بعد از پایان عملیات بود. یکی از سالنهای معراج تهران پر شده بود از شهید. همه آنها هم شهید گمنام.
بعد از عملیات این سالن را به شهدای گمنام اختصاص داده بودند. همه قطعه قطعه شده و سوخته و ...
کد خبر: ۴۷۶۳۱۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۲۸
دوازده روز از شروع جنگ گذشته بود. شرایط هنوز عادی نشده. با نیروهای داو طلب در پادگان ابوذر مستقر بودیم. اصغر وصالی فرمانده ما بود. عصر یکی از روزها به من گفتند به همراه چهار نفر از نیروهای داوطلب حرکت کنید. مقصد ما تپه تک درخت بود.
کد خبر: ۴۷۴۸۷۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۰۵
چهارده سال بیشتر نداشت. برای جبهه رفتن اقدام کرد ولی قبول نمی کردند. بالاخره با دست بردن در شناسنامه راهی منطقه شد. نوزده سالگی برای آخرین بار اعزام شد. رفته بود کلی تسبیح و.... برای دوستانش خریده بود. مادرش گفته بود: چیکار می کنی؟ تو بعدها خرج داری زندگی باید تشکیل بدی، خونه می خوای و..... گفته بود: خونه من یک متر جا هست که نه آهن می خواد نه گچ! بالاخره خداحافظی کرد و رفت.
کد خبر: ۴۷۴۷۵۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۰۵
در بهشت زهرا(ص) قطعه ای است که هزاران سردار بی پلاک در آنجا آرمیده اند. آنها نام و نشان را در گمنامی یافتند. آنها برای همیشه سمبل ایمان و اعتقاد ملت ایران گردیدند. قطعه44 بهشت زهرا (ص) به نور این عزیزان پاک منوراست. این قطعه در شبهای جمعه محفل دلسوختگانی است که به یاد دوستان شهیدشان و به یاد صدها شهید جاویدالاثر در آنجا گرد هم می آیند.
کد خبر: ۴۷۴۶۹۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۰۷
کربلای پنج از عملیاتهای مهم و طولانی دوران دفاع مقدس بود. در این عملیات شیرازه ارتش عراق به لرزه در آمد. صدها تیپ و گردان آنها از بین رفت. سران استکبار هر آنچه که عراق برای جنگ با ایران احتیاج داشت در اختیار او گذاشته بودند. از بمبهای خوشه ای و شیمیایی گرفته تا پیشرفته ترین تانکها و هواپیماها. دولتهای مرتجع عربی هم پول و نیروی انسانی در اختیار صدام گذاشته بودند.
کد خبر: ۴۷۴۶۷۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۲۸
تیرماه بود و هوا بسیار گرم. در حال عقب نشینی راه را گم کردیم. بیست و یک ساعت در راه بودیم. هر دفعه به نوبت یکی از ما عباس را به دوش می گرفت. در را ه در زیر یک درخت از فرط خستگی به خواب رفتیم. ساعتی بعد با صدای حرکت تانک از خواب پریدیم. ما در محاصره عراقی ها بودیم. آنها جلو آمدند و دستان ما را بستند. بعد همه ما را روی تانک نشاندند.
کد خبر: ۴۷۴۵۷۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۰۷
ایمان و عمل را در خود جمع کرده بود. الگویی بود برای دوران اسارت. او انسان اهل دلی بود به نام منصور زرنقاش. حاج منصور، سنگ صبوری بود برای جوانترها، به همه امید می داد، سال 67 به او آمپول اشتباهی تزریق کردند. در جلوی چشم نماینده صلیب روی زمین افتاد و همه اردوگاه در غم فراق او سوخت.
کد خبر: ۴۷۴۵۴۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۰۳
در سپاه حفاظت تهران فرمانده گردان بود. همکار هم بودیم. از برادر به من نزدیکتر بود. مدتی که گذشت بیشتر او را شناختم. انسان فوق العاده ای بود. همه صفات اولیای الهی در او جمع شده بود. ایمان، تقوا، توسل، جوانمردی، حیا و.... به این صفات باید پهلوانی و شجاعت را هم اضافه کرد.
کد خبر: ۴۷۴۵۰۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۲۹
قبل از ورود به اردوگاه ما را بازجویی کردند. از اتاق بازجویی فقط صدای ناله می آمد. جوانی بود که با لباس پاسداری اسیر شده بود. او را می زدند و می گفتند: تو پاسدار خمینی هستی! او را می شناختم. از بچه های لشگر علی ابن ابی طالب (ع) بود. هرچه او را زدند هیچ حرفی نزد. حسابی از دست او عصبانی شدند. در آخر فقط یک کلام گفت: کمی آب به من بدهید.
کد خبر: ۴۷۴۴۵۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۰۳
پدرش حاج شیخ علی امام جماعت مسجد شیخ لطف الله اصفهان بود. ایشان علاقه خاصی به رضا داشت. نور معنوی عجیبی در چهره این پسر می دید. این علاقه بی دلیل نبود. رضا هوش و استعداد عجیبی داشت.
کد خبر: ۴۷۴۴۲۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۲۸
گمنامی او به گونه ای دیگر بود. او در غربت عجیبی به شهادت رسید. پیکرهای شهدای عملیات والفجر 9 به شهرستان بجستان آمد. تمامی شهدا توسط خانواده هایشان تشییع و تدفین شد. اما یک شهید هنوز مانده! کسی برای تحویل پیکر او اقدام نکرده!
کد خبر: ۴۷۴۳۰۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۲۷
آبان سال 59 بود. روز عاشورا آماده شدم تا به هیئت بروم. ساعت ده صبح بود. یکدفعه ضعف شدیدی در بدنم حس کردم. گویی جان از بدنم خارج می شد. همانجا کنار در نشستم. نفهمیدم خواب بودم یا بیدار. یکدفعه محمد پسرم را دیدم که با فرق خونین روی زمین افتاده!
کد خبر: ۴۷۳۵۵۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۱۹
برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دو کوهه وارد ایستگاه تهران شد ساعت دو نیمه شب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علی اصغر را جلوی خانه شان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او هنوز مجروح بود.
کد خبر: ۴۷۳۳۳۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۱۹
دو نفر بیشتر نبودیم. من بودم و او. فقط می دانستم اسمش حسن است. او آر پی جی می زد. من هم به او کمک می کردم. دل شیر داشت. از هیچ چیزی نمی ترسید. در محاصره مانده بودیم. هیچکس کمک ما نبود. نه راه پیش داشتیم نه راه پس. حسن گفت: ما اینجا یا شهید می شویم یا اسیر.
کد خبر: ۴۷۳۳۰۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۱۹
عملیات والفجر 8 تازه به پایان رسیده بود. پیکرهای شهدا به ستاد معراج شهدای تهران منتقل شد. در بین شهدا شهیدی بود که پیکرش کاملا سالم بود. فقط ترکش بزرگی شبیه یک نعلبکی به سمت چپ سینه اش اصابت کرده و در کنار قلبش ایستاده بود. هیچ مشخصاتی نداشت. نه پلاک، نه کارت و نه ...
به همراه این شهید برگه ای بود که نوشته بود: شهید گمنام.
کد خبر: ۴۷۲۹۵۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۲۶
رفته بودیم. برای مراسم عقد. قرار بود حضرت آیت الله مدنی خطبه عقد ما را جاری کند. قبل از شروع مراسم، علی آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام که عروس هرچه در مراسم عقد از خدا بخواهد خدا اجابت می کند. نگاهش کردم و گفتم: چه آرزویی داری؟! درحالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت: اگر علاقه ای به من داری دعا کنید و از خدا برای من شهادت بخواهید.
کد خبر: ۴۷۲۹۰۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۲۷
سی ام اردیبهشت سال 67 بود. قبل از اینکه بخوابم به سنگر بچه های دیده بانی رفتم. شب خنکی بود و آسمان پر از ستاره. از بچه ها وضعیت خطوط دشمن و جا به جایی ها را سوال کردم. بعد هم توسط بی سیم با دیدگاه شهید مومنی تماس گرفتم. گفتم: به برادر مهدوی بگو آماده باشه، صبح می یام دنبالش بریم جلو!
کد خبر: ۴۷۲۸۸۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۲۸
روزهای اول جنگ بود. شاهرخ با بسیاری از رفقای قدیم و جدید به سوی آبادان رفته بود. هر شب به سوی مواضع دشمن می رفتند و با شبیخون به دشمن از آنها تلفات می گرفتند. شاهرخ در نفوذ به مناطق دشمن بدون سلاح می رفت و با سلاح برمی گشت! هیبت عجیبی داشت. حتی عراقی ها از او می ترسیدند.
کد خبر: ۴۷۲۷۳۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۲۹
قهرمان کشتی فرنگی بود. وزن فوق سنگین. در اردوی تیم ملی هم حضور داشت. اما رفقایش انسانهای خوبی نبودند. هر روز بعد از باشگاه به دنبال کاباره و خلاف و ...بودند. کم کم به اینکار عادت کرد. کشتی را رها کرد. شاهرخ زندگیش را در کارهای خلاف سپری می کرد. به طوری که شهروز جهود (یهودی صاحب چندین کاباره و....در تهران ) از او دعوت به همکاری کرد.
کد خبر: ۴۷۲۶۹۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۲۹
شش ساله بود. رفته بود سرچاه که برای من آب بیاورد. گفتم: مادر خیلی مراتب باش. سطل داخل چاه سنگین بود. همین که آمد سطل را بلند کند افتاد توی چاه! فریاد زدم. همسایه ها را صدا کردم. چاه بسیار عمیق بود. فکر نمی کردیم زنده بماند. اما خدا لطف کرد. سالم سالم بود. هیچ مشکلی نداشت. گویی مانده بود تا روزی سپاهیان اسلام را در مقابل دشمنان فرماندهی کند.
کد خبر: ۴۷۲۶۹۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۲۸