ماجرای تکاندهنده پدری که در آغوش فرزند دانشآموزش به شهادت رسید
به گزارش نوید شاهد سمنان، جانباز مهدی صفائیان فرزند شهید حسن صفائیان در گفتگو با نوید شاهد گفت: پدر شهیدم یکی از افرادی بود که انقلاب جمهوری اسلامی ایران را در بندر شاه سابق که الان معروف به بندر ترکمن است پایهگذاری، هدایت و مدیریت میکرد. ایشان به همراه مرحوم عمویم و آقای دوست محمدیان از شهرستان مهدیشهر استان سمنان ساکن بندر ترکمن بودند که شهری سنی نشین و با تعداد اندکی از شیعیان بود و اغلب هم مهدیشهری بودند. بزرگ این گروه شیعیان پدرم بود و چون موقعیت جغرافیایی منزل ما طوری بود که در مرکز شهر قرار داشت همه در آنجا جمع میشدند و ارتباط ایشان با همه مردم حتی با سنیها صمیمی و دوستانه بود به گونهای که همه سنیها راغب شده بودند در کمیتههای محلی جمع شوند.
قبل از انقلاب در سالهای ۵۶ و ۵۷ سید احمد خاتمی امام جمعه حال حاضر تهران که در آن زمان یک طلبه لاغر اندام و جوانی بود توسط آیت الله مهدوی کنی که با پدر من ارتباط داشت به ایشان معرفی شد و پدرم ایشان را به بندر ترکمن آورده بود. ایشان شبها به طور نامحسوس و با لباس شخصی به آنجا میآمد و بچهها لباسهای روحانی ایشان را در چمدان و جداگانه حمل میکردند و وقتی که ایشان برای سخنرانی وارد حسینیه یا خانهها میشد، لباسش را آنجا به او میدادیم تا در مسیر رفت و آمد شناخته نشود. آنها از آنجا گوشهای از کار انقلاب را در آن شهر گرفتند، همچنین ایشان ارتباطی با بچههای انقلابی بهشهر و ساری داشت که اعلامیههای امام خمینی (ره) را در جنگلهای کردکوه و درازکوه پخش میکردند. در آن زمان من ۱۷ سال داشتم و دانشآموز بودم.
تحریک مردم برای تجزیه ایران
صفائیان در ادامه گفت: پس از پیروزی انقلاب در ۱۹ اسفند سال ۱۳۵۷ فدائیان اقلیت که گرایش به کمونیسم داشتند یک حرکت بزرگی را برای تجزیه ایران در منطقه شمال کشور با تحریک کردن ترکمنها شروع کردند. به مسجد صاحبالزمان (عج) که کنار منزل ما بود حمله کردند و آنجا را به آتش کشیدند و با تبر به سر پدر بنده ضربه وارد کردند و به پهلوی مادرم تیر شلیک کردند و همگی مجروح شده بودیم. کمیتههای محلی و دادسراها و در نهایت کل شهر را گرفتند این درگیری تا نیمههای شب ۱۹ اسفند طول کشید تا اینکه بچههای انقلابی ساری به کمک ما آمدند و ما را از محاصره خارج کردند و از شهر بیرون بردند، ولی شهر در دست کمونیستها افتاد. شهر گنبد به آشوب کشیده شد و به تمام حمامهای عمومی حمله کردند فجایع بسیار غمانگیزی را به بار آوردند. مسجدهای شیعیان و قرآنها را به آتش کشیدند و به اسم یک انقلاب کمونیستی همچین کاری کردند که صادق خلخالی با تیم خود وارد عمل شد و این قائله خاموش شد و توانستند حرکت این گروه ضد انقلاب را که تفکر تجزیه ایران را در سر داشتند در نطفه خفه کنند.
مخفیانه اعزام شدم
این رزمنده دفاع مقدس، طریقه نخستین اعزامش به جبهه را اینچنین بیان کرد: از آنجا ما به سمنان منتقل شدیم تا سال ۵۹ که جنگ شروع شد من و پدرم از اولین کسانی بودیم که در بسیج شهید نواب مسجد ولیعصر (عج) سمنان عضو شده بودیم. ایشان هنوز با سید احمد خاتمی ارتباط داشت. اولین گروه اعزامی از استان سمنان یک گروه ۷۲ نفره به نام گروه ۷۲ تن که من هم در آن عضو بودم برای اعزام آماده میشد. ابتدا نزد آیتالله بهشتی رفتیم ایشان برای ما سخنرانی و خاطره تعریف کردند و بعد از آن تا تجهیز شدن تنها چهل و دو نفر باقی ماندیم که به سومار رفتیم؛ شهری بین اسلام آباد غرب و ایلام، این اتفاق در ۲۹ مهرماه سال ۵۹ افتاد. پدرم که یک کاسب بود با تشکیل سپاه به طور افتخاری عضو سپاه شد ولی پاسدار رسمی نبود. قبل از تشکیل بسیج امنیت محلهها را برقرار میکردند و در سال ۶۰ با شروع اعزام سپاه به جبهه من که عضو سپاه شهمیرزاد از توابع شهرستان مهدیشهر بودم بدون اطلاع به خانواده برای اعزام ثبت نام کردم. پدرم هم ثبت نام کرده بود که من خبر نداشتم. وقتی سوار مینیبوس شدم یکدیگر را دیدیم و تعجب کردیم. پدرم گفت: «بیا کنار من بنشین.» آن زمان از ازدواج برادرم یک ماه بیشتر نگذشته بود که بین او و پدرم برای رفتن به جبهه بحث پیش آمده بود که کدام یک بروند. بالاخره پدر، برادرم را راضی کرد که بماند؛ همیشه برای اعزام پدر و برادرم رقابت بود که کدام یک بماند و کدام یک بروند.
مسابقه کشتی پیش از شروع عملیات
صفائیان اضافه کرد: نخستین عملیات منظم سپاه که به صورت تشکیلاتی انجام شد پس از حصر آبادان عملیات آزادسازی شهر بستان یعنی عملیات طریقالقدس بود. قبل از عملیات به مدت یک ماه در تنگه صعده مستقر بودیم و پس از آن برای عملیات آماده شدیم. ما پس از ۴۸ ساعت پیادهروی شبانه در رملهای بستان به منطقه توپخانه دشمن رسیدیم و عملیات آغاز شد. در آن زمان پدرم ۵۱ سال داشت و نسبت به بقیه مسنتر بود. جوانترین فرد گروه اعزامی، من بودم. پیش از شروع عملیات بحثی بین ایشان و فرمانده گردان که شهید محمود اخلاقی بود پیش آمد که پدرم اصرار داشت تیربارچی باشد اما فرمانده به دلیل سن بالای پدرم و سنگینی تیربار زیرِبار نمیرفت. پدرم قبل از انقلاب مربی کشتی من بود و قرار شد آنجا یک مسابقه کشتی برگزار شود تا برنده مسابقه تیربارچی شود در آن مسابقه هیچکس حریف پدرم نشد. باز هم شهید اخلاقی و شهید محب شاهدین قبول نکردند و قرار شد مسابقه تیراندازی برگزار شود که باز هم ایشان نفر اول گردان شد به ناچار شهید کردی نسب را تیربارچی و شهید دهرویه و پدرم را به عنوان کمک تیربارچی در دسته اول انتخاب کردند. من در دسته دوم بودم فرمانده دسته شهید عباس داوودی بود و من معاون ایشان بودم. عملیات در پاییز ماه بود و با شروع عملیات باران گرفت با تمام شدن باران باد و یک سرمای استخوان سوز به وجود آمد. وقتی ساعت یازده و نیم شب پشت خاکریز دشمن رسیدیم بچههای شهید چمران عملیات را شروع کردند. شهید چمران آن موقع به شهادت رسیده بود اما تیمش پابرجا بود. بعثیها منور زدند و گردان ما را دیدند و شروع به تیراندازی کردند. چون تمام فشنگهای آنها رسام بود، در دل طرف مقابل رعب ایجاد میکرد. تیراندازی به حدی سنگین بود که گویا علفهای روی زمین شخم زده میشدند. در همان لحظه اول دهرویه و کردی نسب شهید شدند پدرم تیربار را گرفت و همه به دنبال او یا حسین گویان به راه افتادیم و بعثیها با تیراندازیها و شنیدن یا حسین رزمندگان، ترسیدند و عقبنشینی کردند و ما سنگر به سنگر پاکسازی کردیم و به جلو رفتیم.
تنگه چزابه به دستور امام حفظ شد
این جانباز دفاع مقدس در ادامه خاطرهاش گفت: من و پدرم یکدیگر را گم کردیم تا فردا صبح که ما توپخانه دشمن را گرفتیم و شهر بستان آزاد شد. ناگهان کسی از پشت سر یک پس گردنی به من زد، نگاه کردم دیدم حسین توفیقیان است که به من گفت که پدرت به دنبالت میگردد. گوش من را گرفت و پیش پدر برد. پدرم مرا در آغوش کشید و گریه کرد و گفت: «من که دق کردم تو چرا از ما جدا شدی؟» چون شب عملیات ما در سیم خاردار و باتلاق گیر کرده بودیم و لباسهای ما پاره شده بود از پدرم جدا شدم و او را گم کردم. پدرم از من پرسید: «چیزی خوردی؟» من گفتم: «نه.» کوله پشتیاش را باز کرد یک دستمال یزدی پهن کرد و از کولهاش حلوا ارده و نان و شکلات درآورد و گفت بخور. در حین خوردن صبحانه گفت: «اسلحهات کجاست؟» گفتم: «برای زدن یک تانک اسلحه خود را به نفر دیگری دادم و آرپیچی را از او گرفتم و تانک دشمن را زدم و او اسلحه را دیگر به من پس نداد و آرپیچی خالی در دست من ماند.» پدر به یک سنگر دشمن رفت و یک سیمونف دوربیندار را آورد و به من داد و گفت: «موقع تحویل این را به جای اسلحه خودت تحویل بده.» ما مشغول خوردن صبحانه بودیم که یک موتوری آمد و گفت رزمندگان عزیز دشمن از تنگه چزابه وارد شده و امام دستور داده است تنگه چزابه به هر نحوی که است باید حفظ شود. پدر بلافاصله سفره را جمع کرد. نفر اول به راه افتاد و چند نفر دیگر هم همراه ما آمدند و با نه نفر تنگه چزابه را حفظ کردیم تا نیروها رسیدند از بین ۹ نفر تنها دو نفر زنده ماندند که یکی من و دیگری آقای توحیدی از بچههای شهمیرزاد بود.
پدرم در آغوشم جان داد
صفائیان نحوه شهادت پدرش را اینطور بیان کرد: حدود ساعت هشت و نیم صبح بود که به طرف تنگه چزابه راه افتادیم و بعد از چند کیلومتر وارد منطقه شدیم. پیرمردی از بچههای تبریز در بین ما بود که یک کلمن آب به همراه داشت و میگفت: «به یاد قمر بنی هاشم آب بنوشید» و یا ابوالفضل گویان مدام صلوات میفرستاد و به رزمندگان روحیه میداد. از ۹ صبح در تنگه درگیری شدیدی بود بچهها یکی یکی شهید میشدند و اولین نفر هم همان پیرمردی بود که به بچهها آب میداد. از ۹ نفر اعزامی تنها چهار نفر باقی مانده بودیم. شهید عباس داودی به من گفت: «تو و پدرت باهم و من و آقای توحیدی نیز با هم شویم و به عقب برویم.» چون لشکر زرهی دشمن پیشروی میکرد و همه چیز را شخم میزد همینطور که تیراندازی میکردیم و به عقب میآمدیم ناگهان دیدیم یک تانک چیفتن ارتش از پشت به جلو آمد شهید داوودی برای اینکه به آنها بگوید جلو نیایید که در تیررس تانک دشمن هستید، به طرف آنها رفت که برجک تانک ما مورد هدف قرار گرفت و ترکش به سر و صورت شهید داوودی برخورد کرد. پدرم به من گفت من تیراندازی میکنم تو به عقب برو. پدر که تیراندازی میکرد من به صورت زیگزاگ عقب میرفتم و دوباره من تیراندازی کردم و ایشان مقداری به عقب میآمد. چند بار این کار را تکرار کردیم وقتی حدود صد متر عقب نشینی کردیم پدرم مرا صدا میزد که موازی هم به عقب برویم. ما از یکدیگر تنها هفت یا هشت متر بیشتر فاصله نداشتیم که من زمینگیر شدم و شروع به تیراندازی کردم، نیم نگاهی به پدر کردم دیدم حالت تیراندازی گرفته و اگر یک متر یا کمتر عقبتر برود در قسمت پستی زمین قرار میگیرد و جایش امنتر است. فریاد زدم: «آقا جان! نیم متر عقبتر بیا تا موقعیتت بهتر شود» ولی صدای توپ و تانک به حدی بود که صدا به صدا نمیرسید، هر چقدر فریاد زدم که عقبتر بیا دیدم به همان حالت ایستاده است. شک کردم که شاید اتفاقی افتاده است دوان دوان به بالای سر او رفتم و دیدم لبخند میزند و تیر به گونهاش خورده و از پشت سرش درآمده است. زمین و زمان پیش چشمم تیره و تار شد اسلحهام را به سمت دشمن گرفته بودم و فریاد کنان شلیک میکردم، علفها را میکَندم و بر سر و صورت خود میریختم نمیدانستم چه کنم تجربهای نداشتم و تنها یک دانشآموز ۱۸ ساله بودم؛ وصیت شب قبل پدرم را به یاد آوردم که میگفت: «من شهید میشوم جنازهام را به برادرت علیرضا برسان، نگذار جنازه من به دست بعثیها بیفتد.» دنیا روی سرم خراب شده بود. پیش رو دشمن بود و پشت سر تا فاصله زیادی هیچ رزمندهای نبود پدرم دوست داشت در زمان جان دادن رو به کربلا باشد. صورت او را به طرف کربلا کردم و در بغلم جان داد.
قدردانی از پدر و پسر در نماز جمعه تهران
این جانباز دفاع مقدس اظهار داشت: روی او خوابیدم و سینه خیز حدود صد متر او را کشیدم که از هوش رفتم. چشمهایم را که باز کردم خودم را در بیمارستان اهواز دیدم، من مجروح شده بودم. فردای آن روز من را با برانکارد به فرودگاه اهواز آوردند تا مجروحین را به تهران و یا شهرهای دیگر انتقال دهند. ناگهان به هوش آمدم و دیدم من را با برانکارد داخل هواپیما میگذارند. لحظه صدای پدرم در گوشم پیچید که: «نگذار جنازهام به دست بعثیها بیفتد.» تمام سرمها را از دستم کندم و فرار کردم و خودم را به منطقه عملیاتی رساندم. خط تثبیت شده بود و ارتش و نیروهای مسلح آمده بودند. موقعیت جنازه پدر را میدانستم، بالای خاکریز رفتم مسئول محور که یک سرهنگ ارتش بود فریاد زد که بچه بیا پایین من نگاهی به او کردم و به سمت موقعیت پدر میدویدم و همچنان پشت سرم فریاد میزد که برگرد، برگرد. وقتی بالای سر پدرم رسیدم دیدم چیزی شبیه به گونی روی سر پدرم گذاشتند و در چهار طرف آن سنگ قرار دادند تا آفتاب به صورت او نخورد. گونی را کنار زدم و دیدم پدرم است یک مقدار که او را کشیدم بعثیها شروع به تیراندازی کردند دوباره به طرف خاکریز برگشتم و به مسئول محور گفتم: «جناب سرهنگ پدرم شهید شده است کسی را بفرستید تا کمکم کند جنازه را به عقب برگردانم.» گفت: «پدرت؟ کی شهید شده است؟» گفتم: «دیروز در عملیات شهید شده است.» روی سر خود زد، نشست روی زمین و شروع به گریه کرد مبهوت شده بود که سرباز قد بلند ترک گفت: «من همراهت میآیم تا پدرت را به عقب برگردانیم.» یک پتوی نو برداشت و جلو رفتیم جنازه را در پتو گذاشتیم و من روی کولم او را به عقب آوردم. همان موقع بچههای صدا و سیما بودند و از این لحظه فیلم گرفتند. در اولین جمعه بعد از عملیات سردار محسن رضایی که فرمانده سپاه بود در سخنرانی قبل از خطبههای نماز جمعه اعلام کرد که پدر و پسری در جبهه حضور یافته بودند و پدر در آغوش پسر به شهادت رسیده است و پسرش جنازه او را به عقب برگردانده است. در خطبههای آن روز از این حرکت قدردانی شد و در واقع یک مانور سیاسی دادند تا به دنیا نشان دهند که بسیجیان ما از این جنس هستند؛ شجاع و عاشق شهادت و هیچ ترسی از کشته شدن ندارد.
روضه علی اکبر حسین مرا به یاد پدرم میاندازد
صفائیان یکی از بزرگترین نعمتهای خداوند به انسانها را نعمت فراموشی دانست و تصریح کرد: اگر خداوند این نعمت را به ما عطا نمیکرد با از دست دادن عزیزانمان ما هم نابود میشدیم، اما با اینکه ۴۱ سال از این ماجرا میگذرد هر بار که روضه اباعبدالله الحسین (ع) هنگامی که بالای سر جوان شهیدش حضرت علیاکبر میرود یا هربار روضه حضرت رقیه را میشنوم این خاطره برایم زنده میشود. ایشان برای من تنها پدر نبود؛ رفیق و مربی کشتی من بود. وقتی در سال ۵۴ قهرمان جام آریامهر آن زمان در استان مازندران شدم مربی من پدرم بود ایشان یک هفته مرا به جنگل برد تا از شیب تند بالا بروم یا مرا به لب ساحل میبرد تا در آب بالای زانو با یک کنده درخت تمرینات بدنسازی انجام دهم. ما خیلی باهم رفیق بودیم؛ سینما میرفتیم و تفریح میکردیم. او هشت فرزند داشت، ولی تنها فرزندی که با او رفیق بود من بودم. پدر و مادرم هر دو زاده مهدیشهر استان سمنان بودند، ولی پدرم از زمان جوانی به بندر شاه میرود و در آنجا ازدواج میکند و بعد از انقلاب به سمنان باز میگردد.
مادر پس از شهادت پدر محوریت خانه بود
این رزمنده دفاع مقدس خاطرنشان کرد: پدرم فرزند ارشد خانواده خود بود و همه خواهران و برادرانش تحت پوشش و حمایت ایشان بودند. بعد از شهادت پدرم همه فکر میکردند محور اصلی خانواده از بین رفته است، اما مادرم با این که سواد آنچنانی نداشت محوریت و فرماندهی خانواده را به دست گرفت و توانست همه اعضای خانواده را که حتی تحصیلات عالی هم داشتند دور خود جمع کند. با اینکه دستش خالی بود هر هفته همه فامیل را به بهانهای دور یک سفره جمع میکرد و با هر سختی که بود همه فرزندانش را به خانه بخت فرستاد. همه خانواده حتی کسانی که از او بزرگتر بودند قبل از هرکاری حتماً آن را به اطلاع ایشان میرساندند و با ایشان در امور زندگی مشورت میکردند. بعد از شهادت پدرم مدت ۳۵ سال ایشان برای بچهها هم پدر و هم مادر بود راهنما و معلم اخلاق بود، اعتقاد قوی به ولایت فقیه و روحانیت داشت.
عملکرد اشتباه اشخاص، نباید به پای مکتب، دین و سیاست نظام گذاشته شود
صفائیان در پایان گفت: افتخار من این است که یک بسیجی هستم و تا پایان عمر زیر پرچم بسیج و سپاه خواهم ماند و تا جان دارم هر کاری بتوانم انجام خواهم داد. اولین خواهشی که از جوانان عزیز دارم این است که جنس بسیجیان آن زمان را بشناسیم. اگر در مزار شهدا نگاهی به تصاویر این عزیزان و تاریخهای تولد آنها بیاندازیم میبینیم که اکثریت آنها سن زیر ۲۵ سال دارند. در زمانی که در اوج جوانی خود بودند به دنبال شهادت رفتند به راستی آنها از چه جنس بودند؟ قبل از انقلاب رسانهها قدرت آنچنانی نداشتند، اما هم اکنون دشمن یک خبر نه چندان مهم را با قدرت منتشر میکند، اما مانورهای مذهبی ما مثل پیادهروی اربعین را منتشر نمیکند. مسئله قدرت دشمن را نشان نمیدهد بلکه نشان دهنده ضعف ما است که نمیتوانیم به خوبی و با قدرت، اطلاع رسانی کنیم و حتی رسانههای ما کسل کننده و تکراری کار میکند. ارتباط ما با جوانان درست نیست در زمان جنگ وقتی با شهید زینالدین در یک مجلس بودیم اگر کسی وارد میشد تفاوت فرمانده لشکر با پایینترین رده نظامی مشخص نمیشد همه با هم رفیق بودند. ما باید قدر جوانان بسیجی خود را بدانیم و با آنها رفیق شویم. مسئولین باید تلاش کنند بسیج در جامعه جایگاه خوب و محبوبی بین مردم داشته باشد. عملکرد اشتباه اشخاص، نباید به پای مکتب، دین و سیاست نظام گذاشته شود این مسائل باید از هم تفکیک شود و در این میان افرادی هستند که حتی شاید مغرضانه بر ضد اسلام و انقلاب رفتار میکنند. ما باید معرفت و روحیات شهدا را به بسیجیان آموزش دهیم؛ وقتی میگوییم حضرت اباعبدالله را با معرفت زیارت کنیم یعنی چه؟ یعنی شناخت اباعبدالله اعم از شناخت سیاسی و دینی ایشان. در یاری یکدیگر منت نگذاریم و به خاطر شهدا قدرشناس باشیم.
گفتگو از حمیدرضا گلهاشم