خاطرات متفاوت از شهیدی که همیشه خنده به لب داشت
در منطقه، وقت نماز كه نزديك ميشد، همهي بچّهها وضو گرفته و منتظر بودند كه اذان شود و پشت سر امام جماعت نماز بخوانند.
اذان شد. يكي از بچّهها اذان زيبايي گفت و در صف نشست. هرچه منتظر مانديم امام جماعت نيامد. مدتي همه معطل ماندند. ميخواستند از ثواب جماعت برخوردار شوند. بدون امام جماعت كه نميشد. چه كسي پيش نماز شود؟
به هر كس پيشنهاد كردند پيش نماز شود، قبول نكرد. به سراغ آقارضا آمدند. گفت:«نه! نميتونم پيش نماز بشم! اصرار نكنين!».
هر چه او امتناع ميكرد، اصرار بچّهها بيشتر ميشد. ميخواست همه را تشنه كند. گفت:«آخه سجدههاي من طولانيه. بچّهها اذيّت ميشن!».
گفتند:«عيب نداره! اتّفاقا خيلي هم خوبه! نماز با حالي ميخونيم.».
با اصرار زيادِ بچّهها رويسجاده قرار گرفت و نماز را شروع كرد. هر چه به آخر نماز نزديك تر ميشد، سجده را بيشتر طول ميداد. همه فكر ميكردند كه در سجدهي آخر ده دقيقهاي در سجده باشند.
اما او سجده آخر را با سه سبحانالله برگزار كرد و نمازش را سلام داد و آهسته نمازخانه را ترك كرد.
همه منتظر بودند كه سر از سجده بر دارد. كمكم حوصلهي بعضي از بچّهها سر رفت. زير چشميبه طرف سجاده نگاهي كردند. سجاده خالي بود.
آقاي بهمن دهقاني (همرزم شهيد)
در پادگان قائميهي دزفول بوديم. او هر روز كار تازهاي ميكرد و بچّهها را شاد نگاه ميداشت. بعداز ظهر بود كه من و او در يكي از چادرها صحبت ميكرديم. خبر رسيد كه بعداز نماز مغرب و عشا در حسينيه دعاي توسل برگزار ميشود.
گفت:«ميخواي امشب براي هميشه يادت بمونه؟».
پرسيدم:«چه نقشهاي داري؟».
گفت:«شب توينمازخونه ميبينمت!».
از چادر بيرون رفت. تا شب نديدمش. نماز خوانده شد و بعد از نماز بلافاصله مدّاح شروع به خواندن كرد. به جايي رسيد كه خواست تا چراغها را خاموش كنند.
قبلاز خاموش شدن چراغها، لحظهاي آقارضا را ديدم كه به ديوارحسينيه تكيه كرده بود. هنوز نميدانستم چه نقشهاي دارد.
در ميان سر و صداي گريه و سينهزني متوجه آقارضا شدم كه در تاريكي بين بچّهها راه ميرود و ميگويد:«گلاب! گلاب!».
با خودم فكر كردم، احتمالا آقارضا از انجام نقشهاش منصرف شده! دارد به بچّهها گلاب ميزند.
به من كه رسيد شيشهي گلاب را به دستم زد و گفت:«گلاب!».
من هم مثل بقيّه دودستم را باز كردم. او در همان تاريكي توي دستهاي من هم گلاب ريخت.
با تمام شدن دعا چراغها را روشن كردند. يكباره ديدم همه صورتها به پهناي دودست سياه شده است.
به بغلدستي گفتم:«چرا صورتت رو سياه كردي؟».
گفت:«تو چرا رو سياه شدي؟».
نگاهي به هم كرديم و خنديديم. همه همين طور بودند. آقارضا مقداري جوهر توي گلاب ريخته و با استفاده از تاريكي به همه تعارف گلاب كرده بود.
آقاي بهمن دهقاني(همرزم شهيد)
به مرخصي آمده بود. با هم به سپاه سري زديم. تعدادي از بچّههاي كادر سر به سرش گذاشتند و گفتند:«آقارضا! اين دفعه ديگه در نرو! بايد توي خونهي بابات يك تهچين گرمساري به ما بِدي!».
او هم قبول كرد و گفت:«فردا شب منتظريم!».
دوستان كه فكر ميكردند او وعدهي بياساس ميدهد موضوع را جدّي نگرفتند. به منزل رفت و از مادرش خواست به اندازه هفت نفر تهچين[1]درست كند.
غذا آماده شد، ولي مهمانها نيامدند. خيلي انتظار كشيديم. چندين بار بيرون رفت و برگشت. حتي با موتور تا گذرگاه راهآهن رفت و آمد. خبري از آنها نبود. بالاخره خانوادهي پر جمعيّت ، غذا را خوردند.
روز بعد با هم به سپاه رفتيم. با آن بچّههايي كه قرار داشتند به منزلشان بيايند سرسنگين برخورد كرد. علت را جويا شدند.
گفت:«با شما حرف زدن نداره! شما پيش پدر مادرم آبرو براي من نگذاشتين! اون همه غذا درست كردن شما نيامدين! من ديگه روم نميشه طرف خونه برم!».
دوستان با شرمندگي از اينكه چرا موضوع را جدّي نگرفتهاند، گفتند:«جبران ميكنيم! كي بياييم؟».
گفت:«ديگه نميخوام بياين! باز هم من رو سر كار ميگذارين، نميياين بيشتر آبروي من ميره!».
همه يكصدا قول دادند كه به هر قيمتي شده فردا ناهار به منزل آنها بيايند و به اين شكل اعادهي حيثيّت كنند.
وقتي خاطر جمع شد، شروع كرد به نقشه كشيدن! به من گفت:«فردا تو هم بيا سر كوچه بايست، هر وقت اومدن بيارشون خونه!».
منتظر ماندم. بالاخره آمدند. پس از احوالپُرسي همراهشان راه افتادم. به در خانه كه رسيديم با در بسته رو به رو شديم. هر چه از همسايهها هم پرسيديم، كسي اطلاعي از آنها نداشت.
آقايمجيدعامري (همرزمشهيد )
[1]- مقدار متناسب گوشت بره يا گوسفند را با زيره و بعضي ادويهجات مخلوط ميكنند و بعد از آبكش كردن برنج در آن قرار مي دهند و با حرارت ملايم مي پزند.
همسايهي ديوار به ديوار بنياد شهيدگرمسار بودند. يكروز به خانمش گفته بود:«بچّههاي بنياد ميخوان بيان اينجا ورناهار[1]بخورن، گدابازي در نيار! يك خرده كرهي محلي و تخم مرغ رسميحاضر كن! اگه چيزي كم داريم بگو برم بگيرم».
خانم سفرهاي پهن كرد و تخممرغ و كرهي محلي روي سفره چيد و به آشپزخانه رفت. هر چند دقيقه يكبار ميآمد و ميپرسيد :«پس چي شد؟ چرا نيومدن؟».
ميگفت:«اداره است ديگه! شايد ارباب رجوع آمده باشه! شايد تلفن داشتن! مييان نگران نباش!». چشمِ خانم به سفره افتاد. آقارضا زحمت همه را كشيده بود.
پرسيد :«پس چرا نيومدن؟».
نگاهي به خانمش كرد و گفت:«بندهي خدا كسي كجا بود؟ ميخواستم دلي از عزا در بيارم!».
آقاي علي ميراخوري(از كاركنان بنياد شهيد گرمسار)
[1]- به غذاي بين روز گفته ميشود. معمولا ساعت 9 صبح از آن استفاده ميكنند.
ميدانست كه وقتي دوستان به سراغش ميآيند ميخواهند خوش باشند و بخندند. چندتا از دوستان، با قرارِ قبلي به منزلشان آمدند. ازدواج كرده بود و در كنار بنياد شهيد گرمسار سكونت داشت.
قبلاز شام به بهانه دستشويي رفتن از اتاق خارج شد. فيوز برق را قطع كرد و دستها را به دودهي بخاري ماليد و به داخل خانه آمد.
به بهانه اينكه تاريك است و دوستان را نميبيند به صورت هركدام دستي كشيد و گفت:«چند وقته فيوز برق ما خرابه. چندبارم عوض كرديم فايده نداشته! شما بشينين من ببينم ميتونم كاري كنم يا نه؟».
از اتاق خارج شد و بعد از لحظاتي برق روشن شد. دوستان بهم نگاه كردند. باز هم سرشان كلاه رفته بود و سياه شده بودند.
آقاي علي ميراخوري ( از كاكنان بنياد شهيد )
در منطقهي جنوب بوديم. آقارضا اوركت به تن نداشت. هواي پس از بارندگي حسابي خنك بود. بيرون چادرها به صف شده بوديم كه به رزم شبانه برويم. سردش بود. گفتم:«هوا سردتر هم ميشه! اي كاش اوركتي چيزي ميپوشيدي.».
از صف خارج شد. گفت:«الان ميرم از تداركات ميگيرم.».
چند دقيقه بعد با اوركت نو آمد. گفتم:«رضا چرا اوركت نو رو پوشيدي؟ حيفه!».
گفت:«چه حيفي؟ دادن كه استفاده كنيم!».
رزم شروع شد و بچّهها مجبور بودند دراز بكشند و بلند شوند. او گاهي هم غلت ميزد. چند ساعتي طول كشيد. وقتي بر ميگشتيم، گفتم:«كار خوبي نكردي اوركت نو رو پوشيدي و خرابش كردي!».
گفت:«مال من كه نيست!».
پرسيدم:«پس مال كيه؟».
گفت:«مالتو! مال خودم توي ساكمه!».
آقاي احمد شاه حسيني (همرزم شهيد)
در جزيرهي مجنون بوديم. فرماندهي گردان كربلا آقاي حسين عرب بود كه اخوي عرب صدايش ميكردند. براي توجيه به كاسه آمده بود. بچّهها داشتند توضيح ميدادند كه غواصها از كجا ميآيند و ميروند.
آقارضا در كناري مخفي شده بود و صداي خمپارهي شصت در ميآورد. اخوي عرب و بقيه ميگفتند:«صداي قبضهي شصته!» و مينشستند. بعد ميديدند اتفاقي نيفتاد. چندبار كه اين موضوع تكرار شد، فهميدند كار آقارضاست.
صدايش كردند. آمد روبه رو و شروع كرد به خنديدن. طوري با دهان صداي خمپاره در ميآورد كه نميشد آن را از صداي واقعي خمپاره تشخيص داد.
فرماندهي دستهي ما بچّهي شاهرود بود. در پنج طبقهي اهواز بوديم. به من گفت:«يك آرپيجي زن به ما دادن، توي حسينيه است. برو صداش كن بيار كه كارها رو هماهنگ كنيم.».
اسمش را پرسيدم. گفت:«اسمش آقارضاست.».
به حسينيه رفتم. ديدم جواني آنجا نشسته است. پيغام را رساندم. همراه من راه افتاد. جلسه تشكيل شده بود. فرمانده از آقارضا دعوت كرد كه كنارش بنشيند. او هم همين كار را كرد. نيروها معرفي شدند. پس از توضيحات فرماندهي دسته، هركدام از بچّهها نظراتشان را دادند.
آقارضا ساكت نشسته بود. فرمانده كه طرف چپش نشسته بود، با دست راست به پشتش زد و گفت:«آقارضا خيلي ساكت نشستهاي! اينها بعضيشون گرمساريان. همه برادرهاي ما هستن. يك چيزي بگو! نظري بده!».
آقارضا هم بدون معطلي، به پشت فرماندهي دسته زد و گفت:«يواش يواش روي دوش همهتون سوار ميشم. حال همهتون رو جا مييارم.».
من كه بار اوّلم بود او را ميديدم، به شدّت جا خوردم. اين چه برخوردي است. مگر آدم با فرماندهاش اينطور برخورد ميكند. دوستان ديگر روحيات او را ميشناختند. همه از خنده به خودشان ميپيچيدند.
آقاي حسن فايض (همرزم شهيد)