خاطرات آزاده و جانباز حیدر قلی جعفری در «بلند مثل شب یلدا»
جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۰۰:۳۷
همچون شمر دور اسرا را داشتند و هلهله می کردند و ما تا صبح با لب تشنه و دستهای بسته نشسته، چرت زدیم.
یک نفربر از منافقین تا پای تپه ی محل استقرار ما آمد و با زبان فارسی صدا زد: من ایرانی هستم بیائید پایین تا برویم. جوابش را با چند تیر دادند.
هوا رو به تاریکی بود آن عده و بقیه کسانی که می شناختم رفتند تا اسیر شوند. دوباره تنها ماندم. گروه دیگری آمدند و به آنها ملحق شدم. از چهار طرف محاصره شدیم. گفتند: بی فایده است برویم تا تسلیم شویم. همه ی راهها به رویمان بسته شده بود، اسلحه ها را شکستیم و از آن تپه ها سرازیر و خسته و کوفته ناچار به سمت دشمن پیش رفتیم و به سمت یک نفربر که آنها نشان می دادند رفتیم و به اسارت درآمدیم. فاتحان بعثی، دیوانه وار بر اطرافمان شلیک می کردند و صدای قهقهه شان با تیرهایی که در بین دست و پای ما می زدند، درهم آمیخته بود. چه لحظات غمناکی، خمپاره های خودی که از سوی ایران شلیک می شد هم چنان تا مواضع عراقی ها می آمد.
سوار آن نفربر عراقی و وارد سومار شدیم، جایی که حتی یک دانه درخت خرما سالم نمانده بود، در آن جا، بلندترین دیوار، دیوار مسجد بود که بیش از دو متر از آن باقی نمانده بود، سوماری که تا دیروز هر هفته سربازانش گروه گروه از خط سرازیر می شدند و گرد و خاک سنگرها را در رودخانه آن شستشو می دادند.
آنها دستهای بچه ها را با شال گردن و چفیه های بچه ها و دست بند بستند و در وسط جاده آسفالت رها نمودند. وقتی تانکهای عراق از وسط جاده رد می شدند، اگر پاهایت را جمع نمی کردی دیگر پاها از تو نبودند. طبق گفته یکی از سربازها، یکی از اسرا را که دستهایش را بسته بودند و نزدیک محل عبور و مرور تانکهای عراقی قرار داشت، تانک با سرعت از رویش رد شد که زیر زنجیرهایش فقط یک کاسه خون به جای ماند.
هر چند که ما در این دو سال خدمت عادت به نوشیدن چای و شام شب نداشتیم چون هر روز ساعت پنج غروب شام می خوردیم و به کمین و سنگرها می رفتیم، ولی آن شب یک نفر نیامد بگوید: آیا امروز آب خورده- اید و کسی تشنه نیست؟ شما از صبح تا حالا در بیابانهای داغ و سوزان راه رفته اید حالا که در کنار رودخانه نشسته اید و صدای شرشر آب را می شنوید نکند هوس آب کند! بیایید آب بخورید.. نخیر همچون شمر دور اسرا را داشتند و هلهله می کردند و ما تا صبح با لب تشنه و دستهای بسته نشسته، چرت زدیم.
صبح شد. دستها را باز نمودند. گفتند راه بیفتید. گفتیم: کجا؟ گفتند باید پیاده تا عراق بروید! گفتیم چی تا عراق باید پیاده برویم؟ مگر امکان دارد از این جا تا عراق پیاده برویم؟ ...
ادامه در کتاب
منبع: کتاب بلند مثل شب یلدا / بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان با مشارکت خوزه هنری استان سمنان
مشخصات کتاب:
قطع رقعی
125 صفحه
خاطرات خود نوشت آزاده و جانباز حیدر قلی جعفری
شمارگان 1000 جلد
نشر سوره مهر- تهران
قیمت 9500 تومان
بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان با مشارکت خوزه هنری استان سمنان
نظر شما