نوید شاهد - مادر شهید "سیدمحمود ربیعی‌هاشمی" نقل می‌کند: «همه برای دامادی فرزندشان، بهترین لباسشان را می پوشند. روسری کرم رنگ و چادر گلدارم را سر کردم. گوشی تلفن را برداشتم و به پدربزرگ، خاله‌ها و دایی‌ها و همه بستگان زنگ زدم. همه باید می‌دانستند که شب دامادی محمودمه ...» نوید شاهد سمنان در سالگرد ولادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید والامقام را برای علاقه‌مندان متشر می‌کند که توجه شما را به بخش نخست این خاطرات به نقل از مادر شهید جلب می‌کنیم.

 

شهیدی که داماد شد!
 
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید سیدمحمود ربیعی‌هاشمی فرزند علی‌اصغر و طیبه، بيست و يكم آذر ۱۳۴۶ در شهرستان سمنان به دنيا آمد. دانش‌آموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسيجی به جبهه رفت. بيست و دوم دی ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. پيكر وی را در گلزار شهدای امامزاده يحيای زادگاهش به خاک سپردند.
 
 
این خاطرات به نقل از مادر شهید سیدمحمود ربیعی‌هاشمی است که تقدیم حضورتان می‌شود.

 

 
کارم واجب‌تر از خوابمه
گفتم: «همه خوابن تو هم بخواب!» گفت: «همه خسته‌ان. شب بیداری کشیدن. گریه کردن.» گفتم: «تو هم که با همه بودی، نبودی؟»
گفت: «کارم واجب تر از خوابمه.»
همه کارهایش دلیل داشت. اصلا پرسیدن نداشت؛ ولی دلم می‌خواست از زبان خودش بشنوم.
گفتم: «اصلاً صبح به این زودی کجا می‌ری؟»
جاروبرقی را برداشت و گفت: «مسجد! دیشب احیا بوده، حتما خیلی کثیف شده. اگه دوست داری، بیا بریم؛ ثواب داره.»
 
شکارچی تانک‌ها
برادرم تازه از جبهه آمده‌بود. بهش گفتم: «از محمودم خبر داری؟»
گفت: «به! چه نشستی این‌جا که پسرت شکارچی شده!»
تعجب کردم: «شکارچی؟» گفت: «آره! آبجی! شکارچی تانک‌ها. بچه‌ها بهش می‌گن: «محمود زرنگ!»
 
جبهه؛ هتل کویته!
دست در گردنش انداختم و گفتم: «پدر صلواتی! مرخصی هم که می‌آی نمی‌بینیمت. معلومه کجایی؟»
گفت: «رفته‌بودم به یکی دو تا از بچه‌ها سر بزنم. آقای غریب‌شاه رو دیدم، بهم گفت: ’خودت رو آماده کن که بوی عملیات می‌آد.‘ خدا رو شکر مثل این که زودتر باید بریم.»
خوشحالی‌اش را که دیدم، گفتم: «جبهه چی داره که واسش سر و دست می‌شکنی؟»
خندید و گفت: «خبر نداری مادر! اون‌جا هتل کویته!»
چشم چرخاندم و به اتاقش نگاه کردم؛ پرده‌های قشنگ، تخت‌خواب، ضبط صوت، میز تحریر، کولر، شوفاژ. جبهه چه داشت که برایش هتل کویت بود؟ هنوز نمی‌دانم.
 
روایت زیبای مادر شهید ربیعی از شب دامادی فرزندش
«مبارکت باشه مرد! خبر از این بهتر چی می‌خوای؟» بدون این‌که جوابم را بدهد، گفت: «چی لازم داریم؟» گفتم: «همه چیز تو خونه هست. فقط میوه و شیرینی.»
 
بهترین پیراهنش را از کمد درآوردم و دادم دستش. همه برای دامادی فرزندشان، بهترین لباسشان را می پوشند. روسری کرم رنگ و چادر گلدارم را سر کردم. گوشی تلفن را برداشتم و به پدربزرگ، خاله‌ها و دایی‌ها و همه بستگان زنگ زدم. همه باید می‌دانستند که شب دامادی محمودمه. همسایه‌هایم هم همین‌طور. آن‌ها خیلی به گردن ما حق داشتند. باید تو این جشن همراهی‌مان می‌کردند. مهمانی باشکوهی بود. همه چیز مهیا بود. از یک ماه قبل خانه تکانی‌ام را شروع کرده‌بودم. به دلم افتاده‌بود آخر ماه مهمانی داریم.
 
شام زرشک‌پلو با مرغ داشتیم. آخه زرشک را خود محمودم خریده‌بود. نمی‌دانم چرا هر که می‌آمد، زبانش بند می‌آمد و اشک می‌ریخت. دیگران را نمی‌دانم ولی من از شادی اشک می‌ریختم. شنیدم که می‌‍گفتند: «آدم فکر می‌کند این زن و شوهر از مکه برگشتند، انگار نه انگار که جوونشون شهید شده.»
 
 
منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت
 
 
 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده