بعد از شهادت با یک سبد سیب به سراغم آمد!
نوید شاهد سمنان: عباس عرب هفتم ارديبهشت 1345، در شهرستان مهديشهر به دنيا آمد. پدرش ابراهيم (فوت 1351) و مادرش فاطمه نام داشت. تا اول متوسطه درس خواند. طلبه بود. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. سيام ارديبهشت 1365، در مهران توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت تركش به دست و كتف، شهيد شد. مدفن وي در گلزار شهداي زادگاهش واقع است.
بسم الله الرحمن الرحیم
درخدمت خانواده بزرگوار شهید عباس عرب هستیم .
- سلام مادرجان .
سلام علیکم .
- خوبی مادرجان ؟
الحمدالله ، سلامت باشید .
- مادرجان خودتون رومعرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟
فاطمه مستخدمی حسینی هستیم .
- مادرجان ما ازاستان سمنان اومدیم درمورد شهیدتون حرف بزنیم . وخاطرات شما رو ازابتدای طفولیتش تا روزی که به شهادت رسید بشنویم ، این ها قراره درتاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه . لطفا تا جایی که ذهنتون یاری می کنه به ما کمک کنید
چشم .
- اسم شهید روکی انتخاب کرد ؟
من همیشه اسم بچه هام رو از اهل بیت انتخاب می کردم . روز اول محرم بچه ام سر صبح به دنیا آمد و اسمش و عباس گذاشتم.
- موقع اذان به دنیا نیومده بود ؟
نه .
- مادرجان وقتی شهید به دنیا آمد تو مهدیشهر بودین ؟
بله .
- هواچه طور بود ؟
تو بهار به دنیا آمد . همون روز دسته ی عزاداری از جلوی حیاط ما رد شد و من به شوهرم گفتم ، اسمش و بذاریم عباس . او هم گفت ، خودت اختیار داری که هر اسمی دوست داری بذاری .
- مادرجان من شما میبرم به چندین سال قبل که خاطراتتون تداعی بشه .
بله .
- اسم همسر خدابیامرزتون ابراهیم بود ؟
بله .
- وقتی ایشون آمدند خواستگاری شما، شغلش چی بود ؟
گوسفند دار بودند و ییلاق و قشلاق می کردند .
- گوسفند ها برای خودتون بود ؟
بله . زمستون ها می رفتند کویر و وتابستون هم ییلاق بودند .
- با پدرشهید نسبت فامیلی داشتین ؟
نه ، با دایی ها رفت وآمد داشتند و ما هم می شناختیمشون .
- پدرشهید سواد هم داشت ؟
یه مقدار سواد داشت .
- شما هم سواد داشتین ؟
نه ، من اصلا سواد ندارم .
- شما تو روستاهای مهدیشهر بودین یا خود مهدیشهر ؟
تو خود مهدیشهر ، نزدیک حسینیه اعظم بودیم .
- وقتی تشکیل زندگی دادین ، شما هم بنا به رسم اون زمان با خانواده ی شوهر زندگی میکردین ؟
نه ، ما خودمون خونه خریده بودیم و الان هم اون خونه قدیمی هست . بعدا ما رفتیم بندر ترکن .
- دراین موارد هم ازتون سوال میکنم .
بله .
- پدر شهید برای ییلاق به چه مناطقی می رفت ؟
جاهای دور می رفتیم . سمت آب گرم و اون طرف ها .
- شما هم همراه ایشون میرفتین ؟
بله .
- اون زمان که ماشین ووسیله نبود ، با چهار پا میرفتین ؟
نه ، همه خانم ها سوار ماشین باری می شدیم ومی رفتیم .
- وقتی شهید به دنیا آمد پدر شهید خونه بود ؟
نه ، ییلاق بود .
- مادرجان اینکه فرمودین که به پدرشهید گفتین قصد دارید اسم شهید وعباس بزارید ، خواب دیده بودین ؟ اون موقع که سونوگرافی نبود ، شما ازکجا فهمیدین که فرزندتون پسر هست ؟
سونوگرافی که نبود ، وقتی بچه ام به دنیا آمد شوهرم آمد و من اسمش رو انتخاب کردم .
- کی تو گوش شهید اذان گفت ؟
اون زمان همون قابله ای که میومد بچه رو به دنیا بیاره تو گوشش هم اذان می گفت .
- وقتی ده روزه شد ، نبردین که روحانی تو گوشش اذان بگه ؟
یه آقا زیارتی داشتیم که ایشون روحانی بود و بچه ها رو می بردیم تو گوششون اذان می گفت .
- وقتی شهید به دنیا آمد پدرشهید براش ولیمه نداد یا عقیقه اش نکرد ؟
چرا ، براش خرج دادیم . ده روزه و چهل روزه که شد براش ولیمه دادیم .
- به فقرا غذا دادین ؟
بله ، یه عده رو دعوت می کردیم خونه و بهشون ولیمه می دادیم .
- وقتی شهید کم کم راه افتاد وحرف زدن یاد گرفت ، بچه ی آرومی بود ؟
خیلی آروم بود . از همون ابتدای تولدش بچه ی آرامی بود و ما رو اذیت نمی کرد . بزرگتر که شد وقتی می رفت درحیاط دسته ها رو می دید میومد خونه گریه می کرد و می گفت ، مامان برام یه حله بدوز گردنم بندازم و برم دسته .
من می گفتم ، تو هنوز کوچکی گم میشی مادر .
می گفت ، نه من هم با بقیه میرم تو دسته .
- منظورش از حله ، همون لباس های سفیدی بود که بچه ها تو زنجیز زنی میپوشیدند ؟
بله .
- وقتی روضه میرفتین شهید هم همراه خودتون میبردین ؟
بله .
- از شما نمی پرسید چرا گریه میکنید ؟
چرا خیلی کنجکاوی می کرد . من هم می گفتم ، برای امام حسین (ع) و اهل بیتش گریه می کنم .
- کنارتون نماز خوندن وتو بچگی تقلید نمیکرد ؟
چرا کنار خودم می ایستاد ، چون پدرش بیشتر وقت ها نبود . بهش میگفتم ، بچه های کوچولو باید ازپدر و مادرشون نماز یاد بگیرند.
- ابتدایی رو کجا خوند ؟
تو همین مهدیشهر بود .
- به درس خوندن علاقه داشت ؟
تا سوم خوند وموقع انقلاب درسش خیلی ضعیف شد . من بهش میگفتم ، مادردرستو بخون . میگفت ، درس دیگه فایده نداره .
با برادرم میرفت ، دنبال امور انقلابی .من به برادرم میگفتم ، داداش خیلی من واذیت میکنه . چرا درس نمیخونه ؟
برادرم میگفت ، اذیت نمیکنه خواهر بچه ات کله اش کار میکنه .
- منظورش چی بود ؟
میگفت ، داره انقلاب میشه و ذهنش دنبال این امور هست . یه روز اومد خونه وکتاب هاش وانداخت و گفت ، میخوام برم جبهه . من گفتم ، تو نه سالته مادر هنوز کوچکی . با برادرش حسین رفت .
- مادرجان کجا رفت ؟
رفت دنبال جبهه رفتن .
- مادرجان نه سالش بود که تازه انقلاب شده بود ، درسته ؟
بله ، میرفت دنبال همین امور ومن نمیتونستم مانعش بشم .
- تا کلاس چندم درس خوند ؟
تا ششم ابتدایی خوند .
- وقتی دیدین علاقه به درس نشون نمیده ، ازبرادرتون پرسیدین که چی شده ؟
بله ، گفت دنبال انقلاب هست .
- دایی هاش هم انقلابی بودند ؟
بله ، همه میرفتند تظاهرات .
- زمان انقلاب چند ساله بود ؟
دوازده سیزده سالش بود .
- مادرجان ما شنیدیم که زمان انقلاب یه وانت از بچه های مهدیشهر رفته بودند سمنان ، درسته ؟
بله ، رفتند سمنان واونجا تو راهپیمایی تیراندازی میشه . بچه ی من با دوستاش سرشون وخم کرده بودند که تیر نخورند . همون جا دوتا بچه شهید شدند .
- شهید بلوری وشهید همتی منظورتون هست ؟
بله .
- شهید صحنه ی شهادتشون ودیده بود ؟
بله ، برده بودند پیکر شهدا روپیاده کرده بودند وآمده بودند .
وقتی آمد خونه دیدم تمام بدنش خون میچکه و من شروع کردم به گریه ویا ابوالفضل گفتن . پرسیدم چی شده ؟ گفت ، تیراندازی شده ودونفر به شهادت رسیدند . همراه دایی اش رفته بود .
- دایی شهید هم نیروی انقلابی بود ؟
بله .
- اسم برادرتون چی هست ؟
منوچهر مستخدمی حسینی
- شهداء رو فرزندتون ودایی اش منتقل کرده بودند ؟
- بله .
- برادرتون چی هست ؟
ایشون اول معلم بود وبعد شورای شهر شد .
- از خانواده خودتون هم برای تظاهرات میرفتین ؟
بله ، ما شب وروز میرفتیم . به من میگفتند ، مادرتو شبها نیا . میگفتم ، باید بیام .
- مراسم اون دوتا شهید که تو وانت شهید شدند رفتین ؟
بله ، بابرادرم اینها رفتیم سمنان برای تشییع جنازه شون .
- مراسم شهداء رو تو سمنان گرفتند ؟
نه ، آوردند مهدیشهر . مادرهاشون رفته بودند رو جنازه ی بچه هاشون وبنده خدا ها بی تابی میکردند .
- وقتی انقلاب پیروز شد ، ما شنیدیم شهید رفته بود درس طلبگی بخونه ، درسته ؟
بله ، درس وتو بچگی رها کرده بود ولی دوباره رفت درس طلبگی بخونه .
- تو مهدیشهر درس طلبگی میخوند یا رفت قم ؟
اول تو همین مهدیشهر خوند وبعد رفت قم . آخرای تحصیلش که میخواست عمامه بگیره رفت کاشان وبعد تو جبهه شهید شد .
- پس هنوز لباس روحانیت نپوشیده بود به شهادت رسید ؟
نه ، لباس هاشو وبه من تحویل داد ورفت جبهه . یادم نمیره که روز تشییع جنازه اش هم عبا وعمامه اش وگذاشتیم تو حجله اش .
- مادرجان تو خانواده تون بازهم روحانی دارید ؟
ازدوستان شهید روحانی هستند .
- از دوستان هم دوره های شهید که به شهادت رسیدند کسی خاطرتون هست ؟
خیلی ها بودند . شهید مصطفی سعیدی هم بود ولی بقیه رو یادم نیست .
- مادرجان وقتی انقلاب شد تو کشور خیلی بهم ریختگی وناامنی شده بود . جوان ها تو پایگاه ها برای مبارزه با این افراد نگهبانی می دادند ، شهید هم میرفت ؟
بله .
- شهید اسلحه هم داشت ؟
بله .
- چون سن وسال نداشت ، بهش چوب وچماغ داده بودند درسته ؟
بله ، برادرم ودوستاش باهاش میرفتند .
- پدرشهید هم برای نگهبانی میرفت ؟
نه ، ایشون به خاطر شغلش همیشه بیابون بود .
- تو دورانی که میرفت پایگاه ، خاطره ای ازدستگیری منافقین نگفت ؟
چرا تعریف میکرد ولی من الان یادم نمیاد .
- شهید به عنوان نیروی بسیجی رفت ؟
بله .
- اولین بار غرب رفته بود یا جنوب ؟
همه جا رفته بود . من نمیتونم صحبت کنم .
- شهید همون بار اول به شهادت رسید ؟
نه ، خیلی رفت وآمد کرد .
- پس ازاول جنگ رفت تا سال 65 که شهید شد ؟
بله ، از دوازده سیزده سالگی میرفت .
- شهید اولین بار که میخواست بره جبهه اومد از شما وپدرش حلالیت بگیره ؟
وقتی میخواست بره جبهه پدرش فوت کرده بود .
- شهید چند ساله بود که پدرش فوت کرد ؟
سه سالش بود .
- پس مادرجان فراموش کرده بودین این وبه من بگین ؟
بله ، شهید تو یتیمی بزرگ شده بود من فراموش کردم به شما بگم .
- ببخشید مادرجان که باعث شدم شما ناراحت بشین ؟
خواهش میکنم .
- وقتی داشتی ساک شهید ومیبستی ، بهش نگفتی مراقب خودت باش ؟
چرا بهش سفارش کردم .
- وقتی این سفارش ها رو میکردین ، درجواب به شما چی گفت ؟
گفت ، مادر الان اسلام درخطره . خدا میدونه کی برمیگرده وکی برنمیگرده . میگفتم ، مادر این حرفها رو نزن . خودم دستش ومیگرفتم ومیبردمش پای ماشین . پسر بزرگم راضی نبود که بره . به من میگفت ، مادر اگر برای عباس اتفاقی بیافته من ازچشم شما میبینم .
من هم میگفتم ، دست خدا هست که برگرده یا نه . اصلا به حرفش گوش نمیدادم . بچه ی کوچک بود وهمه دوستش داشتند .
- مادر ، عباس فرزند چندم شما بود ؟
سوم .
- بعد ازعباس فرزند دیگری هم داشتین ؟
بله ، دو تا خواهر بعد ازخودش داشت .
- بعد ازفوت پدرشهید خودتون خرج زندگی رو می دادین ؟
ما اوایل بندر ترکمن بودیم . گوسفند ها رو فروخته بودیم ورفته بودیم اونجا .
- تو بندر ترکمن شغل پدرشهید چی بود ؟
مغازه خوار وبار فروشی داشت . من بعد از فوت شوهرم آمدم مهدیشهر . چون بچه هام کوچک بودند و من تنها میترسیدم اونجا باشم . از پدروبرادرم اجازه گرفتم وآمدم اینجا . سرپرست ما هم برادرم شد . یکی ازبرادرهام فوت کرد ، خیلی به من کمک کردند . من که غصه ی بچه ها رو میخوردم میگفتند ، نگران نباش خدا هست .
خودم دار قالی گذاشتم ودخترهام قالی بافی میکردند .
- خودتون هم قالی بافی میکردین ؟
نه ، من کارهای خونه رو انجام میدادم . دخترهام قالی بافی میکردند وچند سال بعد یکی یکی شوهر کردند ورفتند . من حرفهام یادم نمیاد همه رو فراموش کردم . یادم نمیاد تو اون سالها چکار کردم .
- پس خودتون به کمک برادرهاتون نگذاشتین که چرخ زندگی تون لنگ بمونه ؟
بله ، پسرهام هم بزرگ شده بودند . حسینم وعباسم بزرگ شدند . حسین رفت تو سپاه کار میکرد وعباس هم طلبه شد .
- مادرجان وقتی به شهید گفتین مراقب خودت باش وبرای اولین بار رفت جبهه ، چه مدت از شهید بی خبربودین ؟
تو این مدت به من زنگ می زد .
- شهید چون روحانی بود ، مبلغ بود ؟
بله ، تو تبلیغات بود . خودم هم زنگ میزدم وصداش می کردند وباهم حرف می زدیم . به من میگفت ، مثلا چند روز دیگه میام .
- مادرجان براتون نگفته بود که کردستان هم رفته ؟
بله ، کرمانشاه وسردشت هم رفته بود .
- درمورد فعالیت منافقین حرفی نمیزد ؟
نه ، میگفت مادر منافقین هستند دیگه . هیچ وقت حرفی نمیزد .
- شهید چند بار رفت که شهید شد ؟
ده ساله که بود رفت جبهه و نوزده سالگی شهید شد . خیلی رفت وآمد کرد.
- تاریخ شهادت شهید اردیبهشت سال 65 هست ، درسته ؟
بله .
- کجا شهید شد ؟
تو مهران شهید شد .
- خبر شهادتش روچطور به شما دادند ؟
حسین آمد خونه ما ودیدم یه جور خاصی هست . ایشون هم جبهه بود من بهش گفتم ، عباسم کو ؟
گفت ، داره میاد .
گفتم ، درست بگو کجاست ؟
گفت ، میاد .
میدونست که آوردنش سمنان وشهید شده ولی به من حرفی نزد .
برادرم که آمد به من خبر داد . من گفتم ، خدایا بچه ام شهید شد . همین که میخواستم فریاد بکشم یه چیزی از پشت انگار نگذاشت . قلبم وداشتند فشار میدادند ، از همون موقع لال شدم ونتونستم گریه کنم .
- مادرجان تو وصیت نامه اش سفارش نکرده بود که بعد ازشهادتش بی قراری نکنید ؟
به من اینجوری نمیگفت . چون خیلی من ودوست داشت ودلش نمیخواست من ناراحت بشم .
- بعد ازشهادتش بیقراری نمیکردین ؟
چرا یه بار چند تا شهید آورده بودند . من رفته بودم برای مراسم اینها . فرداش قرار بود براش مراسم بگیرم به من خبر دادند که فرداباید برای بچه تون مراسم بگیرید . من گفتم ، خدایا من که بلد نیستم براش چیکار کنم (گریه)
دیدم نصفه شب دراتاق رو میزنند . بلند شدم دیدم یه سبد پشت در هست و داخلش سیب هست وعباس هم هست . همین که صداش زدم بیدار شدم ودیدم نه خبری از سبد هست ونه از عباس . صبح رفتم براش خرید کردم ومراسم گرفتم .
خیلی خوابش ومی دیدم .
- قبل ازشهادتش مثل خیلی از پدرومادرشهداء خواب ندیدین که به دلتون برات بشه شهید میشه ؟
نه .
- تو مراسم شهید همرزم ها ودوستان شهید براتون خاطره ای نگفتند ؟
من بیرون نمیرفتم که با مردها صحبت کنم . ولی خانم ها هم میگفتند ، که مثلا شوهرش این حرف رو در مورد شهید من زده .
- یادتون هست برای من تعریف کنید ؟
نه یادم نیست .
- براتون درمورد نحوه شهادت شهید هم گفتند ؟
نه .
- بجز شهید فرزندان دیگرتون هم جبهه رفتند ؟
حسین من از ابتدای جنگ تا پایان جنگ رفت . چون ایشون سپاهی بود .
- شهید با برادرش حسین میرفت جبهه ؟
بله .
- ما شنیدیم که اسلحه شهید از خودش بزرگتر بود ، درسته ؟
بله ، همین طور بود ولی من یادم نبود که تعریف کنم .
- زمان شهادتش هم گفتین برادرشهید همراهش بوده وحتی تا یه مسیری ایشون وکول میکنه وبعد شهید میشه ، دراین مورد برامون بفرمایید ؟
یادم نمیاد .
- شهید تو بیمارستان هم بستری شد ؟
نه ، همون جا شهید شد .
- فرزندتون حسین هم مجروح شد ؟
بله ، الان هم جانباز هست .
- شهید هم مجروح شده بود ؟
بله ، تو بدنش ترکش بود ولی به من نمیگفت .
- گفتین که شهید خیلی زبر وزرنگ بوده وبا همون سن کم نیرو ها رو جابجا میکرد ، دراین مورد یادتون هست که خاطره ای تعریف کنید ؟
حسین میگفت ، از همه جلوتر بوده وخیلی زرنگ بوده .
- شهید وکجا دفن کردین ؟
تو مزار شهدای مهدیشهر .
- اسم همرزم های شهید یادتون هست ؟
یکی شهید مختاری بود . یکی شهید سعیدی و شهید مومنیان هم بودند .
- فرماندهان شهید ویادتون هست ؟
من چون تو مراسمش مردها رو ندیدم ، نمیشناسم .
- از اینکه فرزندتون شهید شده ، پشیمون نیستین ؟
نه . چون خودش دوست داشت بره . درسش هم رها کرد ورفت .
- به عنوان مادری که فرزندش رو برای همین آب وخاک داده ، به مردم ومسئولین چه سفارشی دارید ؟
هیچ حرفی ندارم .
- شهید وصیت نامه هم داشت ؟
بله .
- ساک و وسایل شهید رو براتون آوردند ؟
بله.
- خیلی ازمادرشهداء از روزی که خبر شهادت فرزندشون وشنیدند تاروزی که پیکر شهید وآوردند چند سال طول کشید ، شما هم همین طور بودین ؟
پنج روز بعد ازشهادتش آوردندش مهدیشهر . همین که رفتم سرتابوتش نشستم وشهادتش رو تبریک گفتم . دیدم مثل زنده ها می مونه ، صورتش عرق کرده بود . من بلند شدم وبه برادرم گفتم ، داداش بچه ام زنده هست . گفت ، بله شهداء زنده اند . انگار بچه ام خوابیده بود .
- خداوند به شما عمر باعزت بده وخسته نباشید .
شما هم خسته نباشید .