آموختن علم از اسرا به شیوه پیامبر اسلام (ص)
آموختن علم از اسرا به شیوه پیامبر اسلام (ص)
عملیات در تنگه چزابه شروع شدهبود. عراقیها از زمین و آسمان بر روی ما آتش میریختند. بچهها با این که مهمات زیادی نداشتند، مقاومت میکردند.
مشغول درست کردن خاکریز بودم که دیدم سیدحسین با لودر به سمت ما میآید؛ در حالی که چند اسیر گرفتهاست، متعجب شدم. گفتم: «سیدحسین تو که راننده لودری! اینا رو از کجا گرفتی؟»
گفت: «چه فرقی میکنه؟ اومدیم جنگ! هر کار بتونیم انجام میدیم.» در بین اسرا یک افسر عراقی هم بود. گفتم: «حالا با اینا چه کار کنیم؟» گفت: «اون دو تا ضدهوایی بود که بچهها غنیمت گرفتن!» گفتم: «خب؟» گفت: «به این اسرا بگیم اگه تعمیرش رو یادمون بدن نمیکشیمشون.»
فکر خوبی بود. بهشون گفتیم و اونها قبول کردند. سیدحسین چون تکنیسین ذوبآهن بود و در این نوع کارها مهارت داشت خیلی زود تعمیر
ضدهواییها را یاد گرفت. بعد از راه انداختن ضدهواییها بچهها با آن دوتا، هواپیمای عراقی را انداختند.
عکس یادگاری
در بیمارستان بستان مشغول کار بودم که سیدحسین از راه رسید. آن قدر خستهبود که با همان لباسها و پوتین افتاد روی تخت و به خواب رفت. لباس و کفشش را درآوردم و یک پتو رویش انداختم. صبح نمازش را خواند. صبحانه خورد و گفت: «میخوام برم سوسنگرد ماشین تحویل بگیرم.»
نزدیکیهای ظهر دیدم با یک جیپ که رویش توپ ۱۰۶ نصب بود از راه رسید، گفت: «عباسجان! بیا با هم عکس بگیریم!»
عکس گرفت. نماز ظهرش را خواند؛ ناهار خوردیم و عازم خط مقدم شد. یک ساعت طول نکشید که راننده آمبولانس خبر آورد همان کسی که دیشب اینجا خوابیدهبود، شهید شد. گفتم: «او که همین الآن رفت؟»
گفت: «اشتباه نمیکنم. خودشه!»
درِ آمبولانس را باز کردم؛ راست میگفت. حسین آرام تر از همیشه به شهادت رسیده بود.
مسافری از دیار عاشقان؛ مروری بر زندگی شهید سیدحسین سیدمومنی
روایت «شب آخر» از زبان همسر شهید سیدحسین سید مومنی