نقش رزمندگان استان سمنان در عملیات کربلای پنج
عملیات کربلای5
آمادگی برای عملیات
وقتی عملیات کربلای4 با عدم موفقّیّت
مواجه شد، همۀ فرماندهان و مسئولین قرارگاه خاتم الانبیا در جلسه حاضر شدند. آقای
هاشمی رفسنجانی هم از تهران تشریف آوردند و جلسه را اداره کردند. دو نظر بود. یک
نظر این بود که این عملیات موفق نبوده و ارتش عراق مطّلع و هوشیار شده و ادامه
عملیات غیر ممکن است. برعکس، عدّۀ کثیری از فرماندهان نظرشان این بود که میتوانیم
عملیات کنیم و به پیروزی برسیم. نکته اول آنها این بود که قبل از عملیات بیش از
100 گردان از سراسرکشور نیرو آمده و باید عملیات موفقیت آمیزی داشته باشند. نکته
دوم اینکه ما جای آماده دیگری آماده برای انجام عملیات نداریم.
اکثر فرماندهان نظرشان این بود که ما
اشتباهات کوچکی داشتیم و اتفاقاً با این عملیات میتوانیم با موفقیت بیشتری مواجه
شویم؛ میگفتند بعضی از جاهایی را که ندیده بودیم، در این عملیات رفتیم و دیدیم.
بعضی از جاهایی که حتی بچههای اطلاعات عملیات نمیتوانستند بروند و ببینند، با
این پیشروی، رفتیم و دیدیم.
ما هم در عملیات باید چند جاده میساختیم
که مهمترینش جاده شلمچه، یعنی جاده قدیمی بصره به خرمشهر بود. بچههای ما آماده
بودند. گفتیم شما نگرانی نداشته باشید؛ شما خط مقدم ارتش عراق را بشکنید تا نیرو
در مقابل ما نباشد و تیر مستقیم نزند، ما این کار را انجام خواهیم داد.
به همراه آقایان ورشابی، فروزش، نبیزاده،
لالهزار و آقای جعفری که فرماندهان ما بودند، جلسه جداگانهای داشتیم. ما هماهنگ
و موافق بودیم. میتوانستیم به راحتی مأموریت جهاد سازندگی را انجام دهیم.
در ساختار عملیات کربلای4، تغییر کوچکی به
وجود آمد و قرار شد دو مرتبه انجام شود. مجدداً جهاد قرارگاه حمزه را به قرارگاه
نجف مأمور کردند. فرمانده قرارگاه نجف آقای عزیز جعفری و معاون هماهنگ کنندهاش
آقای حجازی بود.
در مرحله اول، ما را با 5 گردان، به 5
لشکر مأمور کردند. اما به دلیل مشکلات حین عملیات، بعضی جاها مأموریتها با هم
تداخل میکرد که رفع و حل آن سخت نبود زیرا همه همدیگر را میشناختند.
جاده شلمچه
گردانهای رسول اکرم(ص) دامغان، امام
حسین(ع) شاهرود، اراک، قم، یکی از گردانهای خراسان و یکی از گردانهای اصفهان پای
کار بودند. آقای نبیزاده هم جانشین من در قرارگاه عملیاتی بود.
بیشترین حساسیت آقای عزیز جعفری، فرمانده
قرارگاه نجف، این بود که جاده احداث و به عقبه وصل شود. مأموریت قرارگاه کربلا این
بود که به داخل جزایر بوارین، ماهی و جزیره امالرصاص برود. تجربهای هم از عملیات
والفجر8 داشتیم که با بستن نهر خیِّن، میتوان جادهای هم از آن طرف باز کرد.
دشمن بیش از گذشته روی جاده شلمچه تمرکز
کرده بود. میدانست اگر این جاده ساخته نشود، حتی اگر نیروهای رزمنده ما تا کنار
بصره هم بروند، نمیتوانند از عقبه محکمی برخوردار باشند و باید برگردند؛ زیرا در
برابر فشارهای بعدی، نمیتوانند منطقه تصرفی را نگه دارند. در صورتی که راه نباشد،
لودرها و بولدوزر نمیتوانند بروند و خاکریز بزنند. تانک هم نمیتوانست عبور کند.
البته از روی دژ عراقیها یک راه کوچکی هم باز شده بود. باید تعداد زیادی لوله میبردیم
و آن منطقه را که عراقیها بریده بودند، از طرف دژ خودمان به سمت دژ عراقیها، یک
پل لولهای میزدیم. البته در صورتی که راه باز نمیشد، این هم امکانپذیر نبود.
مسیر طولانی بود و ارتش عراق نزدیک بود و با تانک میزد.
فکر کردیم برای اینکه آب زودتر پر شود،
لوله بیندازیم و روی لوله خاک بریزیم تا حجم کمتری خاک مصرف شود. در نهایت هم از
پلهای خیبری استفاده کردند تا خودروهای سبک عبور کنند. خلاصه تمام ذهنها روی این
جاده متمرکز بود. از خود آقای رضایی که در قرارگاه بود گرفته، تا آقای هاشمی
رفسنجانی و لشکرها و یگانها، همواره منتظر بودند که این جاده ساخته شود. این
جاده، جاده حیاتی بود. دشمن هم این قضیه را میدانست؛ به همین دلیل تا قبل از
اینکه جزیرۀ بوارین سقوط کند، با تانک، جاده را میزد و جلوی کار را میگرفت.
پتروشیمی عراق مسلط به جاده بود. دیدهبانهای ارتش عراق از بالای پتروشیمی آنجا
را میدیدند و از آن طریق، آتش سنگین توپخانه روی جاده بود. هواپیماهای عراق هم
این منطقه را به شدت بمباران میکردند. بعد هم شیمیایی زدند.
پس از شروع عملیات، دو سه گردانی که برای
اینجا گذاشته بودیم، خیلی زود، همۀ امکاناتشان را به کار گرفتند. لشکرها باز تمام
توانشان را روی این جاده گذاشتند. هلیکوپترهای ارتش عراق میآمد و از نزدیک منطقه
را میزد. البته جاده در تیررس آنها نبود که بتواند دقیق بزند، ولی حجم آتش، موجب
اذیت و آزار میشد. بعداً از بچههای گردانهای استان خراسان و اصفهان هم کمک
گرفتیم. آنها هم تقریباً همین حالت را داشتند و در مدت بسیار کوتاهی، با تلفات
زیادی مواجه شدند. در نهایت گردان دامغان را مأمور کردیم. از قرارگاه خواستیم تا
مأموریت گردان دامغان را که باید به سمت بصره میرفت و پشت دجله خاکریز میزد، لغو
کند تا از آنها در اینجا استفاده کنیم. وقتی شرایط را گفتیم آنها نیز پذیرفتند.
وقتی این پیشنهاد را دادیم، نگرانی قرارگاه این بود که: «این گردان مجهز را
گذاشتیم تا در نزدیکی بصره خاکریز بزند؛ ولی شما دارید اینجا خرجش میکنید». اسمش
را خرج کردن گذاشتند! گفتیم: «بالاخره این جاده میماند و هیچ کس دیگر هم نیست که
این کار را بکند». حاج حبیب مجد، فرمانده گردان دامغان، به منطقه توجیه بود. قبل
از ورود به عملیات میدانست که هر گردانی برای زدن این جاده برود، از بین میرود.
وقتی بچههای خط اول و دوم به پیروزی
رسیدند؛ عراقیها از دژ مرکزی، دو و نیم تا سه کیلومتر عقب رفتند. آنجا غذا و
امکانات نبود. همه نان و خرما میخوردند. یکی از سنگرهای عراقی که رویش را با
الوار درست کرده بودند، ضد گلوله بود. درب آن هم به طرف قرارگاه دشمن باز میشد.
سنگر فرماندهیشان بود. در آنجا مستقر شدیم تا دو مرتبه سنگر درست نکنیم. البته رو
به عراقیها بود.
روز دوم عملیات، کنار دژ عراقیها داخل
کانال ایستاده و آقای نبیزاده را توجیه میکردم. منطقه را نگاه میکردیم. پنج شش
نفر هم بالای کانال ایستاده بودند. دیدم یک تانک شلیک کرد. آتش تانک را دقیقاًً
دیدم. گفتم :«بخوابید». هیچ کس نخوابید. گلوله به بغل دژ خورد و همهشان شهید
شدند. تیکه پاره شدند. نمیدانم چطور شد که به پایم ترکش خورد[1]. فقط کمی از نرمی پشت پایم
ماند. پایم شل شد و افتاد. بلوکهای سنگر رویم ریخت. من را از زیر بلوکها در
آوردند و کشیدند داخل سنگر. احساس کردم پایم قطع شده است. وقتی پوتینم را باز
کردند، گفتند پایت قطع نشده و از پشت ترکش خورده است. پایم را نگاه کردم و دیدم
وضعش خیلی خراب نیست. داخل کفش پر از خون شده بود. پرستار و دکتر و این چیزها هم
نبود. یک امدادگر آمد و بست و کنارش یک تخته گذاشت. جلوی پایم حس داشت، امّا پشت
پایم نه. جلوی خون را گرفتند. نمیشد منطقه را تخلیه کرد. باید میبودیم و میماندیم[2].
دیگر نمیتوانستم بروم و به منطقه سر
بزنم. اصلاً نمیتوانستم راه بروم. درد شدیدی داشتم. آقای بوغیری، آقای مجد وحاج
علی رشیدی را میفرستادم. کارها را آقای نبیزاده و آقای شهیدی انجام میدادند و
من در قرارگاه جهاد مستقر شدم. روز سوم یا چهارم، بابایی[شهید] ، فرمانده گردان اراک، با یکی دو
تا از نیروهایش آمد که: «حاجی ما دیگر هیچی نیرو نداریم. همۀ نیروهایمان مجروح و
شهید شدهاند. تعداد زیادی هم شیمیایی شدهاند». بچههای گردان اراک، 6، 7 ساعت
بیشتر طاقت نیاوردند. بمباران شدید، اکثر نیروهایشان را مجروح کرده و تعداد زیادی
هم شهید شده بودند. تعداد زیادی از نیروهایشان هم شیمیایی شده بودند. گفتیم بچههای
دامغان بیایند. به آنها گفتم جهاد دامغان را به کار بگیرید. فرمانده قرارگاه نجف
سختش بود که از این نیروها استفاده شود. این نیرو باید جلو میرفت. خواستمشان و
گفتم که مأموریت شما آنجا بود، ولی حالا تغییر کرده است. گفتم بچههای اراک،
اصفهان و خراسان که تمام شدند و نیروی بسیار محدودی دارند که باید در عقب ازشان
استفاده کرد. لودرها و بولدوزرهایشان همه ترکش خورده است.
حاج حبیب مجد همۀ سیستم فکریاش در باره
پشت بصره بود. همه را هم توجیه کرده بود که در پشت بصره چه کار باید بکنند. گفتم:
«تا راه را باز نکنید که نمیتوانید بروید. کسیهم نیست که راه را باز کند.
مأموریت شما تغییر کرد». مجد گفت سخت میتوان بچهها را توجیه کرد. حاج عقیل و حاج
حسین حسنبیکی هم آمده بودند. گفتم: «حاج حبیب میدانی که این جاده خیلی شهید میدهد».
حاج حبیب گفت: «مشکلی نیست! نیرو زیاد داریم. حدود 300 تا 400 نفر نیرو داریم. ما
را از شهید و مجروح نترسانید». حاج عقیل، فرمانده گروهان، هم گفت: «باشد». گفتم:
«داری میروی جایی که خیلی سخت است، سفت بایستید. عراقیها ایستادهاند و با تانک،
توپ، هواپیما و هلیکوپتر جاده را میزنند. آقای حاج عقیل! احتمال دارد 50 تا شهید
بدهید». حاج عقیل نگاه معنا داری به من کرد. مفهومش این بود که 50 تا شهید یعنی
همه رفته باشند. کل گروهانش باید رفته باشند. باید گروهان بعدی بیاید. گفت: «باشد.
ما حرفی نداریم. ما آماده هستیم». نگاهی به حاج حبیب کرد. حاج حبیب[3] به او گفت: «باشد برویم».
حین عملیات فشار سنگین شد. به اسماعیلی جهاد
شاهرود گفتم کمک کند، چون، بچّههای دامغان فرمانده دسته و گروهان و گردان بیشتری
داشتند. برایشان از شاهرود، نیروی مردمی زیادی آمده بود. گفتم: «با من کار نداشته
باشید. کارم زیاد است و سرم شلوغ است. خودتان بروید و با هم هماهنگ کنید».
با آنکه گردان حاج حبیب، تقریباً کار سخت
جاده را تمام کرده و قسمت باتلاقی را پر کرده بود، احمد کاظمی آمد و گفت: «جاده را
تمام کن. اگر کمک و نیرو میخواهی بگو». گفتم: «نه من نیروهایم را دارم». میخواست
به من دلداری و دلگرمی بدهد. بحث او این بود که همه کارت را ول کن و فقط جاده را
بچسب. به احمد گفتم: «دو روز است که مجروح شدهام. پایم درد میکند. شب و روز دارم
از این قرصها میخورم. بیحال شدهام. حساسیت منطقه را میدانم. همۀ نیروهایم را
به کار گرفتهام. همه تلاشمان را میکنیم. از این بیشتر دیگر جا و ظرفیت ندارد».
چند توپخانه را
هم مأمور کردند که دائم سر پتروشیمی عراق آتش بریزد تا نتوانند ما را زیر دید و
تیر داشته باشند. بیشتر هم فسفری میزدند تا دیدشان محدود شود. تمام لشکرها فشار
میآوردند. مرتضی قربانی، حسین خرازی، عزیز جعفری و قالیباف هم آمدند.
یک شب حاج حبیب
با احمدعلی رشیدی به قرارگاه آمدند که گردان ما را عوض کنید. من هم نهایت بیحالیام
بود. دائم پانسمانم میکردند. به آنها گفتم: «دیگر هیچ کس نیست. شما کار را به آخر
برسانید تا گردان دیگر را مأمور کنند». حاج حبیب میخواست گروهانهایش را نگه دارد
تا در کنار بصره خاکریز بزند. من میدانستم که چند تا گروهان و چقدر نیرو دارد.
گفتم: «چند نفر شهید شدند؟» تند تند گفت. گفتم: «چند نفر مجروح شدند؟» چندین نفر
را نام برد. از افراد شیمیایی شده پرسیدم. تعدادی را نام برد. گفتم: «400 نفر نیرو
داشتی، تازه نصف شده است. هنوز هم از یک گردان دیگر قویتری». حاج حبیب به گریه
افتاد. آن شب دلش خیلی تنگ بود. گفتم: «ما همه آمدیم تا به آن طرف برویم. قرار
نیست بمانیم». آقای رشیدی نفس عمیقی کشید و رفت. رشیدی آمده بود تا به حاج حبیب
کمک کند و مرا متقاعد کند. حاج حبیب گفت: «باشد. به من یک کار بده تا بروم جلو و
سر پلی بگیرم». حاج حبیب یک چیزی آهسته گفت. گفتم: «بلند بگو من هم بشنوم». حاج
حبیب گفت: «آنجا همهشان شهید میشوند و فایده ندارد آنجا بیایند». گفتم: «مگر
خونشان از بچههای گردان رنگینتره! از خدا میخواهند. برای همین آمدهاند اینجا».
گفت: «آنجا یک نفر باشد کافی است».
دو مرتبه حاج
حبیب پیش من آمد و گفت: «جاده تنگ است. همۀ واحدها هم روی این جاده آمدهاند».
گفتم: «همۀ واحدها میآیند روی این جاده. جاده دیگری نیست. جاده را کمکم عریض
کنید». گفت: «نمیشود. آن قدر تانک و نفربر میرود که اصلاً کمپرسیهای ما را دارند
داخل آب میاندازند. این طوری میگویند که بروید کنار تا ما برویم. نفرات پیادهشان جلویند
و چون راه باز شده، میخواهند واحدهای زرهیشان را هم جلو ببرند تا از آنها
حمایت کنند». گفتم: «وقتی جاده خلوت شد، این کار را خودتان انجام بدهید. یک واحد
برای این کار بگذار». حاج حبیب دو سه تا فحش به صدام داد. گفتم: «چرا فحش میدهی؟»
گفت: «الان که کار که تمام شد دیگر یک گلوله هم نمیآید. دیگر یک هواپیما نمیآید.
همهمان را نفله کرد. صد و خوردهای از بچههای ما در این عملیات شیمیایی شدند».
روز دهم یا یازدهم، آقای حجازی گفت: «برو تهران!» گفتم: «برای چی به تهران برم؟»
گفت: «خودت رو نگاه کن ببین. دیگر چیزی ازت نمانده». قرص والیوم 5 میخوردم. غذا
نمیتوانستم بخورم. حتی بیسکویت هم نمیتوانستم بخورم.
نوجوان 13، 14
ساله
حد فاصل قرارگاه نجف و قرارگاه کربلا
منطقهای بود که عراقیها روی آن حساس بودند و میخواستند از آن نقطه نفوذ کنند.
عراقیها معمولاً با تانک میآمدند. نیروی پیادهشان هم لابهلای تانکها حرکت میکرد.
بر عکس ما، آنها جنگ منظم داشتند. ما جنگ نامنظم داشتیم. نیروهای پیاده ما میرفت
و خط را میشکست و بعد نیروی زرهی ما میرفت. این منطقه همان جایی بود که جاده
شلمچه به طرف بصره ادامه داشت. محدودۀ عملیاتمان کم شده بود. سرپل خوبی گرفته شده
بود. از طرفی هم، به بصره نزدیک شده بودیم. بصره زیر آتش خمپاره ما بود. نیاز به
توپخانه و توپ دوربرد نبود. بصره آسیب پذیر شده و مردم بصره شهر را تخلیه کرده
بودند. حجم سنگینی از مردم جنگزده هم روی دست عراق مانده بود.
مجبور بودیم همه سرمایهمان را بگذاریم و
خاکریزمان را بزنیم. تنها جایی که ارتش عراق میتوانست نفوذ کند، آنجا بود. این
موضوع را از حاج حبیب شنیدم. حاج حبیب داخل معرکه بود. وقتی برگشت گفت: «نیروهایم
تمام شدند و نوبت به یک نوجوان 13، 14 ساله به نام فوادیان رسید. بولدوزر را
برداشت. نمیدانم خداوند به کودکی این رحم کرد که حجم آتش دشمن کم شد و او خاکریز
را زد یا نه». به شوخی ادامه داد: «باز هم بچههای دامغان نجاتت میدهند. کس دیگری
نیست که آبرویت را بخرد و نجاتت دهد».
روز بعد رفتم تا ببینم دقیقاً سنگر بچههای
ما با سنگر عراقیها چند متر فاصله دارد. تا رفتم نگاه کنم، بچهها من را گرفتند و
گفتند با سر نیزه هم میتوانند به سرت بزنند! با دستشان کلاهت را میگیرند! سنگرها
بتونی بود؛ وقتی نارنجک میانداختند پشت دیوار سنگر میافتاد. بچههای ما نارنجک
میانداختند؛ آنها هم میانداختند. آنها باید دور میزدند و میآمدند نارنجک را
از درِ سنگر میانداختند که نمیتوانستند. این سنگر، نوکِ جایی در داخل کانال بود.
یک قسمتش را هم عراقیها پوشانده بودند. پیشبینی کرده بودند که اگر یک وقت جزیره
بوارین یا امالرصاص سقوط کرد، از آن استفاده کنند. سنگر به گونهای بود که فقط
درش به سمت این کانال بود. سنگر بتونی بود و آرپیجی آن را خراب نمیکرد. حتماً
باید سنگر را با تانک میزدند. گلولۀ تانک هم به آن نمیرسید؛ زیرا منطقه باتلاقی
بود و تانک نمیتوانست نزدیکتر بیاید. بچهها هم مثل اینکه در خانه خاله نشستهاند
با هم حرف میزدند و نان و خرما میخوردند! آقای شمخانی هم آمد. موضوع من را به
شمخانی گفتند. شمخانی گفت: «دیگر وضعیت تثبیت شده. برو.»
یک قدم تا قطع
پا
به اهواز که
رسیدیم، مرا یک راست در بیمارستان بستری کردند تا فردا عمل کنند. پرستار از تهران
زیاد میآمد. یکی از پرستارها آمد و گفت: «یه چی میخوام به شما بگم به کسی نمیگی؟
من در همۀ عملیاتها بودم. چه تو منطقه، چه تو تهران در بیمارستانها. پای شما خوب
میشه. ولی اینها میخواهند قطع کنند. اینها احتمالاً منافقند. تو را شناختهاند
که کی هستی!» آن موقع سازمان مجاهدین خیلی فعال بود. گفتم: «چطور شناختهاند؟»
گفت: «همین که دائم افراد مسئول میآیند به دیدنت و میروند و سئوال و جواب میکنند.
اینها خیلی موذیاند. اگر تهران بروی، پایت خوب میشود. بگو من به تهران میروم».
صبح شد و بدون
اینکه چیزی بگویند، مرا به طرف اطاق عمل بردند. هر چی گفتم آقا نمیخواهم ببرینم؛
به شیراز یا به تهران بفرستید، قبول نمیکردند که الاوبلا اتاق عمل آماده است.
دیدم فایده ندارد. وقتی جلو اتاق عمل رسیدیم، پای چپم که مجروح بود؛ پای راستم را
به در اتاق عمل زدم و جیغ کشیدم. دیدم فایده ندارد. شروع کردم به فحش دادن. از آن
فحشهایی که در بچهگی میدادیم! داد میزدم که چرا میخواهید پای من را قطع کنید؟
من فهمیدهام که میخواهید پایم را قطع کنید. دیدند خیلی عصبانیام. گفتند ولش
کنید. بچههای قرارگاه کربلا آمدند. همه مطلع شدند که چیزی هست. این پرستار بیچاره
میترسید که بیرونش کنند. دلش میخواست درمنطقه بماند.
آقای غلامرضا
بوغیری همراه چند نفر از نیروهای قرارگاه کربلا آمدند. داستان را برایش گفتم و
گفتم که ماجرا را لو ندهی. غروب یک دکتر آمد تا پانسمان را باز کند، گفت این
بیمارستان نمیتواند کاری برای او بکند؛ ببریدش. دکتر، یواش گفت: «به خانه من
ببرینش». بچههای جهاد از پشت بیمارستان، از راه معراجالشهدا مرا به بیرون بردند.
آمبولانس، پشت معراجالشهدا آماده و خانه دکتر هم در جنوب اهواز بود. در خانه
دکتر، همه لباس محلی داشتند. پیرزن حدود 60 ، 65 سالهای بود. گفت «اُ کاکوم از
گشنگی داره میمیره. ضعف کرده». فوری رفت حیاط و آتش درست کرد و دو سه سیخ کباب
پخت.
داخل رگهای
پایم هم چرک کرده و درد کم شده بود. منطقه که بودم متوجه نمیشدم. گوشۀ پتو را تو
دندانهایم خورد کرده بودم. در راه، چند جا به گریه افتادم. دو سه سیخ کباب دادند.
چه کبابی! دکتر آمد و گفت: «اخوی زنگ زده و خیلی سلام رسانده است. پایت خوب میشود.
هیچ نگران نباش. چرک به استخوانت رسیده. یک کم هم به استخون آسیب رسانده. به خونت
هم زده است. چرا این قدر دیر آمدی؟» گفتم: «نمیتوانستم بیایم. همه شهید میشدند.
من مجروح شدم. نمیشد بیایی. اگر میآمدم نیروهای عملیاتی پشتشان خالی میشد. اگر
میآمدم مأموریت را به گردانی میدادند که بلد نبود چه کار کند و به این زودی جاده
ساخته نمیشد. خیلی حساس بود». اصلاً نمیدانم چطور طاقت میآوردم! یعنی واقعاً حس
جبهه و قدرتی که خدا میداد؛ چه بود؟!
دکتر گفت: «من
داداش احمد نیکفر هستم. احمد نیکفر از بچههای اقلید. شما او را میشناسید».
گفتم: «هان. در پادگان حمیدیه بودیم. بچههای اقلید بودند. رفیق بودیم». احمد
شنیده و به برادرش زنگ زده بود که فلانی از رفیقهای ماست. تا صبح آنجا بودیم.
پایم را شست و شو داد و درمان کرد. خوابم برد. بعد از پنج شش ساعت، در قرارگاه
کربلا از خواب بیدار شدم. در همان خانه من را روی برانکارد و تو آمبولانس گذاشته
بودند. فردای آن روز، جای دیگری رفتیم و یک عمل بدون بیهوشی هم انجام داد.
از نوک پا و تا
این جایم را [ناف] گچ گرفت. گفت: «نباید تکان بخوری تا تمام تاندونهای پایت که
پاره شده ترمیم شود». همه کار را خودش کرد. به دست پرستارها نداد. گفت: «احمد گفته
که همه کارها را خودم انجام دهم». یک قسمت از پایم را باز گذاشت و گفت: «باید
پانسمان کنی تا گوشت پر کند». جبهه هم دیگر تثبیت شده بود. چند برابر نیاز مهندسی،
در منطقه، نیروی مهندسی داشتیم. دلیلش هم این بود که به آن نقطه اصلی نرسیدیم تا
بخواهند همه را خرج کنند. به آقای ورشابی گفتم: «اگر کار نیست، گردانهایمان که
خیلی آسیب دیده، به مرخصی بروند».
پس از
آن در قرارگاه بودم. گاهی برای پانسمان بیشتر به اهواز میآمدم. گردانهای اراک،
دامغان، شاهرود و خراسان به مرخصی رفتند؛ باید مدتی استراحت میکردند تا به
قرارگاه حمزه در شمالغرب بروند. به دامغان آمدم و اعلام کردم که بچههای جهاد
دامغان را به مشهد میبریم.
[1]-
در سند شماره 9 این کتاب تاریخ مجروحیت و شماره پلاک وی ثبت است.
[2]
- در سند شماره 4 تاریخ وقوع حادثه 24/10/1365 آمده است.
[3]
- حاج حبیب که اکنون مهمان حضرت حق است داماد حاج عقیل بود. حاج حبیب فرمانده
گردان بود و پدر خانمش فرمانده گروهان. هر دو جانباز بودند. اکنون حاج عقیل برای
سه فرزند باقی مانده از حاج حبیب نیز پدری میکند.
منبع: کتاب عبور از رمل / نویسنده محمد مهدی عبدالله زاده / بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان