خورشید هر روز عاشقترینها را به سوی خود میخواند
هر که عاشق من شود، عاشقش میشوم
از خورشید ندا آمد: «بگو و فریاد کن که اینها خواهند فهمید. نه شاگرد، بلکه عاشقان خوبیاند.» استاد روحالله فرياد کشيد: «کلاس سوم و درس سوم شهادت.»
شاگردان همه در مقابل خورشید به سجده افتادند و با التجا و التماس میگفتند: «خورشیدجان! ما را در این کلاس قبول کن! ما شاگردان که نه، عاشقان خوبی هستیم. عاشق ما شو!»
خورشید نظر انداخت و همه را دید. ندا داد: «و من عَشَقَنی عَشَقتُهُ، هر که عاشق من شود، عاشقش میشوم و همهتان را میپذیرم؛ اما درجات و مراتب عشق. عاشقترها اول و سرصف هستند؛ نخستین کسانی هستند که در کلاس قبول میشوند. شاگردان به گریه افتادند و التماس کردند: «نه! همهمان را با هم بپذیر.»
خورشید هر روز عاشقها را به سوی خود میخواند
هر روز عاشقترین عاشقها را خورشید به سوی خود میخوانَد و جمع ما خلوت ترمیگردد. هر یکی که میرود بقیه میفهمند که ما عشقمان کمتر است. آخر ما چقدر عشق کم داریم. نکند خورشید فقط پوست ما را جلا بخشیده؟ نکند جلوی آنها خود را نورانی میبینیم؟ نکند قلبمان هنوز مثل رویمان سیاه باشد؟
خورشیدجان! کاش میشد دشنهای بر میداشتم و سینهام را میشکافتم و قلبم را درمیآوردم. اگر سیاه بود آن را محکم به زمین میکوبیدم و خردش میکردم. اصلاً ما قلب سیاه را میخواهیم چهکار کنیم در راه تو؟
راستی، اگر قلبمان را بکَنیم و دور بیندازیم، ما هم قبول میشویم؟
خورشید جان! به جان خودت قسم که ما خیلی عجله داریم. تنها ماندهایم. همه رفتند. دوستان، برادرها، حتی دوستهای دوستمان، اما ما چشمانمان پر از حسرت است.
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان / نشر فاتحان-قائمی