«بادگیرهای سفید»؛ خاطرات شفاهی "سعید اللهیاری" فرمانده گردان ولیعصر (عج) شاهرود
«من با تعداد نیروهایی که سالم مانده بودند، مسیر را به سمت جلو و نقطه درگیری ادامه دادیم. آنجا که رسیدم منصور را دیدم که با نیروهای گردان در حال درگیری نزدیک و تنبهتن با نیروهای عراقی است، ما هم به آنها پیوستیم. همه نیروها از دستورات ایشان به عنوان فرماندهی گردان پیروی میکردند. جنگ سختی درگرفتهبود، تانکهای عراقی نزدیک شدهبودند و جنگ تانک با نفر بود. هر چه گلوله آرپیجی داشتیم، به سمت تانکهای عراقی میزدیم. نیروهای عراقی هم در پناه تانکها به ما نزدیک شدهبودند و بین ما و عراقیها فقط یک کانال به عرض کمتر از ۲ متر وجود داشت. تعدادی نارنجک داشتیم.
منصور به من گفت: «این نارنجکها را بردار و برو جلو.»
گفتم: «از این قسمت اگر برویم، با وجود کانال عراقیها همه ما را میزنند.»
گفت: «جنگ همینه دیگه.» نگاهی به جلو کرد و گفت: «پس یه کار کن، سعيد.»
گفت: «هفت، هشت نفر از این نیروها را بردار و از سمت چپ بروید و از آن طرف بزنید به دشمن. ما هم اینجا درگیری را ادامه می دهیم.»
من به اتفاق چند نفر از بچهها به آن سمت حرکت کردیم. در مسیر ما، یک گندمزار بود، وارد گندمزار که شدیم، تا زانو در گندمها بودیم. چون خیلی به هم نزدیک بودیم، نیروهای عراقی ما را میدیدند و آنجا را به رگبار بستند. علیرضا جواهری که کنار من میدوید، «آخی، گفت و صدایش قطع شد.»
فهمیدم که تیر خورده. جلوتر که رفتیم، دوباره صدای یک نفر دیگر بلند شد، ولی نفهمیدم چه کسی بود.
مسیر را در گندمزار همین طور ادامه دادیم و رگبار تیرهای دشمن همچنان به سمت ما میآمد، تا اینکه از انتهای گندمزار که حدود ۳۰۰ متر میشد، خارج شدم، ولی به جز من کس دیگری به آخر گندمزار نرسیدهبود و ظاهرا همه تیر خوردهبودند.»