معجزه ای به نام آزاد سازی خرمشهر
آمادگی
پس از عملیات فتحالمبین مأموریت ما این شد که خاکریزهای[1] جلو را بزنیم. خاکریزهای جلو زده شد. به عقبه آمدیم و شروع به تثبیت و تعریض جادههای عقبه کردیم.[2]
آماده میشدیم تا عملیاتی بزرگتر از فتحالمبین انجام دهیم؛ عملیاتی که چشم دنیا به آن دوخته شده بود. قلب مردم ایران هم به این عملیات پیوند خورده بود؛ آزادسازی خرمشهر. خرمشهر یک شهر کوچک بود، ولی عملیات بیتالمقدس[3] عملیات بسیار بزرگی بود. در عملیات بیتالمقدس شادگان از زیر آتش درآمد و محاصره اهواز شکسته شد. قبل از این عملیات، هنوز حمیدیه زیر آتش دشمن بود؛ منطقه هویزه در دست ارتش عراق بود؛ سوسنگرد هنوز مورد اعتماد نبود و احتمال داشت هر لحظه دشمن حرکت کند و سوسنگرد سقوط کند؛ در جنوب هویزه هم امکان سقوط منطقه یزدنو و مجریه وجود داشت؛ امکان سقوط نیسان هم بود و در نهایت امکان شکستن مجدد تنگه چزابه هم وجود داشت. این عملیات گسترده بود. باید خرمشهر و غرب کارون آزاد و جاده آبادان به اهواز هم از زیر تیر مستقیم دشمن خارج میشد. آبادان دست دشمن نبود، ولی یک سمت آن اروند[4]و پس از آن خاک عراق بود؛ سمت دیگرش خرمشهر که دست دشمن بود و تا ضلع شمالیاش، کارون، دشمن حضور داشت. اما انگیزه اصلی برای ایران، خرمشهر بود. خرمشهر تنها یک شهر و بندر مهم نبود، خرمشهر سمبل مقاومت مردم ما در برابر یک ارتش خونخوار بود و خواهد بود.
اوایل که برای شناسایی میرفتیم، پیشبینی این بود که عملیات محدود انجام خواهد شد؛ لشکرهای آزاد آمدند و در منطقه مستقر شدند. توپخانههای ارتش آمد و در منطقه مستقر شد. با توجه به غنائمیکه در طریقالقدس و فتحالمبین گرفتیم، تیپهای سپاه به تیپهای به اضافه تبدیل شده بود. توان اجرایی ما بالا رفته بود و میتوانستیم عملیات سنگین انجام بدهیم.
جهاد سازندگی همواره باید گسترش پیدا میکرد. اگر گسترش پیدا نمیکرد، نمیتوانست کمبودها و نیازمندیهای مهندسی رزمی را جوابگو باشد. در این عملیات خیلی به پشتیبانی نیاز نبود. اول به دلیل اینکه همۀ گردانها و تیپها خودشان پشتیبانی داشتند. دوم اینکه حلقه و نیمکرهای که میخواست در آن عملیات شود، دور از شهر نبود؛ آبادان، ماهشهر، اهواز، سوسنگرد، حمیدیه و نیسان، عقبه عملیات بود. پس نیاز به حمام، تأسیسات و تدارکات نبود و همه به عقبه راه داشتند.
مأموریت برای خدمت
به جهاد استان سمنان، جنوب اهواز یعنی منطقه نورد اهواز واگذار شد. البته مأموریت استان سمنان کامل نبود؛ چون به ما ابلاغ کردند که بخشی از نیروهایمان را در منطقه فکه نگه داریم. احتمال داشت دشمن پاتک بزند یا احتمال میرفت که نیاز به یک سری عملیات ایذایی داشته باشیم.
مجدداً قرارگاه تاکتیکی فتح، نصر و قدس تشکیل شد. جهاد استان خراسان از منطقه رقابیه آزاد شد. محور فنی مهندسی عملیات در اختیار استان خراسان و استان سمنان قرار گرفت. در این قرارگاه، جهاد سمنان زیر نظر استان خراسان قرار گرفت؛ برعکس عملیات فتحالمبین که آنجا من نماینده جهاد و مسئول بودم، در این عملیات آقای هاشم ساجدی مسئول جهاد و من معاونش شدم و باید زیر نظر او کار میکردیم. جاده اهواز به خرمشهر را به ما دادند. در این جاده، دو کار باید انجام میدادیم. قبل از عملیات مقدار زیادی لوله و شن و خاک در جنگلهای جنوب کارخانه نورد[5] اهواز دپو کردیم تا وقتی رزمندهها آن طرف سر پل را گرفتند، ما به سرعت جاده را دایر کنیم. وقتی عراقیها نورد اهواز را گرفتند، مصطفی چمران از شمالغرب اهواز سازماندهی کرد تا از امکانات استان استفاده کند. برای دفاع از اهواز آب انداختند. عراقیها هم جلوی آب را خاکریز زدند و آب، به دور اهواز هدایت شد. ما نیز این طرف آب را خاکریز زدیم تا آب زیر نیروهایمان نیفتد. عملاً این منطقه به یک رودخانه یک کیلومتری تبدیل شد. همان زمان عراقیها جاده را بریده بودند تا آب را دو مرتبه به طرف کارون هدایت کنند. باید این قسمت را هم درست میکردیم.
تیپ ثارالله، آقای قاسم سلیمانی، باید از جناح راست جاده اهواز به خرمشهر عبور میکرد. از دست چپ این جاده، کانال بیوض، یک بخش از نیروهای تیپ ولیعصر(عج) خوزستان عبور میکرد. دو کار باید انجام میدادیم. اول اینکه در طرف راست، در یک بخش از این باتلاقها جاده میساختیم. پمپهای آب را برای عملیات خاموش کرده بودند و آب روز به روز کم میشد، آب هم تبخیر میشد و هم فرو میرفت. بخشی از آب هم از مسیر خارج شده بود. آب این مناطق که ته میرفت، باتلاق میشد. ما باید برای تیپ ثارالله جاده درست میکردیم. باید خاک را میآوردیم و میریختیم تا باتلاق را خشک کنیم. در بعضی مناطق از صفر شروع میکردیم و دو متر خاک روی هم انباشته و میکوبیدیم. حدود یک ماه آنجا بودیم. از بیرون خاک آورده و آنجا ریخته بودیم. نیاز نبود خاک از راه دور بیاریم. در کنار کانالهایی که در گذشته زده بودند، خاکهای زیادی دپو شده بود. این مسیر حدود 400 تا 500 متر بود. جاهایی که در گذشته کانال آب کشاورزی بود، دو متر عمق داشت. عرضش هم 15 تا 30 متر بود. از این نقاط که عبور میکردیم، به چولان[6]میرسیدیم. روی چولان 40 تا 50 سانت خاک میریختیم. چهار، پنج دستگاه کمپرسی و دو دستگاه لودر، به سرعت این مسیر را میرفتند و خاک میآوردند. داخل جنگل هم بود و دشمن دید نداشت. حجم خاکبرداری زیاد نبود. کار ظریف و حساسی بود.
وقتی جاده درست شد، به نقطهای که قرار بود شب عملیات، بچههای ثارالله بجنگند، رفتیم. آنجا عمق آب سه متر و عرضش هم حدود 70-80 متربود. خاک و شن دپو میکردیم تا اگر آن شب بچهها آن طرف رفتند و جاده باز نشد، سریع آن 70-80 متر را که عراقیها به عمق سه چهار متر گود کرده بودند پر کنیم و بچهها عبور کنند. البته در این بخش، قبل از عملیات، دوگردانِ تیپ ثارالله یک تک زد. آن طرف رفتند، ولی نتوانستند بمانند تا این قسمت را با خاک پر کنیم. کانال بیوض[7] هم همین طور بود. جاده را شنریزی کردیم و حدود 80 تا 100 متر جلو رفتیم.
هنگام عملیات وقتی گفتند باید عقبنشینی شود، آماده شدیم. داخل همین گیر و دار، نیروها از محور وسط آمده و جاده آبادان به خرمشهر را همان شب اول بستند. نیروهای عراقی مطلع شدند و به سرعت عقبنشینی کردند. وقتی عراقیها عقبنشینی کردند، دو مأموریت ما، یعنی جاده کانال بیوض و کار جاده دست راست که ثارالله باید میرفت،ملغی شد. کل امکانات را روی جاده آسفالت اصلی آوردیم. جاده گاهی بمباران میشد، گاهی هم توپخانههایشان روی آن کار میکرد. ولی آمادگی بود. همان دو سه ساعت اولیه صبح، گودال جاده را پر کردند و جاده باز شد و نیروها توانستند با ماشین تردد کنند.
ابتدا در منطقه، درگیریهای پراکندهای بود. ولی بزودی در 40 تا 45 کیلومتر، حتی یک گلوله هم شلیک نشد. عراقیها فرار کردند. ما هم از پشت سر نیروها میرفتیم.هر جا عراقیها میایستادند، نیروهای ما آماده میشدند که شب حمله کنند. نیروهای ما هم که شب میرفتند، ما آماده میشدیم که برویم و خاکریز بزنیم. رفتیم تا به مرز ایران و عراق رسیدیم. البته این موضوع سه چهار روز طول کشید. به جایی رفتیم که دیگر نیرو نبود. نیروها سوار خودروهای سبک شدند تا رسیدند به مرز عراق؛ کیلومترها هم از مرز عراق عبور کردند.
قرارگاه مرکزی دستور داد که پشت مرز بایستید. اعلام شد که حق ندارید وارد خاک عراق شوید. آن طرف مرز عراق، نیرویی نبود. خالی خالی بود. اگر تا بصره[8] هم میخواستیم برویم، میتوانستیم. عراق در همۀ جبههها عقبنشینی کرد. فرار کرد. همه خطوط مقدمش ضربه خورد. عقبه آنها نیز فرار کردند و تا مرز رفتند. از قسمت جنوبی ما هم عقب رفتند و به چند کیلومتری خرمشهر رسیدند.
محل آب در جاده اهواز به خرمشهر را خاکریز زدیم و جاده را ترمیم کردیم. جاده باز شد. در دو عملیات، در روز ما در هیچ نقطهای با عراقیها جنگ نداشتیم. عراقیها تا پادگان حمید عقبنشینی کردند. بچهها آماده میشدند که شب، عملیات انجام دهند. دشمن از پادگان حمید نیز عقبنشینی کرد. روز بعد بچهها به نقطهای رسیدند که احتمال میدادند عراقیها پدافند کنند. روز سوم عملیات، عراقیها مجدداً از آنجا هم تا پاسگاه حسینیه عقبنشینی کردند. رزمندگان اسلام، از پاسگاه حسینیه مقداری به داخل خاک عراق هم رفتند. در این مقطع هیچ یک از فرماندهان نمیدانستند در کدام نقطه باید بجنگند. خطها هم تغییر کرده بود. مأموریتها عوض شده بود. در مأموریت قرارگاهها تداخل شده بود. در آغاز عملیات با تیپ ثارالله کار میکردیم ولی اول عملیات به تیپ ثارالله مأموریت جدیدی دادند و آنها به طرف خرمشهر رفتند.
ما به تیپ ولیعصر(عج) مأمور شدیم. با توجه به اینکه این تیپ بچههای خوزستان بودند، مرز را بهتر میشناختند. قرار شد برویم در ایستگاه حسینیه[9] خاکریز بزنیم. در گذشته عراقیها آنجا دژ مرزی داشتند؛ ما هم دژ مرزی کوتاهی داشتیم. جاده حسینیه که از جاده خرمشهر آبادان تا پاسگاه حسینیه احداث شده بود، دیگر قابل تردد نبود. ارتفاع جاده بالا بود و در بعضی جاهای آن خاکریز زده بودند. در کنار جادههایی که میساختند معمولاً مقداری خاکریز میزدند و حالت دژ پیدا میکرد. مجبور شدیم در همان منطقه بایستیم. باید نیروها تا مأموریت بعدی پدافند میکردند. منطقه تخلیه شده بود. عراقیها هم سازمان درستی نداشتند. خیلی مشخص نبود که در کدام منطقه میخواهند پدافند کنند. بسیاری از مناطق مرزی باز بود. پدافندی نبود. عراقیها فرار کردند و موقع فرار با بچهها درگیر شدند. قرارگاه کربلا که مسئول کل منطقه جنوب بود، به این نتیجه رسید که تیپها دور همین خاکریزهایی که در خرمشهر زده شده، برای مأموریت بعدی مستقرشوند.
به جهاد استان سمنان مأموریت دادند تا به پاسگاه حسینیه برود. احتمال داشت، دشمن از این طرف بیاید و بچهها را دور بزند. البته مأموریت قاطع و شفافی نبود. بچههای تیپ ولیعصر(عج) هم خیلی علاقمند نبودند. همه علاقمند بودندکه به داخل خرمشهر بروند. عراق کل منطقه را تخلیه کرد. عراقیها فقط داخل خرمشهر مستقر بودند. در شهر خرمشهر، دو خاکریز با فاصله وجود داشت. فرماندهان به این نتیجه رسیدند که عبور از این خاکریزها و مجموعه موانعی که عراقیها دور خرمشهر درست کردهاند، امکان پذیر نیست یا مشکل است.
در طریقالقدس و فتحالمبین، رمز پیروزی ما این بود که جناحین دشمن باز بود؛ از جناحین دشمن عبور کردیم و به پشت دشمن رفتیم. مثل جاده دلیجان که رفتیم و پشت توپخانه عراقیها قرار گرفتیم و نیروها بدون جنگ توپخانه را تصرف کردند. اینجا تقریباً همۀ نقاط بسته بود. همۀ لشکرها و تیپها هم خط گرفتند. خط تیپ ولیعصر(ع) مرز عراق و ایستگاه پاسگاه حسینیه بود. البته این طرف هم خط داشت تا وقتی نیروها به داخل شهر خرمشهر حمله میکنند، توجیه باشند. یک در هم ریختگی پیدا شد. لشکرها و واحدهای جهاد همدیگر را گم کردند. مأموریت ما دائم تغییر میکرد. مثلاً دستور میرسید در فلان نقطه یک خاکریز بزنید. چند لحظه بعد با بیسیم می پرسیدند که در کدام منطقه هستید. عراق بعضی مناطق را دستکاری کرده بود. منطقه را نمیشناختیم. به جایی که در کالک خاکریز بود میرفتیم ، اما میدیدیم که خاکریز نیست یا خاکریز کوتاه هست و قابل استفاده نیست. ترسیدم اگر خاکریز بزنیم، ممکن است دو ساعت بعد عراق بیاید و پشتش مستقر شود. نیرو نبود. در حقیقت خود فرماندهان هم نمیتوانستند نیروهایشان را خیلی کنترل کنند. گاهی تعدادی از بچهها گم میشدند؛ یک ماشین برمیداشتند و میرفتند تا ببینند خرمشهر کجاست! فاصله ما تا خط بیست کیلومتر بود، ولی همه فکر میکردند که فردا صبح خرمشهر آزاد میشود! عشق همۀ رزمندهها خرمشهر بود؛ در صورتی که در منطقه عملیاتی بیتالمقدس از همه مهمتر، شهر اهواز بود که از زیر آتش آزاد شد. اهواز با آن جمعیت زیاد، خالی شده بود. رونق دوباره اهواز، پشتیبانی قوی برای رزمندهها بود. ولی از بس خرمشهر تبلیغ شده بود، خرمشهر سیبل و آرزو و آمال همه شده بود. بعد از مدتی به هر واحد، خط دادند و بچههای لشکر ولیعصر(عج) در ضلع غربی جاده آبادان خرمشهر مستقر شدند.
ما با لشکر ولیعصر(عج) کار میکردیم. فرمانده آنها هم نمیدانست که پاسگاه حسینیه مهمتر است یا جایی که مستقر بودند! دو سه مرتبه سئوال کردم که امکاناتمان را بیشتر این طرف بیاوریم یا آنجا باشد. در نهایت مجبور شدیم مقرمان را کنار جاده اهواز خرمشهر بزنیم. کمیاز امکاناتمان را نیز به پاسگاه حسینیه بردیم، تا اگر مأموریت ما در این طرف خرمشهر تصویب شد، بتوانیم به سرعت وارد عمل شویم؛ اگر قرار شد آن طرف هم کاری انجام بدهیم، مشکل نداشته باشیم.
شایعه شده بود که میخواهیم به کربلا برویم. ما هم دوست داشتیم به کربلابرویم. ما از پشت نورد اهواز تا ایستگاه حسینیه بدون جنگ آمدیم. شهید و مجروح ندادیم. بعضی از اینها تبلیغ بود تا بچهها روحیه بیشتری بگیرند. بعضی از این حرفها هم باورمان بود. بعد از دو سه روز فرماندهان به این نتیجه رسیدند که بایستی کاری انجام شود. جلساتی گذاشته شد تا ببینند از کجا باید وارد خرمشهر بشویم. بچههایی که برای شناسایی رفته بودند اظهار میداشتند که قابل نفوذ نیست. ملت ایران همه آماده بودند که خرمشهر آزاد شود. تمام اخباری که از جلسات قرارگاه میآمد حاکی از این بود که نمیتوانیم نفوذ کنیم. ظاهراً نمیشد از اروند یا کارون عبور کرد. از هیچ نقطه خشکی هم نمیشد به خرمشهر نفوذ کرد. همۀ فرماندهان بدون استثنا کلافه شده بودند.
یک بار نشستی با حسین خرازی داشتم. نیروهای تیپ حسین خرازی در قسمت مرزی شلمچه بودند. همدیگر را از فتحالمبین ندیده بودیم. به ایشان گفتم: «فقط خدا میتواند خرمشهر را آزاد کند! ما نمیتوانیم آزاد کنیم! ولی میشود از یک جاهایی نفوذ کرد». گفت: «هیچ جا. هیچ جا. نمیشود نفوذ کرد! همۀ بچههای پخته ما، قدیمیهای ما رفتند، هیچ جا نیست که بتوانیم نفوذ کنیم! ای کاش خط بالا، نورد، نمیشکست. اینجا اگر نمیشکست قابل نفوذ بود». داشتیم صحبت میکردیم، احمد کاظمیرسید و به حسین گفت: «برید تو خاک عراق، دوباره از خاک عراق برگردید بیایید تو خرمشهر». به احمد گفتم: «اتفاقاً ما خیلی تو خاک عراق رفتیم. هیچ ارتشی نبود. به ما گفتند برگردید». بولدوزرهای ما قبلاً از دژ میله مرزی عبور کردند و به نزدیک میله مرزی عراق رسیدند. در آن منطقه میله مرزی ما با میله مرزی عراق بیش از یک کیلومتر فاصله داشت. ما از روی جاده رفتیم. وحشت داشتیم که اگر پایین جاده برویم، مین باشد. بعداً فهمیدیم هیچی نیست. به آنها گفتم: «ما از میله مرزی رد شدیم. خیلی داخل خاک عراق رفتیم». او گفت: «به میله مرزی عراق رسیدید؟ به دژ دالپری رسیدید؟» گفتم: «نه». گفت: «به آب رسیدید؟» گفتم: «نه». گفت: «یعنی چی که میگویی خیلی رفتیم؟» گفتم: «ما با بولدوزر خیلی رفتیم. وحشت کردیم. چون خالی بود، برگشتیم». حسین گفت: «باید برویم قرارگاه را متقاعد کنیم. اینجا نمیشود. نیروهایمان شهید میشوند». قرار گذاشتیم با هم به پاسگاه حسینیه برویم. احمد کاظمی به حسین گفت: «فاصله زیاد است. بریم ببینیم نزدیکترین نقطه کجاست». سریع رفتیم تا باز هم شناسایی کنیم.
فردا صبح روی جاده اصلی اهواز خرمشهر رفتیم که یک طرفش را عراقیها خاکریز زده بودند تا ماشینها که میروند، از طرف کارون دیده نشوند. آنجا نشستیم. حسین گفت: «به نظر من هر چه سریعتر بولدوزرها را بگذاریم و خاکریز را پهن کنیم تا از هر نقطهای که ماشینها میخواهند بیایند بالا، بتوانند. راههای زیادی باز کنیم تا از دست چپ به دست راست بیایند». عقبه تیپ حسین خرازی پشت دارخوین[10] بود. برایشان مشکل بود. نگران بودند که اگر بیایند پل پی ام پی بزنند نتوانند عبورکنند و عقبه آنها قطع شود. همین طور که صحبت میکردیم احمد گفت: «ما باید عقبه مان را این طرف بیاریم». به آنها گفتم: «اگر خواستید بیایید، چند جا را سراغ دارم. یک جاده از پادگان حمید به داخل درختهای خرما و از درختهای خرما به اول کارون زدیم. برای اینکه آب برداریم، اینجا دو سه تا جاده کار کردیم». آنجا تقریباً کسی رفت و آمد نداشت. نی زاری بود که بارها آنجا رفته بودم. خیلی گراز داشت. تعجبی بود که چرا در این منطقه نه ما هستیم نه عراقیها. دو سه کیلومتر بالای پادگان حمید بود. رودخانه کارون هم دو کیلومتر بالاتر بود. منطقه وسیعی بود. ما هر وقت برای شناسایی میرفتیم در این مناطق هیچ کس نبود. البته احمد کاظمی سه دفعه گفت: «اینها جهادیاند. همش میروند جاهای خوب، سرسبز و دنج را پیدا می کنند! حالا چطور شده که دارد این را به ما معرفی میکند؟!» گفتم: «میتوانیم سریع جاده بسازیم تا عقبهتان را این طرف کارون بیاورید». احمد کاظمی به حسین خرازی گفت: «اگر عراق پاتک بزند، ما به کارون بچسبیم، چه کار کنیم؟! همۀ امکاناتت را نیار. چرا همۀ نیروهایمان را آوردیم حلقه زدیم دور خرمشهر!» احمد کاظمی فکر همه چیز را میکرد. رزمندگان ما با امکانات عراقیها تجهیز شدند. از دست دادن یک نیرو برایشان واقعاً سخت بود، از دست دادن یک تانک و امکانات دیگر هم همین طور. خراب شدن دستگاهها برایشان سخت بود.
به ما گفتند بروید پاسگاه حمید و آنجا خاکریز بزنید. قرار بود قسمتی از تیپ ولیعصر(عج) به این قسمت بیاید. میآمدند و میرفتند و دستور میدادند. همۀ عشقشان خرمشهر بود. آمدند کنار جاده خرمشهر به اهواز و مستقر شدند. البته دائم جا به جا میشدند. جلسهای گذاشتند و من را هم صدا کردند. در یک سنگر دور هم جمع شده بودند. حسین خرازی و احمد کاظمی با دو سه نفر دیگر نشسته بودند که آنها را نمیشناختم. تا آن زمان مهدی باکری[11] را نمیشناختم. به من نگاه نگاه میکردند. به احمد گفتم: «داستان چیه؟»گفت: «اینها گفتند که میتوانیم داخل خاک عراق برویم و از شلمچه و از راه بصره دور بزنیم. اینها فکر میکنند تو اینجاها را رفتی. میدانی. اطلاعات بده. چیزی نگی، اینها گول بخورند». یک مقدار توضیح دادم. آقای بقایی]شهید مجید بقایی[ هم داخل سنگر بود. او را معرفی کردند. بچه خوزستان بود. گفت: «از آنجا تا به جاده شلمچه برسیم، خیلی طولانی است. بیست و چند کیلومتر راه است». گفتم: «نروید. تو بیابانها همۀ نیروهاتان میمانند. جاده، شمالی جنوبی نیست. تمام جادههایی که صدام ساخته، شرقی غربی است». گفت: «شما یک وقت به آب رسیدید؟» گفتم: «نه». گفت: «پس بعضی بچههای شما میگویند که ما رفتیم کنار بصره!» گفتم: «نه. بصره کسی نرفته. تا بخواهیم با بولدوزر به بصره برویم و بیاییم یک روز راه است».
بحث این بود که دیگر پدافند کنیم و برویم امام را متقاعد کنیم تا قبول کند که دیگر پدافند کنیم . دیگر هیچ راهی نداشتیم. زمان هم گذشته بود. بچههای رزمنده هم خسته شده بودند و میخواستند به مرخصی و استراحت بروند. البته یک عده هم آتششان تند بود که خرمشهر را حتماً باید آزاد کنیم. در جبهه تنش ایجاد شد. به نوعی داشت تفرقه ایجاد میشد. یک عده میگفتند بمانیم، یک عده میگفتند برویم. صدام یک سری دژهای شرقی غربی و شمالی جنوبی را زده بود که ما آمدیم پشت اینها و پشت جاده اهواز به خرمشهر ایستادیم. یادم نیست چند روز گذشت. ما هم دیگر کلافه شده بودیم. دنبال این بودیم که برای رزمندهها کاری درست کنیم تا انگیزهای شود و پراکنده نشوند. به هیچ صراطی هم مستقیم نبودند که یک جا بیکار بنشینند. شبها داخل سنگر نمیشد خوابید. صدای گلوله میآمد. خیلی هم پشه داشت. یکی از روزها که خواب و بیدار دراز کشیده بودم و هوا هم خیلی گرم بود، اعلام کردند زود بروید که خرمشهر آزاد شد. ما ایستگاه حسینیه بودیم. خط عراقیها سقوط کرد. به ما گفتند کمپرسی میخواهند تا اسیرها را بیاورند. گفتند راه از طریق شلمچه باز شد. به ذهنم آمد که مثل همان طرحهایی که از پاسگاه حسینیه داخل شویم، احتمالاً از کنار شلمچه داخل رفتهاند. واقعیت هم همین بود. عقبه دشمن رها بود. به ما گفتند سریع بروید و جاده را بولدوزر بیندازید تا اگر جایی مینگذاری کرده و جاده را بریده بودند راه باز شود. دیدم دو سه بولدوزر ما نیست. از هر کسی سئوال کردم، نمیدانست. خداوند کارها را راست و ریست کرده بود! من فرمانده هم نمیدانستم کی آمده و راننده بولدوزرها را برده بود! کمپرسیها را فرستادیم تا اسیرها را بیاورند. خبر دادند که راه اصلی باز شده است.
رفتم و دیدم بولدوزرها آنجا هستند. سئوال کردم: «راننده این بولدوزرها کیه؟» گفتند: «نمیدانیم!» رانندهها ذوقزده یک تیر شلیک میکردند و از داخل سنگرهای عراقی اسیر بیرون میآوردند. عراقیها الدخیل میگفتند. بیچارهها همهشان آماده بودند که اسیر شوند. سنگرهاشان نمور بود و بوی گند میداد. بوی کثافت میداد. اصلاً نمیشد جلو رفت. به یکی از بچهها گفتم: «هنوز هیچی نشده این مردههای عراقی بو گرفتند!» گفت: «نه هیچ کس کشته نشده! همه خودشان آمدند و اسیر شدند». راننده بولدوزرها هم میرفتند تا اسیر بیاورند. مسئول محور ما حاج رمضان طالبی بود. به اوگفتم: «رانندهها کجایند؟» با دست اشاره کرد وگفت: «رفتند آنجا. دارند اسیر میگیرند». گفتم: «به رانندههای بولدوزر بگویید بیایند. شاید جایی خاکریز خواسته باشیم. کاری داشته باشیم». طوری به هم ریخته بود که هیچ کس به حرف هیچ کس گوش نمیکرد. هیچ کس، هیچ کس را نمیشناخت. بچهها گریه میکردند؛ خوشحال بودند. از یک طرف نگرانی بود که نکند کمین باشد.
از روی جاده آمدیم. بعضی از جاها یک کیلومتر مینگذاری شده بود. وحشتمان برداشت. بقائی را دیدم. گفتم: «آقای بقائی باید چه کار کرد؟ هر کسی کار خودش را میکند». احمد کاظمیرا هم دیدم. به احمد گفتم: «احمد چه کار بکنیم؟» گفت: «نقداً که دارند خودشون میآیند. فقط وایستیم که نبرنمان. ما نمیدانیم میخواهیم چه کار کنیم! حالا بولدوزر داری؟» گفتم: «بولدوزر دارم؛ راننده ندارم! راننده بولدوزرها رفتند اسیر بیارند! »
عراقیها شروع به آمدن کردند. باورمان نمیشد. قرارگاه وحشت کرده بود که قضیه چیه! گفتم: «جاده شلمچه کجاست؟» یکی از بچهها گفت: «همین که رویش ایستادهای جاده شلمچه است». گفتم: «ما کی آمدیم اینجا؟ ایستگاه حسینیه کجا؟ اینجا کجا؟» مثل اینکه باد ما را میبُرد. یک کم هم ملاحظه کار بودیم. میترسیدیم کمین باشد. بسیجیها که همین طور راه افتاده بودند و یا حسین و یا زهرا(س) میگفتند و میرفتند. بیسیم زدم و گفتم همۀ کمپرسیها بیایند. وظیفهمان این بود که اسیرها را ببریم.
حدود سی دستگاه کمپرسی داشتیم. گفتم وسایل دیگر را هم از اهواز بفرستند. به بچهها گفتم: «به جز آمبولانسها، ماشینهای دیگر، هر چی هست بردارید و بیارید و اسرا را ببرید. 70،60 تا کمپرسی شد. اینها آمدند؛ هر چی میشد بار میکردیم. نگران بودیم که عراق بیاید و بمباران کند. فکر میکردیم که چی شده که نه هلیکوپتر میآید نه هواپیما. قبلاً اگر یک کار کوچک انجام میدادیم، ده پانزده هواپیما میآمد. لامصبها بمباران میکردند و میرفتند. بچهها به شوخی میگفتند: «هماهنگی کامل با صدام! هماهنگی کامل با صدام!»
غروب که شد، فرماندهان ارتش هم باورشان شد که خرمشهر آزاد شد؛ البته نه همۀ خرمشهر. خرمشهر بزرگ بود. دستور دادند که به سرعت یک واحد برود و جاده شلمچه به عراق را ببندد تا عراق از آن طرف نیرو نیاورد. نمیتوانست از طرف اروند نیرو بیاورد. غروب به خرمشهر رسیدم. راه را بلد نبودیم. همین طور سوار شدیم. گفتیم الیالله. بسمالله الرحمن الرحیم. امن یجیبمان را خواندیم. وقتی از گمرک رد شدیم، ترسیدیم. نمیدانستیم کجاییم. حواسمان بود که نزدیک عراقیها هستیم. ماشین را کنار گذاشتیم و از روی دیوار گمرک که خراب بود رفتیم آن طرف. مقدار زیادی لباس و کفش ریخته بود. تعدادی بچه های بسیجی، از بچههای خرمشهر، آمدند. خانه ها را به همدیگر نشان میدادند؛ این خانه خاله، آن خانه عمه بود؛ این خانه فلان بود؛ چرا چنین کردند؛ حدود بیست نفر از بچههای خرمشهر بودند. آنها گفتند: «عراقیها همه لخت شدند و برای فرار کردن به آب زدند. خیلیهایشان شنا بلد نبودند و آب بردشان».
چند روز بعد از فتح خرمشهر به صیاد رسیدم. گفت: «ذوق آزادی خرمشهر چه چیزی خوبیه؟! نظامیها را هم بینظم کرده. نظامی وظیفهاش این است که وقتی پیروز میشود برود و در نقطهای سنگر بگیرد تا اگر طرف مقابل خواست پاتک کند، بتواند مقابله کند». او هم سرباز و افسرش را گم کرده بود، همه میرفتند خرمشهر را ببینند. جلوی مسجد خرمشهر پر از نیرو شده بود! نگران بودیم که اگر هواپیما بیاید و بمباران کند، با هر بمبش 500 آدم را زمین میریزد. یک معجزه بود. هزاران آدم جلوی مسجد بود. داخل مسجد هم مملو از جمعیت بود. جمعیت تا کنار اروند پر بود. یک کیلومتر آن طرف اروند، توپخانههای عراق بودند. یک توپ هم شلیک نمیشد. یک کلاشینکف هم شلیک نمیشد.
پدافند هوایی ما از خرمشهر خیلی دور بود. خرمشهر یک دفعه سقوط کرد؛ یک دفعه هم آزاد شد. در این آزادی؛ بچه ها این قدر غافلگیر شدند که هیچ پایگاه و هیچ پدافندی جا به جا نشد. یعنی اگر هواپیما میآمد و میرفت، فقط باید با کلاش و تیربار و آرپیچی مقابله میکردند. چند روزی که بچهها آنجا بودند، یک گلوله خمپاره هم نیامد! همین طور جمعیت میآمد و میرفت. چیزی که برای ما خیلی جالب بود، این بود که بعضی از ارتشیها غذا نمیخوردند. سئوال میکردیم چرا غذا نمیخورید؟ میگفتند: «آقا درسته که خرمشهر آزاد شده، ولی پر از ستون پنجم است. اگر داخل این غذاها سم بریزند همهمان را میکشند. غذاها را نخورید. آبها را نخورید». آب عراقیها زیاد بود. بعضی تانکرها پر آب بود. مخزنشان پر آب بود.
اسرایی را که تلویزیون نشان میداد که زیرپوش، پیراهن و پیژامه داشتند، کسانی بودند که در خط خوابیده و استراحت میکردند. هوا گرم بود. عراقیها با شورت میخوابیدند؛ پیژامه و پیراهن به تنشان نمیکردند. به بقیه اسرا هم گفته بودند که بلوزشان را در بیاورند تا معلوم شود عراقی هستند؛ هر چند رنگ لباس آنها با لباسهای ما فرق میکرد؛ قیافههایشان هم فرق میکرد؛ کلاههایشان هم فرق میکرد. تعدادی از آنها هم لخت شده بودند که بزنند به آب، ولی ترسیده بودند. بیشتر آن کسانی که با شورت یا پا برهنه بودند، خواب بودند.
در خرمشهر تیراندازی نمیشد. درگیری نبود. خمپاره و توپ و هواپیما و هلیکوپتر کاری نمیکرد. بچه های ما وقتی سراغشان میرفتند، خودشان میآمدند. مثلاً عراقیهایی که در کوچه بعدی استراحت میکردند، حالیشان نشده بود که خط مقدم شکسته شده است.
خرمشهر که فتح شد، شادیها و کِیفمان را کردیم. قرارگاه ابلاغ کرد که تمام یگانها بروند در خط دژ مرزی مستقر شوند تا عراق دو مرتبه نیاید. به ما، باز همان پاسگاه حسینیه رسید؛ چون همان جا مستقر بودیم. بخشی ازعقبهمان را به داخل خرمشهر کشیدیم و برای استراحتگاه یک مدرسه را گرفتیم. شهر را از جزیره بوارین[12] و از کنار اروند با توپ میزدند، ولی آشپزخانه و محل تدارکات ما جای مناسبی بود. مقر تاکتیکیمان هم، همان ایستگاه حسینیه بود. کار سنگینی نبود. کارمان این بود که وقتی واحدها مستقر میشوند و سنگر و خاکریزی میخواهند، انجام دهیم؛ چون خود دژ خاکریز بود. به ما گفتند همه را به مرخصی بفرستید تا برای عملیات بعدی آماده شوند. اکثر نیروهایمان را به مرخصی فرستادیم و تعداد محدودی نگه داشتیم.
نیروی کارآمد
حسین فتاح از نیروهای کلیدی ما و از بهترین رانندههای لودر بود. از همان روز اول که به منطقه آمد، کارآیی اش چندین برابر رانندههای دیگر بود. سالها روی لودر کار کرده و خیلی مسلط بود. بولدوزر هم بلد بود. زمانی که با کمبود راننده لودر و بولدوزر مواجه نبودیم، در جاهای مختلف همکاری میکرد. در مسیریابی تجربه داشت و از تجربیاتش استفاده میکرد. حتی یک بار نشست کنار راننده گریدر و بدون اینکه با دوربین نقشهبرداری کنیم، توانست در دشت جاده بسازد. ایشان سرانجام روز دوم فروردین در عملیات بیتالمقدس در تنگه رقابیه شهید شد.
شورای دامغان
آن زمان حجتالاسلام حسن اختری، امام جمعه سمنان و نماینده امام در جهاد استان سمنان بود. نماینده آقای ناطق نوری هم، آقای محسن مطیعی بود. بعد از مدتی آقای حاج علی ابراهیمی[13] از دامغان عضو شورای مرکزی استان شد. شورای مرکزی جهاد شهرستان دامغان هم ابتدا کسان دیگری بودند؛ ولی در جنگ آقای حاج علی ابراهیمی،حاج احمد علی رشیدی، آقای حسن ملکی، حاج سید عباس شاهچراغی[14] بودند. درمقاطع مختلف هم آقای شیخ حسین میرزاخانی، حاج شیخ قاسم داوودالموسوی و حاج قاسم اصحابی نمایندگان امام در جهاد بودند.
در هر شهرستان یک پشتیبانی جنگ زدند. یک نفر مسئول پشتیبانی جنگ شهرستان بود. مسئول پشتیبانی جنگ در شهرستان دامغان، آقای علی رشیدی بود که هم عضو شوای مرکزی جهاد بود، هم مسئول جهاد و هم با حفظ سمت، مسئول پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی دامغان شد. اینها در شهر دامغان مستقر بودند.
ستادهایی با عنوان «معین» برای بازسازی درست کردند. وقتی خرمشهر آزاد شد، ستادهای معین آمدند تا مناطقی که آزاد شده بازسازی کنند. چون جنگ تمام نشده بود، جهاد سازندگی دامغان به بازسازی نظر مثبتی نداشت. فقط یکی دو نفر نیرو فرستاد. از ما هم کمک خواستند. گفتم: «تا زمانی که جنگ تمام نشده نمیتوانیم به شما هیچ کمکی بکنیم! شما باید کمک کنید که ما تقویت شویم». البته استان سمنان ستاد معین بازسازی ایجاد کرد که مربوط به پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی نبود.
برگرفته از کتاب عبور از رمل خاطرات حاج ابوالفضل حسنبیکی فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا؛ جهاد سازندگی
[2]- کل جادههای احداث شده در عملیات بیتالمقدس توسط جهاد سازندگی 9 استان حاضر در جبهه 887 کیلومتر بود که 268 کیلومتر آن مربوط به استان سمنان است. (ضمیمه شماره 6)
[3]- عملیات بیتالمقدس در 30 دقیقه بامداد روز 10 اردیبهشت 1361 با قرائت رمز عملیات «بسم الله الرحمن الرحیم . بسم الله القاسم الجبارین، یا علی بن ابیطالب» شروع شد. این پیام از قرارگاه کربلا به تمام قرارگاهها مخابره شد. (جغرافیای عملیات ماندگار، 105)
[4]- اروندرود از به هم پیوستن دجله و فرات تشکیل میگردد. این رود پس از عبور از بصره در محل نهر خین در جنوب شلمچه به مرز ایران میرسد. از آن پس خط مرزی مشترک ایران و عراق را تشکیل میدهد و پس از 81 کیلومتر در مصب خود به خلیج فارس میریزد. عرض آن بین 120 تا 500 متر متغیر است. عمق آن در بصره حدود 7 متر و در فاو 19 متر است. 67% آب اروند را رودهای کارون، کرخه، زاب کوچک، سیروان، الوند، دیاله و بکور تأمین میکنند. (جغرافیای عملیات ماندگار دفاع مقدس، 315)
[6]- چگن(چولان)، یکی از پوششهای گیاهی در مناطق هور است. 23% از سطح کل هور را چولان پوشانده است و گیاهی بدون ساقه، با برگهای نوکتیز و با مقطع مثلثی است. عمق مطلوب رشد این گیاه بین نیم تا یک متر و نیم است. (جغرافیای عملیات ماندگار دفاع مقدس، 192)
[7] - واقع در منطقه عمومی اهواز
[8]- شهر بصره دومین شهر عراق و شیعه نشین است؛ این شهر مرکز مهم تجارت و مراسلات عراق به شمار میرود. به علت وجود پایگاه هوایی، پادگانها و فرودگاههای متعدد، پالایشگاه و کارخانجات زیاد در این شهر، همچنین حضور جمعیتی بالغ بر یک میلیون نفر، به یکی از مراکز مهم عراق تبدیل شده است. وجود بندر بصره و راه دسترسی عراق به خلیج فارس، مرکزیت نیروی دریایی عراق،وجود مراکز پتروشیمی و کود شیمیایی و عبور راهآهن به بندر امالقصر، از عوامل اهمیت این منطقه محسوب میشود. (جغرافیای عملیات ماندگار دفاع مقدس، 350)
[9]- ایستگاه حسینیه در کیلومتر90 جاده مواصلاتی اهواز به خرمشهر در جهت غرب جاده واقع شده است. (نبردهای جنوب اهواز، 91)
[10]- دارخوین روستایی در 44 کیلومتری آبادان است. پس ازعبور نیروهای عراقی ازکارون و گسترش منطقه اشغالی به سمت شمال، جبههای در مقابل دشمن شکل گرفت که به دلیل وجود روستای دارخوین درعقبه آن، به جبهه دارخوین شهرت یافت. باتوجه به اینکه این جبهه با داشتن عقبه مناسب تا اهواز، تهدیدی عمده برای عراقیها محسوب میشد، آنها علاوه بر تلاش مستمر برای تحکیم خط دفاعی خود در این منطقه، بیش از هر جبهه دیگری، حملات خود را متوجه جبهه دارخوین میکردند. جبهه دارخوین در خطوطی ناپیوسته موظف بود منطقهای به طول 60 کیلومتر را حفاظت کند. (خوزستان در جنگ، 112 و 113)
[11]- مهدی باکری به سال ۱۳۳۳ درمیاندوآب متولد شد. در عملیات فتحالمبین معاون تیپ نجف اشرف بود و حین عملیات از ناحیه چشم مجروح شد. وی سپس در عملیات بیتالمقدس، رمضان، مسلمبنعقیل، والفجر مقدماتی، والفجر۱ تا چهار و عملیات خیبر در سمتهای مختلف شرکت کرد و درمجموعه عملیات والفجر با عنوان فرمانده لشکر عاشورا حضورداشت. مهدی باکری در ۲۵ بهمن ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید و پیکرش مفقود شد. (ایران، 20/12/1387)
[12]- جزیره بوارین مساحتی بالغ بر هشت کیلومتر مربع و طول ده کیلومتر دارد و جزر و مد بر آن بیتأثیر است. تردد خودروها بر روی یک جاده آسفالت (سیلبندی به ارتفاع یک متر و عرض 4 تا 6 متر) به صورت کمربندی جزیره را دربر گرفته است. به علت نزدیکی خط تماس دشمن با نیروی خودی، نیروهای دشمن سوراخهایی در دژ ایجاد کرده بودند تا بتوانند حرکت نیروهای ما را در داخل نهر خین کنترل کنند. (جغرافیای عملیات ماندگار دفاع مقدس، 330)
[13]- علی ابراهیمی ورکیانی، متولد 1328 و دارای مدرک کارشناسی ارشد مدیریت است. وی مسئولیتهای مختلف علمی در جهاد سازندگی و جهاد کشاورزی داشته است. وی مدتی رئیس کمیته بهرهوری در موسسه علوم دامی کشور، مسئول کمیته تخصصی گیاهان دارویی و مدیر کل سازمان کشاورزی بود. (دانشنامه مشاهیر و مفاخر دامغان، علی ابراهیمی ورکیانی)
[14]- سید عباس شاهچراغی متولد 1323 است و با پیروزی انقلاب اسلامی به جهاد سازندگی پیوست. وی در جبهههای جنگ حضور فعالی داشت و مداحی و سخنرانی هم میکرد. او چهار سال مسئول تبلیغات قرارگاه حمزه بود و در عملیات کربلای5 جانباز شد. (دانشنامه مشاهیر و مفاخر دامغان، سید عباس شاهچراغی؛ اطلاعات شخصی تدوینکننده)