نوید شاهد - خواهر شهید «حسین مرحمتی» می‌گوید: «حسین حدوداَ بعد از یک سال کارکردن به سن تکلیف رسید. یک روز دیدیم خوشحال و مسرور آمد منزل درحالیکه مقداری شیرینی گردوئی و نارگیلی خریده بود. گفت:«امروز من به سن تکلیف رسیدم و می خواهم برای خودم جشن بگیرم.» همه ما خندیدیم چون آن زمان اصلا جشن تکلیف مرسوم نبود و برای هیچکدام از بچه ها اتفاق نیفتاده بود.»

ماجرای جشن تکلیف شهید «مرحمتی»

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید حسین مرحمتی  اول دی ماه سال 1345 در جوار مرقد حضرت علی (علیه السلام)در شهر نجف اشرف به دنیا آمد و در سن هشت سالگی به همراه خانواده، بر اثر فشار حاکم بعثی عراق یعنی صدام به ایران بازگشت. این خانواده در هجرت به ایران در جوار آستان مقدس حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السلام ساکن شدند. او در 19 سالگی در منطقه فاو به شهادت رسید. 30 بهمن ماه 1364 در عملیات والفجر 8 شربت شهادت را نوشید. خواهر شهید مرحمتی خاطرات او را روایت کرده که در ادامه می آید:

وقتی از سرکار می آمد کیهان بچه ها می خواند

در کلّ بچه باذوقی بود. هرچند ماه یک بار یک مقوای سفید می خرید و روی آن سبد میوه یا منظره می کشید و به دیوار اتاق نصب می کرد. به خواندن کتاب داستان خیلی علاقه داشت و عضو ثابت کتابخانه شهید فخاری در مسجد محلّ بود. بعد از کارکردن، مجله کیهان بچه ها را می خرید و همه ما استفاده می کردیم. در آن دوران این مجله, خیلی طرفدار داشت و پربار بود.

برای خودش جشن تکلیف گرفت

حسین حدوداَ بعد از یک سال کارکردن به سن تکلیف رسید. یک روز دیدیم خوشحال و مسرور آمد منزل درحالیکه مقداری شیرینی گردوئی و نارگیلی خریده بود. با دوچرخه رفته بود بازار شوش و یک صندوق سیب سرخ و یک جعبه انار درجه یک که خیلی دوست داشت با کمی آجیل گرفته بود. حسین خیلی انار دوست داشت و انار خوردنش معروف بود. همه هاج وواج مانده بودیم که چه خبر شده این همه ریخت و پاش کرده است. گفت:«امروز من به سن تکلیف رسیدم و می خواهم برای خودم جشن بگیرم.» همه ما خندیدیم چون آن زمان اصلا جشن تکلیف مرسوم نبود و برای هیچکدام از بچه ها اتفاق نیفتاده بود.

پدر و مادرم 10 بچه را طوری تربیت کرده بودند که دختر بزرگ احکام را به خواهرهای کوچک یاد می داد و پسر بزرگ هوای برادرهای کوچکتر را داشت. ما شب ها که می خوابیدیم انقدر جا کم بود و تعداد زیاد که جا برای نماز خواندن باقی نمی ماند. برای همین صبح که از خواب بلند شدم دیدم حسین رختخوابش را جمع کرده و در جای خودش در حال نماز خواندن و مناجات است.

یک هفته بعد از سن تکلیف برگه اعزام به جبهه گرفت

حسین یک هفته بعد از اینکه به سن تکلیف رسید، یک روز با یک برگه رضایت نامه اعزام به جبهه آمد منزل. مقابل پدر و مادر زانو زد و گفت: «می خواهم بروم جبهه،گفته اند چون سنّم کم است باید رضایت نامه ببرم...» پدر با کمی مکث امضا کرد ولی مادر اصلا راضی نبود و می گفت: «حسین تو به محیط بیرون آشنا نیستی، سنت کم است و نمی توانم رضایت بدم.» از طرفی در آن زمان برادرم حاجی، فرمانده بسیج محل بود و کار اعزام برادران بسیجی را انجام می داد. مادرم به حاجی گفته بود:«راضی نیستم حسین به جبهه برود.هم کم سن و سال است وهم خجالتی.» حاجی به احترام مادر، کار اعزام حسین را انجام نداده بود و بعد از اصرار و التماس حسین به یکی از بچه های مسجد گفته بود راهنماییش کنید تا برود از سپاه اعزام شود.

ادامه دارد...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده