چهارشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۳۵
نوید شاهد - شهید «مجید دهقانی» روایت می‌کند: «تا سال 66، به طور دائم در جبهه بودم. گاه پیک بودم و گاه خدمات دیگری انجام میدادم. در طول این سه سال چند بار مجروح شدم و از ادامه کار بازماندم. اولین بار در عملیات والفجر مقدماتی تیر از داخل زانویم گذشت و از طرف دیگر خارج شد. دومین بار عملیات کربلای 5، ترکش به پشت سرم اصابت کرد...» ادامه این روایت را در نوید شاهد بخوانید.
از کربلا تا کربلا

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران: شهید مجید دهقانی، یادگار «جانعلی» و «فاطمه» چهاردهم آبان ماه سال  1337 در شهرستان تهران چشم به جهان گشود.

ایشان تا دوم متوسطه درس خواند و سپس به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.  این شهید گرانقدر در پنجم مرداد ماه سال 1367 در سر پل ذهاب توسط نیروهای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) بر اثر اصابت گلوله توپ و ترکش به سر به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

روایتی خواندنی از شهید

هفده سالم بود که برای اولین بار به جبهه پا گذاشتم. آنجا محل آمد و شد و ره کسانی بود که جز جانشان هیچ سرمایه ای در دنیا نداشتند و آن را هم در کف خلا گذاشته بودند. روزها با صداقت تمام می جنگیدند و شبها سر بر آستان ملکوتی خالیست مناجات می کردند، میگریستند و ساعتی نیز برای رفع خستگی می خوابیدن شیفته صداقت آنها شدم و مرامشان بر دل و جانم نشست، بعدها دریافتم که آمدن این همه پیامبر و ائمه معصوم صرفا به خاطر هدایت انسان بوده و بس! برای اینکه انسان باشیم، انسان زندگی کنیم و انسان بمانیم و این حرف بزرگی بود اگر میفهمیدیم.

تا سال 66، به طور دائم در جبهه بودم. گاه پیک بودم و گاه خدمات دیگری انجام میدادم. در طول این سه سال چند بار مجروح شدم و از ادامه کار بازماندم. اولین بار در عملیات والفجر مقدماتی تیر از داخل زانویم گذشت و از طرف دیگر خارج شد. دومین بار عملیات کربلای 5، ترکش به پشت سرم اصابت کرد و تکه ای از آن هم تا به آخر در گوشه ای از چشمم جا خوش کرد. تا مدتها پرونده به دست در بیمارستانها، از این دکتر به آن دکتر میرفتم و مشغول مداوا و معاینه بودم.

از گوشه و کنار خبر می رسید که جنگ قرار است تمام شود. تصمیم داشتم اگر جنگ تمام شد دوباره به درس و مدرسه و کلاس برگردم؛ چرا که انسان در هر زمانی وظیفه و مسئولیتی دارد. اما خبر رسید که منافقان فریب خورده با همدستی دشمن بعثی به مرزهای غربی شهر سرپل ذهاب حمله کرده اند. من تازه کارت پایان خدمتم را دریافت کرده بودم. با این همه یک بار دیگر به جبهه برگشتم. این بود که در سال ۶۷، یک بار دیگر زندگی را رها کردم، کوله جنگ را بر دوش انداختم و اسلحه را در دست گرفتم تا از وطنم دفاع کنم.

عملیات مرصاد ما و عملیات به اصطلاح فروغ جاویدان منافقین کوردل آغاز شد. احساس میکردم که این جنگ پیچیدگی هایی دارد که وادارم می کند بیش از پیش برای آن مایه بگذارم.

محکم و مصمم در عملیات شرکت کردم؛ زیر بارش گلوله های توپ و رگبار و تیربار حرکت تانک ها و غرش خمپاره ها و به چشم خود چه صحنه های دلخراشی از اعزام زنان و دختران فریب خورده منافقین به جبهه ها ندیدم.

در گرماگرم نبرد، توپی از روبروی من شلیک شد، نتوانستم رد آن را به سمت خودم دنبال کنم. گلوله در یک چشم به هم زدن به من اصابت کرد. چند لحظه بعد توانستم بدن بی سر خود را که در گوشه ای بر زمین افتاده بود ببینم. یاد بدن بی سر مولایم آقا اباعبدالله در صحرای کربلا افتادم. نعش من بی سر افتاده بود.

منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده