او دو بار شهید شد!
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید قربانعلی جامی دهم مهر ۱۳۳۶ در روستای نظامین از توابع شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش علی و مادرش خاتون نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم اسفند ۱۳۶۳ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای شهر سرخه از توابع شهرستان زادگاهش واقع است.
او دوبار شهید شد
یک روز در ایوان نشسته بودیم. گرمای تابستان رمقی در بدن مان نگذاشته بود. دو سه بار به رضا گفتم: «بابا بیا غذا بخور».
گفت: «روزه ام».
عصبانی شدم و گفتم: «آخه توی این هوا؟ پسرم تو که هنوز به سن تکلیف نرسیدی».
دوید و رفت. باز هم جیم شد.۱
اولش فکر کردم میخواهد تیپ آدمهای اهل مطالعه را به خودش بگیرد، اما وقتی کتابها را در دست اش میگرفت، در خواندن و نوشتههای آن غرق میشد. به او میگفتم: «بابا خوندن کتاب اون هم کتاب آقای مطهری و آقای دستغیب سختت نیست؟»
میگفت: «نه، حرف دل ما رو میزنن».۲
حرف آخرش را به من زد: «دخترعمه؛ میرم جبهه اون جا هم میتونم محافظ امام جمعه باشم اگه با خودش برم».
از سختیهای زندگی توی شهر غریب، رانندگی در تهران و برگشتنش به سرخه ساعتها حرف زدم، اما میخواست برود و رفت. گفت: «دوست ندارم در رختخواب بمیرم، میخوام توی جبهه به خاطر دفاع از دین و کشور خونم بریزه و شهید بشم».۳
«ای لشکر صاحب زمان (عج) آماده باش، آماده باش». پخش این نوحه از بلندگوی سپاه، سوت آغاز حرکت بود. بیشتر آدمهای اطرافم، با خنده از هم جدا میشدند. رضا روی پلههای اتوبوس ایستاد و گفت: «ما عمودی میریم، اگه خدا بخواد افقی برمی گردیم. دعا کنید یا پیروز بشیم و یا شهید. در هر دو حالت ما پیروزیم».۴
اجازه داد تا بروم. پلهها را دو تا یکی کردم و پایین آمدم. از دور که او را دیدم، پریدم و دست هایم را دور گردنش محکم گره زدم. پیشانی ام را بوسید. بعد روی دو زانویش نشستم. من را روبروی خودش نگه داشت و گفت: «توی مدرسه روسری سرتون میکنین؟» گفتم: «آره».
گفت: «البته فرقی نمیکنه، اما تو نمیتونی با روسری خوب موهات رو بپوشونی، پس مقنعه سرت کن». این حرف آخر را وقتی سوار ماشین میشد به من زد و رفت.۵
امید، پسرمان مریض بود. حالش بد و بدتر میشد. پیمانه عمرش سر رسیده بود و قضای الهی جاری شد. امید به رحمت خدا رفت. گفت: دختر عمه چرا توی سر خودت میزنی؟ ناراحت نباش. همون خدایی که امید رو به ما داد، خودش گرفت. تازه این هم بدون که جوونهای ما توی جبهه با خمپاره تکه تکه میشن. پس دادن امانت خدا کوچک و بزرگ هم نداره».۶
به جای دیگری نگاه میکرد تا اشک هایش را نبینم. بعد برایم تعریف کرد و گفت: «بچهی بیچاره با یک مریضی طاقت نیاورد!». چند دقیقهای ساکت شدم. تصمیم گرفتم پیشنهادم را بدهم، اگر چه میدانستم چه جوابی میدهد. گفتم: «رضا؛ چند روزی مرخصی برو تا حال و هوات عوض بشه». لبخندی که همیشه روی لبانش بود، محو شد و گفت: «چقدر؟ تا کی؟ ده روز خوبه؟ اون وقت دشمن رو چکار کنیم؟».
گفت: «یعنی از زن و بچه مهم تره؟». گفت: «آقای مهدوی نژاد؛ اونا خدا رو دارن و با خدا هیچ وقت تنها نیستن».۷
«ا... اکبر»
دستهای رضا از کنار گوش هایش پایین نیامده بود که صدای خنده بچهها بلند شد. به همه نگاه کرد. بعد دستش را جلوی صورتش گرفت، خندید و گفت: «پسر؛ باز گل کاشتی». آخر جمله علی در صدای خنده اش گم شد. رضا گفت: «ساعت دوازده و نیم شب کدوم مومنی نماز صبح میخونه که من بخونم؟ خوب از فرصت استفاده کردین.»
علی گفت: «خسته بودی. وقتی خوابیدی خواستیم شوخی کنیم. بیدارت کردیم. تو هم بدون پرسیدن ساعت وضو گرفتی و خواستی نماز بخونی». دوباره خندهی بچههای سرخه چادر را پر کرد.
روی باک موتور و هرجایی را که فکر میکردم با نور آفتاب میدرخشد پوشاندم. ازم پرسید: «چرا داری موتور رو با گونی میپوشونی؟: گفتم: «اگه آهنهای اون برق بزنه، ما رو شناسایی میکنن». گفت: «اگه خدا خواست شهید شدی، موتورت برای من». آرپی جیها را داخل خورجین جا به جا کردم و گفتم: «اگه تو هم شهید بشی، فانوسقه و پوتین هات مال من».
رفتم دوری بزنم. برگشتم موتور نبود. پرس و جو کردم. فهمیدم رضا آن را برده تا مهمات برساند. چند ساعت بعد که هوا روشنتر شد، پیدایش کردیم. او را با گلوله خمپاره زده بودند ۱۴
مثل فنر از جا پرید. مهلت حرف زدن نداد. آقای مهدوی نژاد و من مات او شدیم. چارهای نبود. همراهش با موتور رفتم. سزعت مان زیاد بود و بالاخره ماشین را دیدیم. گفتم: «رضا اون رو دیدی؟ مراقب باش. اسلحه نداریم ها! یک کاری نکنی بزنه ما رو بکشه».
اوایل جنگ تردد ماشینهایی که باریجه حمل میکردند ممنوع بود. جلوی در بسیج نگهبانی میدادم که ماشین را دیدم. شک کردم. رفتم داخل و گزارش دادم. رضا چسبید که آن را بگیریم. ترس سرش نمیشد. رسیدیم به ماشین. اشاره کردیم و راننده زد کنار. رضا پیاده شد. بهم گفت: «یک کنار بایست تا برم بارش رو ببینم». راننده هم پرید پایین و گفت: «تخمه خربزه بار دارم. بارنامه رو ببین». رضا رفت بالای ماشین. بار باریجه بود، ولی روی آن را با گچ پوشانده بودند. بردیمش بسیج. تشویق کردند، هم ما و هم پایگاه مان را.۱۵
صدای تک تیرها بلند شد. روی ارتفاعات منطقه کردستان مستقر بودیم. از آن بالا کاری نمیتوانستیم بکنیم. بچهها یک جا بند نمیشدند. دل توی دلشان نبود. رضا گفت: «بریم کمک اون ها، بچهها توی روستا تنهان.». فرمانده گفت: «نمیشه».
رضا قانع نشد و پرسید: «برای چی؟ ضد انقلابها ریختن توی روستا». فرمانده گفت: «شبه و دید کافی ندارین. ممکنه طرف نیروی خودی شلیک کنین». رضا صبر کرد. هوا به خوبی روشن نشده بود که اسلحه اش را برداشت و گفت: «بریم». نمیشد جلویش را گرفت. رفتیم. ضد انقلابها رفته بودند. مسجد نیمه سوخته روستا نشان میداد که آن جا بودند. رضا از دیر رسیدنش گرفته بود و ناراحت.۱۶
سهمیه من را داد. خواستم بروم بیرون که نگذاشت. گفتم: «عیب کار کجاست؟ میخوام بیرون سنگر کمپوت رو بخورم». گفت: «این جا بخور». مات مانده بودم چه بگویم. حال و اوضاعم را دید؛ گفت: «ما توی تدارکات هستیم. همه چیز پیش ماست. نباید کاری کنیم که بچهها فکر کنن ما بیشتر میخوریم» ۱۷
آب را گذاشت زمین و بی سیم را برداشت. حرف گوش نمیکرد. پیغام را به همه نیروها رساند و گفت: «امام فرمودن جزیرهها رو حفظ کنین». گفتم: «خیالت راحت شد؟ حالا یک چیزی بخور». عجله داشت. وسایلش را جمع و جور کرد. دیدم فایدهای ندارد. ساکت ماندم. داشت حرکت میکرد که گفت: «باید این پیام رو زودتر میرسوندم. بچهها توی خط منتظرن که براشون آب ببرم. پشت خط آب نمیخورم و میرم پیش اونا».۱۸
هر وقت جامی برای رساندن مهمات انتخاب میشد، لحظهای هم صبر نمیکرد. خورجین را پر از مهمات میکرد و میپرید روی موتور. اگر ترکش به پایش هم میخورد، متوجه نمیشد. خودش میگفت: «از منتظر موندن بیشتر خسته میشم تا مهمات رسوندن توی آتش و خمپاره».
بچهها میگفتند: «نقشهی منطقه کف دست جامی کشیده شده. این کار خودشه».۹
عراقیها که آتش میریختند، شوخی هایش گل میکرد. میگفتم: «آخر عراقیها پیشونی ات رو با گلوله میزنن». رضا میگفت: «پیشونی من بیشتر از این ارزش داره، پیشونی جای سجده است». بعد برای رساندن تدارکات یا مهمات آماده رفتن میشد و میگفت: «من سرم رو برای کمتر از توپ و تانک پایین نمییارم».۱۰
چای را که دم کرد، گفت: «برو بهش بگو بیاد چای بخوریم، بچههای دیگه رو هم صدا بزن». وقتی فهمید علی ظرف میشوید و نمیآید، رضا رفت و او را به زور آورد. لحظهای بعد یک گلوله آر پی جی جای هر دوی آنها به زمین خورد. تمام وسایل به اطراف پرت شد. رضا با خنده گفت: «من نجاتت دادم و گرنه فردا باید توی سرخه مراسم تشییع جنازه میگرفتیم».۱۱
ماشین، ما را نزدیک یک روستا پیاده کرد. باید بچههای دیگر را جا به جا میکرد و به منطقه میرساند. با دلهره وارد روستا شدیم. باید شب را در جایی استراحت میکردیم. هیچ کس جرات نداشت در خانهای را بزند، آن هم با لباس بسیجی. آخر سر در خانهی پیرمردی، شب را خوابیدیم. نیمههای شب با تکانهای رضا بلند شدم. گفت: «فکر کنم پیرمرد رفته کمک بیاره تا ما رو از بین ببره». گفتم: «وقتی اومدیم توی روستا خودت گفتی: کسی حریف ما شش نفر نمیشه، حالا بگیر بخواب». تا رضا خواست جوابم را بدهد، پیرمرد آمد. سرمان را زیر لحاف کردیم و از گوشهای او را زیر نظر گرفتیم. پیرمرد هیزمهایی را که آورده بود زمین گذاشت تا صبحانه را آماده کند.۱۲
هر وقت میپرسیدم: «رضا تکلیف ما چی میشه؟». میگفت: «آقای مهدوی، ما با قرآن و کتاب سر و کار داریم».
توی عملیات میگفتیم: «سرت رو پایین بیار تیر میخوری». میگفت: «جای سجده کمتر از توپ و تانک نمیخوره. من اگه گلوله تانک باشه میگم زخمی شدم». بهش میگفتم: «پس فرماندهها چی؟»
جواب میداد: «کسی که مسئولیتش بیشتره، دردش هم زیادتره. شما نباید با کمتر از موشک خم به ابرو بیارین».۱۳
هر چه منتظر شدیم نیامد. رودخانهای نزدیک دجله و فرات بود، آن را نشان کردیم. زیر آن معبر زدیم. کارمان تمام شده بود. گفتم: «رضا این جا رو میشناسه. رودخانه علامت ماست. چرا پیداش نشد؟».
باید وسیله و مهمات را میرساند. خبر دادند که شهید شد. گفتم: «کجا؟ چطوری؟»
گفتند: «رضا رو موقع آوردن تجهیزات زدن».۱۹
صحنههای جنگ که تمام شد، تلویزیون را خاموش کرد. گفت: «با دیدن این فیلمها یادم اومد به شما بگم از خونوادههای شهدا غافل نباشی. ان شاا... به زودی همسر شهید میشی و اونها پیش شما هم مییان».۲۰
بچهها مانعش شدند، اما او مهمات را داخل خورجین موتور جای داد و گفت: «اگه من نرم کی میخواد مهمات برسونه؟».
خبر شهید شدن رضا را که آوردند، همه رفتیم. دو پایش مانده بود. هر چه دنبال بدن او گشتیم، اثری نبود. (شهید) محمد تقی فیض خودکاری را از جیبش در آورد و اسم او را روی پاهایش نوشت.۲۱
جملههایی از وصیت امام حسین (ع) را پیدا کردم و آن را میخواندم. یک مرتبه گفت: «آروم تر؛ عقب افتادم». با تعجب گفتم: «رضا! داری مینویسی؟ پس چرا حرف نمیزنی؟».
گفت: «آره تو بگو. فکر کنم بتونم وصیت نامه خوبی بنویسم».
وقتی تمام شد کاغذ را برداشت. نگاهی به آن انداخت و گفت: «خوب شد، این هم وصیت نامه، دیگه کاری نداریم. خداحافظ!».۲۲
سوار کامیون تسلیحات شدم تا به طرف منطقه عملیاتی حرکت کنم. رضا آمد. با حالتی که انگار داشت دعا میکرد، گفت: «برادر سمندی! ان شااله به حول و قوهی خدا میری، خمپارهای مییاد و شما هم مزدت رو میگیری». از کامیون که پیاده شدم او فرار کرد. من دنبالش دویدم و گفتم: «اگه قراره خمپاره قسمت من بشه، پس باید قسمت تو تانک و هواپیما بشه». کمی که شوخی کردیم، او رفت و من هم سوار شدم. وسط عملیات قرار شد تعدادی قناسه برای بچههای تیرانداز ببرم. فرمانده، شهید محمود اخلاقی را دیدم که به یکی دو نفر میگفت: «تانک رضا رو هدف گرفت و شهید شد». بعد از آرام شدن منطقه، بچهها دو پایش را پیدا کردند.۲۳
بهش گفتم: «رضا! فکر میکنی موندنی هستی؟». گفت: «اگه قراره بمونم باید برای اسلام زنده باشم و از اون دفاع کنم».
گفتم: «حالا فکر کن ممکنه شهید بشی، اون وقت میخوای چکار کنی؟»
گفت: «اگه قراره شهید بشم باید بدنم کامل از بین بره تا همهی اون برای اسلام فدا بشه».۲۴
جنازهی رضا و بقیه شهدا روی زمین مانده بود. منطقه زیر آتش دشمن قرار داشت. از بالای خاکریز نگاه کردیم. راهی نبود. به ناچار تا غروب منتظر ماندیم. سرخی آسمان که پیدا شد، یکی از بچهها گفت: «دید دشمن کمه، حالا بریم». بیشتر از شهدا نگران مجروحهای وسط میدان مین بودیم. جنازه رضا فقط دو پایش بود. با شهدا و مجروحها به آمبولانس بردیم. هنوز حرکت نکرده بودیم که هلی کوپترهای دشمن ماشن را هدف گرفتند. آمبولانس منفجر شد. مجروحها به شهادت رسیدند و اجساد شهدا سوخت. اشک میریختیم. کاری از دست مان بر نمیآمد. به یک باره بغضم ترکید. گفتم: «رضا تو دوبار شهید شدی».۲۵،
۱- پدر شهید
۲- پدر شهید
۳- همسر شهید
۴- همسر شهید
۵- خواهر شهید
۶- همسر شهید
۷- مهدوی مهدوی نژاد (همرزم شهید)
۸- مهدوی مهدوی نژاد (همرزم شهید)
۹- احمد فائض (همرزم شهید)
۱۰- مهدوی مهدوی نژاد (همرزم شهید)
۱۱- احمد فائض (همرزم شهید)
۱۲- برگرفته از خاطره مکتوب داخل پرونده
۱۳- مهدوی مهدوی نژاد (همرزم شهید)
۱۴- احمد همتی (همرزم شهید)
۱۵- یعقوب شاهجویی (دوست شهید)
۱۶- اسداله ابراهیمی (دوست شهید)
۱۷- علی اکبر رستگار (همرزم شهید)
۱۸- علی اکبر رستگار (همرزم شهید)
۱۹- داود یوسفیه (همرزم شهید)
۲۰- همسر شهید
۲۱- احمد فائض (همرزم شهید)
۲۲- محمد سمندی (همرزم شهید)
۲۳- محمد سمندی (همرزم شهید)
۲۴- محمد سمندی (همرزم شهید)
۲۵- فرج اله وفادار (همرزم شهید)
منبع: سایت مرات نیوز