد، فرمانده گردان دامغان، به منطقه توجیه بود. قبل از ورود به عملیات می‌دانست که هر گردانی برای زدن این جاده برود، از بین می­رود.

وقتی بچه­های خط اول و دوم به پیروزی رسیدند؛ عراقی­ها از دژ مرکزی، دو و نیم تا سه کیلومتر عقب رفتند. آنجا غذا و امکانات نبود. همه نان و خرما می‌خوردند. یکی از سنگرهای عراقی که رویش را با الوار درست کرده بودند، ضد گلوله بود. درب آن هم به طرف قرارگاه دشمن باز می­شد. سنگر فرماندهی‌شان بود. در آنجا مستقر شدیم تا دو مرتبه سنگر درست نکنیم. البته رو به عراقی­ها بود.

نقش رزمندگان استان سمنان در عملیات کربلای پنج

روز دوم عملیات، کنار دژ عراقی­ها داخل کانال ایستاده و آقای نبی­زاده را توجیه می­کردم. منطقه را نگاه می­کردیم. پنج شش نفر هم بالای کانال ایستاده بودند. دیدم یک تانک شلیک کرد. آتش تانک را دقیقاًً دیدم. گفتم :«بخوابید». هیچ کس نخوابید. گلوله به بغل دژ خورد و همه­شان شهید شدند. تیکه پاره شدند. نمی­دانم چطور شد که به پایم ترکش خورد[1]. فقط کمی از نرمی پشت پایم ماند. پایم شل شد و افتاد. بلوک‌های سنگر رویم ریخت. من را از زیر بلوک‌ها در آوردند و کشیدند داخل سنگر. احساس کردم پایم قطع شده است. وقتی پوتینم را باز کردند، گفتند پایت قطع نشده و از پشت ترکش خورده است. پایم را نگاه کردم و دیدم وضعش خیلی خراب نیست. داخل کفش پر از خون شده بود. پرستار و دکتر و این چیزها هم نبود. یک امدادگر آمد و بست و کنارش یک تخته گذاشت. جلوی پایم حس داشت، امّا پشت پایم نه. جلوی خون را گرفتند. نمی‌شد منطقه را تخلیه کرد. باید می­بودیم و می‌ماندیم[2].

دیگر نمی­توانستم بروم و به منطقه سر بزنم. اصلاً نمی­توانستم راه بروم. درد شدیدی داشتم. آقای بوغیری، آقای مجد وحاج علی رشیدی را می‌فرستادم. کارها را آقای نبی­زاده و آقای شهیدی انجام می­دادند و من در قرارگاه جهاد مستقر شدم. روز سوم یا چهارم،  بابایی[شهید] ، فرمانده گردان اراک، با یکی دو تا از نیروهایش آمد که: «حاجی ما دیگر هیچی نیرو نداریم. همۀ نیروها‌یمان مجروح و شهید شده‌اند. تعداد زیادی هم شیمیایی شده‌اند». بچه­های گردان اراک، 6، 7 ساعت بیشتر طاقت نیاوردند. بمباران شدید، اکثر نیروهایشان را مجروح کرده و تعداد زیادی هم شهید شده بودند. تعداد زیادی از نیروهایشان هم شیمیایی شده بودند. گفتیم بچه­های دامغان بیایند. به آنها گفتم جهاد دامغان را به کار بگیرید. فرمانده قرارگاه نجف سختش بود که از این نیروها استفاده شود. این نیرو باید جلو می‌رفت. خواستمشان و گفتم که مأموریت شما آنجا بود، ولی حالا تغییر کرده است. گفتم بچه­های اراک، اصفهان و خراسان که تمام شدند و نیروی بسیار محدودی دارند که باید در عقب ازشان استفاده کرد. لودرها و بولدوزرهایشان همه ترکش خورده است.

حاج حبیب مجد همۀ سیستم فکری‌اش در باره پشت بصره بود. همه را هم توجیه کرده بود که در پشت بصره چه کار باید بکنند. گفتم: «تا راه را باز نکنید که نمی­توانید بروید. کسی­هم نیست که راه را باز کند. مأموریت شما تغییر کرد». مجد گفت سخت می‌توان بچه­ها را توجیه کرد. حاج عقیل و حاج حسین حسن­بیکی هم آمده بودند. گفتم: «حاج حبیب می­دانی که این جاده خیلی شهید می­دهد». حاج حبیب گفت: «مشکلی نیست! نیرو زیاد داریم. حدود 300 تا 400 نفر نیرو داریم. ما را از شهید و مجروح نترسانید». حاج عقیل، فرمانده گروهان، هم گفت: «باشد». گفتم: «داری می­روی جایی که خیلی سخت است، سفت بایستید. عراقی­ها ایستاده‌اند و با تانک، توپ، هواپیما و هلی­کوپتر جاده را می­زنند. آقای حاج عقیل! احتمال دارد 50 تا شهید بدهید». حاج عقیل نگاه معنا داری به من کرد. مفهومش این بود که 50 تا شهید یعنی همه رفته باشند. کل گروهانش باید رفته باشند. باید گروهان بعدی بیاید. گفت: «باشد. ما حرفی نداریم. ما آماده هستیم». نگاهی به حاج حبیب کرد. حاج حبیب[3] به او گفت: «باشد برویم».

 حین عملیات فشار سنگین شد. به اسماعیلی جهاد شاهرود گفتم کمک کند، چون، بچّه­های دامغان فرمانده دسته و گروهان و گردان بیشتری داشتند. برایشان از شاهرود، نیروی مردمی زیادی آمده بود. گفتم: «با من کار نداشته باشید. کارم زیاد است و سرم شلوغ است. خودتان بروید و با هم هماهنگ کنید».

با آنکه گردان حاج حبیب، تقریباً کار سخت جاده را تمام کرده و قسمت باتلاقی را پر کرده بود، احمد کاظمی آمد و گفت: «جاده را تمام کن. اگر کمک و نیرو می­خواهی بگو». گفتم: «نه من نیروهایم را دارم». می­خواست به من دلداری و دلگرمی بدهد. بحث او این بود که همه کارت را ول کن و فقط جاده را بچسب. به احمد گفتم: «دو روز است که مجروح شده­ام. پایم درد می­کند. شب و روز دارم از این قرص‌ها می­خورم. بی­حال شده‌ام. حساسیت منطقه را می­دانم. همۀ نیروهایم را به کار گرفته‌ام‌. همه تلاشمان را می­کنیم. از این بیشتر دیگر جا و ظرفیت ندارد».

چند توپخانه را هم مأمور کردند که دائم سر پتروشیمی عراق آتش بریزد تا نتوانند ما را زیر دید و تیر داشته باشند. بیشتر هم فسفری می­زدند تا دیدشان محدود شود. تمام لشکرها فشار می­آوردند. مرتضی قربانی، حسین خرازی، عزیز جعفری و قالیباف هم آمدند.

یک شب حاج حبیب با احمدعلی رشیدی به قرارگاه آمدند که گردان ما را عوض کنید. من هم نهایت بی­حالی‌ام بود. دائم پانسمانم می­کردند. به آنها گفتم: «دیگر هیچ کس نیست. شما کار را به آخر برسانید تا گردان دیگر را مأمور کنند». حاج حبیب می­خواست گروهان­هایش را نگه دارد تا در کنار بصره خاکریز بزند. من می­دانستم که چند تا گروهان و چقدر نیرو دارد. گفتم: «چند نفر شهید شدند؟» تند تند گفت. گفتم: «چند نفر مجروح شدند؟» چندین نفر را نام برد. از افراد شیمیایی شده پرسیدم. تعدادی را نام برد. گفتم: «400 نفر نیرو داشتی، تازه نصف شده است. هنوز هم از یک گردان دیگر قوی­تری». حاج حبیب به گریه افتاد. آن شب دلش خیلی تنگ بود. گفتم: «ما همه آمدیم تا به آن طرف برویم. قرار نیست بمانیم». آقای رشیدی نفس عمیقی کشید و رفت. رشیدی آمده بود تا به حاج حبیب کمک کند و مرا متقاعد کند. حاج حبیب گفت: «باشد. به من یک کار بده تا بروم جلو و سر پلی بگیرم». حاج حبیب یک چیزی آهسته گفت. گفتم: «بلند بگو من هم بشنوم». حاج حبیب گفت: «آنجا همه­شان شهید می­شوند و فایده ندارد آنجا بیایند». گفتم: «مگر خونشان از بچه‌های گردان رنگین­تره! از خدا می­خواهند. برای همین آمده‌اند اینجا». گفت: «آنجا یک نفر باشد کافی است».

دو مرتبه حاج حبیب پیش من آمد و گفت: «جاده تنگ است. همۀ واحدها هم روی این جاده آمده‌ا‌ند». گفتم: «همۀ واحدها می­آیند روی این جاده. جاده دیگری نیست. جاده را کم‌کم عریض کنید». گفت: «نمی­شود. آن قدر تانک و نفربر می‌رود که اصلاً کمپرسی­های ما را دارند داخل آب می­اندازند. این طوری می­گویند که بروید کنار تا ما برویم. نفرات پیادهشان جلویند و چون راه باز شده، میخواهند واحدهای زرهی­شان را هم جلو ببرند تا از آنها حمایت کنند». گفتم: «وقتی جاده خلوت شد، این کار را خودتان انجام بدهید. یک واحد برای این کار بگذار». حاج حبیب دو سه تا فحش به صدام داد. گفتم: «چرا فحش می­دهی؟» گفت: «الان که کار که تمام شد دیگر یک گلوله هم نمی­آید. دیگر یک هواپیما نمی­آید. همه­مان را نفله کرد. صد و خورده­ای از بچه‌های ما در این عملیات شیمیایی شدند». روز دهم یا یازدهم، آقای حجازی گفت: «برو تهران!» گفتم: «برای چی به تهران برم؟» گفت: «خودت رو نگاه کن ببین. دیگر چیزی ازت نمانده». قرص والیوم 5 می­خوردم. غذا نمی‌توانستم بخورم. حتی بیسکویت هم نمی­توانستم بخورم.

نقش رزمندگان استان سمنان در عملیات کربلای پنج

نوجوان 13، 14 ساله

حد فاصل قرارگاه نجف و قرارگاه کربلا منطقه­ای بود که عراقی­ها روی آن حساس بودند و می‌خواستند از آن نقطه نفوذ کنند. عراقی­ها معمولاً با تانک می‌آمدند. نیروی پیاده‌شان هم لا­به­لای تانک­ها حرکت می­کرد. بر عکس ما، آنها جنگ منظم داشتند. ما جنگ نا­منظم داشتیم. نیروهای پیاده ما می­رفت و خط را می­شکست و بعد نیروی زرهی ما می‌رفت. این منطقه همان جایی بود که جاده شلمچه به طرف بصره ادامه داشت. محدودۀ عملیاتمان کم شده بود. سرپل خوبی گرفته شده بود. از طرفی هم، به بصره نزدیک شده بودیم. بصره زیر آتش خمپاره ما بود. نیاز به توپخانه و توپ دوربرد نبود. بصره آسیب پذیر شده و مردم بصره شهر را تخلیه کرده بودند. حجم سنگینی از مردم جنگ­زده هم روی دست عراق مانده بود.

مجبور بودیم همه سرمایه­مان را بگذاریم و خاکریزمان را بزنیم. تنها جایی که ارتش عراق می­توانست نفوذ کند، آنجا بود. این موضوع را از حاج حبیب شنیدم. حاج حبیب داخل معرکه بود. وقتی برگشت گفت: «نیروهایم تمام شدند و نوبت به یک نوجوان 13، 14 ساله به نام فوادیان رسید. بولدوزر را برداشت. نمی­دانم خداوند به کودکی این رحم کرد که حجم آتش دشمن کم شد و او خاکریز را زد یا نه». به شوخی ادامه داد: «باز هم بچه­های دامغان نجاتت می‌دهند. کس دیگری نیست که آبرویت را بخرد و نجاتت دهد».

روز بعد رفتم تا ببینم دقیقاً سنگر بچه­های ما با سنگر عراقی­ها چند متر فاصله دارد. تا رفتم نگاه کنم، بچه‌ها من را گرفتند و گفتند با سر نیزه هم می‌توانند به سرت بزنند! با دستشان کلاهت را می‌گیرند! سنگرها بتونی بود؛ وقتی نارنجک می­انداختند پشت دیوار سنگر می­افتاد. بچه­های ما نارنجک می­انداختند؛ آنها هم می‌ا‌نداختند. آنها باید دور می­زدند و می‌آمدند نارنجک را از درِ سنگر می­انداختند که نمی­توانستند. این سنگر، نوکِ جایی در داخل کانال بود. یک قسمتش را هم عراقی­ها پوشانده بودند. پیش­بینی کرده بودند که اگر یک وقت جزیره بوارین یا ام‌الرصاص سقوط کرد، از آن استفاده کنند. سنگر به گونه­ای بود که فقط درش به سمت این کانال بود. سنگر بتونی بود و آرپی­جی آن را خراب نمی­کرد. حتماً باید سنگر را با تانک می­زدند. گلولۀ تانک هم به آن نمی­رسید؛ زیرا منطقه باتلاقی بود و تانک نمی­توانست نزدیک­تر بیاید. بچه­ها هم مثل اینکه در خانه خاله نشسته‌اند با هم حرف می‌زدند و نان و خرما می‌خوردند! آقای شمخانی هم آمد. موضوع من را به شمخانی گفتند. شمخانی گفت: «دیگر وضعیت تثبیت شده. برو.»

یک قدم تا قطع پا

به اهواز که رسیدیم، مرا یک راست در بیمارستان بستری کردند تا فردا عمل کنند. پرستار از تهران زیاد می­آمد. یکی از پرستارها آمد و گفت: «یه چی می‌خوام به شما بگم به کسی نمیگی؟ من در همۀ عملیات‌ها بودم. چه تو منطقه، چه تو تهران در بیمارستان‌ها. پای شما خوب می­شه. ولی اینها می‌خواهند قطع کنند. اینها احتمالاً منافقند. تو را شناخته‌اند که کی هستی!» آن موقع سازمان مجاهدین خیلی فعال بود. گفتم: «چطور شناخته‌اند؟» گفت: «همین که دائم افراد مسئول می­آیند به دیدنت و می­روند و سئوال و جواب می­کنند. این­ها خیلی موذی‌اند. اگر تهران بروی، پایت خوب می­شود. بگو من به تهران می‌روم».

صبح شد و بدون اینکه چیزی بگویند، مرا به طرف اطاق عمل بردند. هر چی گفتم آقا نمی­خواهم ببرینم؛ به شیراز یا به تهران بفرستید، قبول نمی­کردند که الاوبلا اتاق عمل آماده است. دیدم فایده ندارد. وقتی جلو اتاق عمل رسیدیم، پای چپم که مجروح بود؛ پای راستم را به در اتاق عمل زدم و جیغ کشیدم. دیدم فایده ندارد. شروع کردم به فحش دادن. از آن فحش‌هایی که در بچه­گی می‌دادیم! داد می‌زدم که چرا می­خواهید پای من را قطع کنید؟ من فهمیده‌ام که می­خواهید پایم را قطع کنید. دیدند خیلی عصبانی­ام. گفتند ولش کنید. بچه­های قرارگاه کربلا آمدند. همه مطلع شدند که چیزی هست. این پرستار بیچاره می‌ترسید که بیرونش کنند. دلش می­خواست درمنطقه بماند.

آقای غلامرضا بوغیری همراه چند نفر از نیروهای قرارگاه کربلا آمدند. داستان را برایش گفتم و گفتم که ماجرا را لو ندهی. غروب یک دکتر آمد تا پانسمان را باز کند، گفت این بیمارستان نمی‌تواند کاری برای او بکند؛ ببریدش. دکتر، یواش گفت: «به خانه من ببرینش». بچه­های جهاد از پشت بیمارستان، از راه معراج­الشهدا مرا به بیرون بردند. آمبولانس، پشت معراج­الشهدا آماده و خانه دکتر هم در جنوب اهواز بود. در خانه دکتر، همه لباس‌ محلی داشتند. پیرزن حدود 60 ، 65 ساله‌ای بود. گفت «اُ کاکوم از گشنگی داره می­میره. ضعف کرده». فوری رفت حیاط و آتش درست کرد و دو سه سیخ کباب پخت.

داخل رگ‌های پایم هم چرک کرده و درد کم شده بود. منطقه که بودم متوجه نمی­شدم. گوشۀ پتو را تو دندان‌هایم خورد کرده بودم. در راه، چند جا به گریه افتادم. دو سه سیخ کباب دادند. چه کبابی! دکتر آمد و گفت: «اخوی زنگ زده و خیلی سلام رسانده است. پایت خوب می­شود. هیچ نگران نباش. چرک به استخوانت رسیده. یک کم هم به استخون آسیب رسانده. به خونت هم زده است. چرا این قدر دیر آمدی؟» گفتم: «نمی­توانستم بیایم. همه شهید می­شدند. من مجروح شدم. نمی­شد بیایی. اگر می­آمدم نیروهای عملیاتی پشتشان خالی می­شد. اگر می­آمدم مأموریت را به گردانی می­دادند که بلد نبود چه کار کند و به این زودی جاده ساخته نمی­شد. خیلی حساس بود». اصلاً نمی­دانم چطور طاقت می­آوردم! یعنی واقعاً حس جبهه و قدرتی که خدا می‌داد؛ چه بود؟!

دکتر گفت: «من داداش احمد نیک‌فر هستم. احمد نیک­فر از بچه­های اقلید. شما او را می­شناسید». گفتم: «هان. در پادگان حمیدیه بودیم. بچه­های اقلید بودند. رفیق بودیم». احمد شنیده و به برادرش زنگ زده بود که فلانی از رفیق‌های ماست. تا صبح آنجا بودیم. پایم را شست و شو داد و درمان کرد. خوابم برد. بعد از پنج شش ساعت، در قرارگاه کربلا از خواب بیدار شدم. در همان خانه من را روی برانکارد و تو آمبولانس گذاشته بودند. فردای آن روز، جای دیگری رفتیم و یک عمل بدون بیهوشی هم انجام داد.

از نوک پا و تا این جایم را [ناف] گچ گرفت. گفت: «نباید تکان بخوری تا تمام تاندون­های پایت که پاره شده ترمیم شود». همه کار را خودش کرد. به دست پرستارها نداد. گفت: «احمد گفته که همه کارها را خودم انجام دهم». یک قسمت از پایم را باز گذاشت و گفت: «باید پانسمان کنی تا گوشت پر کند». جبهه هم دیگر تثبیت شده بود. چند برابر نیاز مهندسی، در منطقه، نیروی مهندسی داشتیم. دلیلش هم این بود که به آن نقطه اصلی نرسیدیم تا بخواهند همه را خرج کنند. به آقای ورشابی گفتم: «اگر کار نیست، گردان‌هایمان که خیلی آسیب دیده، به مرخصی بروند».

پس از آن در قرارگاه بودم. گاهی برای پانسمان بیشتر به اهواز می­آمدم. گردان‌های اراک، دامغان، شاهرود و خراسان به مرخصی رفتند؛ باید مدتی استراحت می­کردند تا به قرارگاه حمزه در شمال‌غرب بروند. به دامغان آمدم و اعلام کردم که بچه­های جهاد دامغان را به مشهد می‌بریم.

خدا حاج حسین حبیبیان را رحمت کند، به او گفتم: «چیزی که دقم می‌دهد این است که راه بروم و نتوانم رانندگی کنم». عصایی درست کرد. تختهای هم با یک سیم روی کلاچ ماشین بست؛ طوری که عصا داخل آن می‌رفت. عصایی هم که درست کرد فنری بود و پایین و بالا می­رفت تا وقتی می­خواهم کلاچ بگیرم، از دستم در نرود. ماشین، تویوتا لندکروز و جادار بود. بچه ها را با اتوبوس به مشهد فرستادیم. خودم هم تا مشهد رانندگی کردم و به جای پا، با دست کلاچ گرفتم. قرار بود یک ماه پایم در گچ باشد. در مشهد خواستم غسل زیارت امام رضا(ع) کنم که یک بخش از گچ آب خورد و باز شد. الحمد­لله وضعیتم بهتر شد. به خدا گفتم: «هر بلایی سرم میاری، جانبازم نکن! یا بکشم یا سالم نگه‌ام دار. اسیر هم نشم».


[1]- در سند شماره 9 این کتاب تاریخ مجروحیت و شماره پلاک وی ثبت است.

[2] - در سند شماره 4 تاریخ وقوع حادثه 24/10/1365 آمده است.

[3] - حاج حبیب که اکنون مهمان حضرت حق است داماد حاج عقیل بود. حاج حبیب فرمانده گردان بود و پدر خانمش فرمانده گروهان. هر دو جانباز بودند. اکنون حاج عقیل برای سه فرزند باقی مانده از حاج حبیب نیز پدری می­کند.

منبع: کتاب عبور از رمل / نویسنده محمد مهدی عبدالله زاده / بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده