يادداشت هاي شهيد احدي انعكاس دهنده وقايعي در جبهه هاي جنگ ايران و عراق است كه در نوع خود بديع و دست نخورده است. ياددشت هايي از عمليات هاي مختلف، شهادت همرزمان ، خاطرات شخصي و ...
همه بچه ها آماده اند. منطقه پر از نیرو شده است. عده ای از بچه ها تمام بعد از ظهر را زیر بار گرمای دعای توسل خوانده اند. تو که باورت نمی شود امشب حمله باشد. آتش دشمن سنگین است.
حتما تا به حال مگسی را دیده اید که در دام تار عنکبوتی افتاده باشد. آن وقت ها که کوچک تر بودیم، گاهی مگسی را می گرفتیم، آن وقت آن را دردام عنکبوتی گیر می دادیم و لحظه ای بعد ... منظور همان حالت مگس است.
نگهبانی در شب های بارانی حال و هوایی دیگر داشت؛ مخصوصاً وقتی که سنگرها روباز بودند. در چنین شب هایی مجبور بودی نگهبان ها را به داخل یک سنگر سرپوشیده بیاوری و گاه و بیگاه به بیرون سرک بکشی.
این چند کلام را زمانی می نویستم که معلوم نیست تا چند ساعت دیگر در اردوگاه باشیم. همین چند لحظه پیش از دعای توسل بر می گشتیم، گفتند: امشب از شب های استثنایی است. می گفتند: ممکن است تا چندد روز آینده عده ای از بچه ها در میانمان نباشند.
داخل سنگر اجتماعی نمازخانه «سپاه هفتم فجر» بودم. تمام برادران گرداگرد سوله نشسته بودند و هر کس چیزی می گفت. چون نزدیک به اتمام ماموریت بود همه از رفتن صحبت می کردند.
... راننده با عجله سوار ماشین آمبولانس شده و به سوی جاده کمر سیاه به حرکت درآمد. یکی از بچه های ما هم برای کمک، همراه راننده رفت. دل ها همه مضطرب بود که، خدایا کدامشان؟
امروز ساعت شش مشغول صرف شام بودیم. در همان حال یکی از برادران مسئول، تعدادی نامه آورد و بچه ها سراپا گوش شدند تا ببینند چه کسی نامه دارد. بالاخره خواندن نامه ها که تمام شد، عده ای خوشحال و عده ای ناراحت و عده ای بی تفاوت به نظر می رسیدند.
خورشید کم کم خود را از مشرق نمایان می کرد که واقعه عجیبی رخ داد. دو نفر از برادران- رحمانی و مصطفی- گفتند که می خواهند به عراقی ها ضرب شستی نشان دهند. برای این منظور برادران عین الله و رضایی را با خودشان ببرند.
امروز بچه های ضربت به عکس روزهای پیش که عصرها در جلوی چادرهایشان جمع می شدند و تعریف می کردند و می خندیدند، هر کدام گوشه ای کز کرده بودند و گاهی آرام صحبتی میان دو نفر رد و بدل می شد و ... آن گاه سرهایشان تکان می خورد.
به اهواز که رسیدیم، چهره ی خشن جنگ بیشتر هویدا شد. مردم در حال فرار بودند. به هر نقطه ای از شهر نگاه می کردی، خانواده ای را می دیدی که بخش بسیار اندکی از خانه اش را به دوش می کشد.
پادگان شلوغ است؛ شلوغ از خیل بچه هایی که از «سرپل» آمده اند و عده ای دیگر که از شهرها اعزام شده اند. امروز دوره آموزش به پایان رسیده و همه از اتمام این زمان سخت مسرورند.
ساعت نزدیکی های شش بعداز ظهر بود. هر موقع که می خواستی از قله پایین بیایی، باید ابتدا از پله های سنگی- که بچه ها آن را درست کرده بودند تا در زمستان راحت باشند- پایین می آمدی و کمی پایین تر به جاده میانی که رسیدی، از خاک های پایین قله نیز بگذری تا به جاده اصلی برسی.
صبح روز یکشنبه (24/12/62) برای اعزام به گروهان فجر، به پشتیبانی آمدیم و بعد از خداحافظی از برادران با یک ایفا به «مقر شهید چمران» رفتیم. در بین راه، بچه ها، با توجه به اینکه همه در یک گروهان عملیاتی بودیم، شور و حال وصف ناپذیری داشتند.