«مسیر آبی پرواز»؛ داستانهای کوتاه دفاع مقدس
تو تازه اومدی، نمیدونی اوضاع چطوره. این آقا رمضانعلی پدرشو وقتی که بچه بود از دست داده. پیش پدربزرگ و عمو و فامیل بزرگ شده. مادرش اومده پیش من و گفته که: «رمضانعلی تنها کسیه که من دارم. اون هم که همهاش تو خودشه. کاری ازش برنمیآد. تو رو خدا نبرینش جبهه.» منم سر حرف مادرش هربار یه بهونهای آوردم و ردش کردم اما انگار دست بردار نیست.
رمضانعلی جلو میآمد و سایهاش جلوتر از خودش به سمت میز میدوید. میان آن همه رفت و آمدهای سربازان و مردم، نوایی آرام اما دل انگیز حیاط را پر کرده بود. نوایی که پرده گوش رمضانعلی را هم به سمت خود جلب میکرد. سر چرخاند. از گوشه ی حیاط جایی نزدیک ساختمان اصلی پاسگاه، بلندگوی کوچکی با خود زمزمه میکرد: "با نوای کاروان، باربندیم همرهان، این قافله عزم کرب و بلا دارد... "
رمضانعلی کمی مکث کرد و بعد در حالی که با نوای آشنای آهنگران، نوای آسمان را در دل جست وجو میکرد به راهش ادامه داد. کمی جلوتر مقابل میز ایستاد و گفت: «سلام می خواستم اگه بشه »... مرد حرفش را برید و گفت: «می دونم. اومدی بری خط. اما نمیشه. هزار بار بهت گفتم.»