فرمان امام صادر شد: جزایر مجنون باید حفظ شوند
طرح عملیات[1]
حدود چهل روز قبل از عملیات، قرارگاه خاتم من را به جنوب خواست. در قرارگاه خاتم با آقای محسن رضایی ملاقات داشتم. آقای محسن رضایی، آقای حسن دانایی را مأمور کرد تا من را نسبت به کلیات عملیات توجیه کند، چون زمانی که عملیات در جنوب شروع میشد، باید واحدهایی از شمالغرب به جنوب میآمدند و کمک میکردند. ما 9 گردان مستقل داشتیم و قبلاً هم در جنوب سابقه داشتیم؛ کارمان در جنوب راحت بود. برای عملیات خیبر، بدر، والفجر8، کربلای4 و کربلای5 گفتند و ما هم رفتیم.
در این عملیات به عنوان نماینده جهاد در قرارگاه تاکتیکی مستقر شدیم تا برویم در القرنه خاکریز بزنیم. گفتم: «هور و جزیره مجنون[2]کاری نیست؟«
گفتند: «هیچ کاری با مهندسی نداریم. وقتی محور زید باز شد، از روی این کالک بروید و به القرنه برسید. آنجا میگویند چه کار کنید. الان با قرارگاه نجف همکاری کنید. به استعداد پنج گردان بیایید«.
به شمالغرب برگشتم. هماهنگ کردم. گفتم در مرحله اول گردانهای دامغان، آذربایجان غربی، همدان و اراک بیایند. وقتی به جنوب رفتیم، قرار شد بچه های قرارگاه کربلا به ما نیرو مأمور کنند تا کارهای اطلاعاتی انجام شود. لازم بود که خودم هم برای شناسایی بروم. ابتدا اجازه نمیدادند. گفتم: «اینجا را بلد نیستم». قرار شد با بچه های قرارگاه نجف اشرف بروم. احمد کاظمی گفت: «فقط میتوانی بروی و جزیره را بازدید کنی، ولی مأموریت شما در عملیات، احتمالاً با لشکر ثارالله خواهد بود». دو بار با قایق پارویی رفتیم و جزیره و مناطقی را بازدید کردم. خاک و زمین را دیدم.
من تا زمین را نمی شناختم، نمیدانستم چگونه برنامهریزی کنم. یعنی نمیدانستم کدام گردان را به کدام منطقه مأمور کنم. برای همین دلم آرام نمیگرفت. مجدداً تصمیم گرفتم بروم و کنار رودخانه دجله را هم ببینم. احمد کاظمی دو نفر را معرفی کرد. نه آنها فهمیدند اسمم چیه و نه من فهمیدم که اسم آنها چیست. آنها گفتند: «اگر اینجا اسیر شدیم، بهتر است که نه تو ما را بشناسی و نه ما تو را». رفتیم تا از جزیره مجنون عبور کردیم. بعد از جزیره مجنون، به منطقه ای رفتیم که عراقیها ترددشان زیاد بود. به نظرم از ضلع غربی جزیره جنوبی حدود 5 تا 7 کیلومتر رفته بودیم، ولی هنوز از هور جدا نشده بودیم. دست راست ما هور بود.
لباس محلی عربی داشتیم. عراقی ها هم همان روز آمدند و در منطقه مستقر شدند. زیر یک پل رفتیم. بچه های ما در منطقه القرنه با بچه های عراق ارتباط داشتند. این منطقهای که بودیم، کلاً نظامی بود. هیچ کس شخصی نبود. شب، صبح و صبح هم شب شد. آب تمام شد. کمپوتها و کنسروهایمان را هم خوردیم. قرار شد برگردیم. 48 ساعت زیر پل بودیم. پل، لولهای آهنیِ 56 اینچی بود. بخش اعظمی از 56 اینچ را هم، گل و لای پر کرده بود. با هزار مکافات به طرف خودمان آمدیم. بقیه اطلاعات را باید اطلاعات عملیات سپاه به ما میداد.
من لودر، بولدوزر و کمپرسیهای عراقی ها را شناسایی کردم تا وقتی عملیات شد، به راننده لودر و بولدوزرمان بگویم که فلان جا لودر و فلان جا بولدوزر هست تا با امکانات خودِ عراق، کار را شروع کنیم. دیدم این امکانات خیلی جوابگوی نیازمندیهای ما نیست. با قرارگاه کربلا هم هماهنگی کردیم تا کارهای پشتیبانی و تدارکاتی ما را انجام دهد. بخشی از تدارکات را هم خود بچههای قرارگاه حمزه به عهده گرفتند. خدابیامرز احمد کاظمی، خیلی نگران بود. چندین بار به من گفت: «اگر یک وقتی اینها نتوانستند از زید جلو بروند ما باید داخل جزیره پاشنه داشته باشیم«.
معاون لجستیک قرارگاه، مهندس نصرت الله میری، با کمک دیگر بچه ها حجم عظیمی از دستگاه هایمان را از شمالغرب به جنوب انتقال دادند. کارهایمان را نیز انجام دادیم. آماده بودیم تا عملیات شروع شود؛ خط زید پاره شود و کنار القرنه خاکریز بزنیم. ریشمان را به دست بچه های اطلاعات عملیات دادیم. خیلی دلهره داشتم. اگر شبهای قبل از عملیات نمی رفتم و منطقه را نمی دیدم واقعاً میترسیدم. گاهی مسیر را چند بار میرفتم تا ببینم که آیا در این جاده اصلاً امکانپذیر هست کار کرد یا نه.
شروع عملیات
عملیات شروع شد ولی محور زید باز نشد. بچه های ما هم خیلی ناراحت بودند. میگفتند آماده هستیم، پس عملیات چی شد؟ چرا نمیرویم؟ به ما گفتند به جزیره برویم. به بچهها گفتم: « آنجا لودر و بولدوزر هست. شما فقط خودتان را به آن طرف برسانید«.
روز اول با هلیکوپتر شنوک و روز بعد با محمد بوغیری[3]، حاج رضا علی آبادیان[4]، حاج عقیل قریب بلوک و مرتضی شادلو[شهید]، همراه پنج شش نفر دیگر با دو تا قایق به جزایر رفتیم. احمد کاظمی را آنجا دیدیم. گفت: «بروید جزیره جنوبی کار کنید». یک لودر، دو تا تویوتا لندکروز، چند تا اسلحه و چیزهای دیگری به ما داد. چند نفر نیرو بردیم و کارمان را شروع کردیم. بعداً هم وسایل مورد نیاز را به داخل جزیره بردیم. لشکر نجف اشرف، برای استراحت به عقب میآمد. سازماندهی کردیم. گفتم امکانات کم است و باید برویم و از آن طرف امکانات بیاوریم. آتش دشمن پراکنده بود. بیشتر، هلی کوپتر و هواپیماهایش کار میکرد. رفتیم جزیره جنوبی را دیدیم.
روزهای اول بود. یک روز ما را از قرارگاه خواستند و گفتند که شما و یک سرهنگ از نیروی هوایی و یک نفر هم از هوانیروز، 3 نفری بروید داخل جزیره و هماهنگی کنید تا با هواپیمای c130 یا هلی کوپتر بتوانید جزیره را تخلیه کنید. همان روزهایی بود که دشمن به جزیره جنوبی فشار می آورد. بعد هم عراق آب انداخت. وقتی آب افتاد، طبیعی بود که جزیره جنوبی از دست برود. فقط 3 تا پد غربی، شرقی و مرکزی بود. گفتم: «جزیره جایی نیست که هواپیما بنشیند. اگر در زمین سفت هم بخواهیم جاده بسازیم که بعد رویش را آسفالت کنیم تا هواپیما بنشیند، به مخلوط نیاز داریم. باید شن و ماسه ببریم. داخل جزیره شن و ماسه نیست«.
سه چهار نفری با یک هلی کوپتر رفتیم. به محض نشستن هلیکوپتر روی زمین، پایه هایش داخل زمین فرو رفت. قرار شد روی پد شمالیِ جزیره شمالی که عرض آن مقداری بیشتر بود، بنشیند. همین که پایمان به جزیره رسید، هواپیمای دشمن آمد و بمباران کرد. یک تکان خوردیم و دیدیم منطقه از آتش سنگین توپخانه پر شد. دو سه نفری که با هم رفته بودیم، همدیگر را گم کردیم. هر کدام به سنگری رفت. بعد از نیم ساعت قایق آمد تا برگردیم. هلیکوپتر رفته بود. به قرارگاه رفتیم. گفتیم: «با این وضع امکانپذیر نیست که دستگاه ها را به عقب برگردانیم. اگر رزمندهها هم عقب بیایند دستگاههای مهندسیمان، همه، آنجا میماند. امکانات سنگینمان را در چند روز به آنجا بردیم؛ چند روز طول میکشد تا برگردانیم.
وقتی قرار شد جزایر حفظ شود، دو مرتبه به قرارگاه رفتم. گفتم امکانات میخواهیم. روز، شب و شب، صبح شد و نتوانستیم یک دستگاه لودر هم به آن طرف ببریم. فقط رانندهها را برده بودیم. رانندهها بیشتر از بچه های شاهرود بودند. گفتم با لودر و بولدوزرهای غنیمتی کار را شروع کنند. بچه های سپاه، دو سه دستگاه از دشمن گرفتند و به ما دادند. چند تا کمپرسی غنیمتی هم بود که آنها را نیز به ما تحویل دادند. قرار شد دو دستگاه لودر با هاورکرافت ببریم، برای بار زدن خاک، نیاز به لودر بود؛ هر چند که هواپیماهای دشمن هم به شدت فعال شده بودند.
شب چهارم عملیات، با ماشین جلو رفتم. خوابم می برد. از شروع عملیات، شب و روز خواب به چشمم نرفته بود. جیپ هم، در نداشت. یک ریسمان پیدا کردم و خودم را به صندلی بستم تا پایین نیفتم. به جایی رسیدیم که با کلاش به ما شلیک میشد. متوجه شدیم که بچه ها عقب نشینی کردهاند. عراقی ها یک خاکریز داشتند. آنها هم هنوز نمی دانستند چه کار کنند. به راننده گفتم: «دور بزن، دور بزن!» راننده دور زد. ماشین از حرکت ایستاد. جلو و عقب میکرد. نگاه کردم و دیدم که سیم لاستیک سوخته هایی که در مسیر بود، به گیربکس و میلگاردان گیر کرده و چرخها را از حرکت باز داشته است.
امن یجیب خواندیم. بنا گذاشتیم که پیاده برویم. راننده حیفش آمد که ماشین را آنجا بگذارد. هر چه داد میزدم: «بیا، بیا تا برویم گیر میافتی. عراقی ها می گیرنت! داخل عراقی ها هستیم»، توجه نمیکرد. از این طرف هم خودیها به طرف ما شلیک میکردند. خودیها فکر کرده بودند که ما می خواهیم تسلیم شویم! البته منور که زدند فهمیدند گیر افتادهایم. بچهها با تیر کلاش روی خاکریز عراقی ها میزدند تا آنها نتوانند بالا بیایند و ما را ببینند. من هم میدویدم. راننده توانست با دو تا تکان ماشین را آزاد کند. آمد و گفت: «سوار شو!» وقتی به بچه ها رسیدیم، همه ریختند دور و برمان. گفتم: «چرا راه را نبستید؟ ما عوضی رفته بودیم. من اصلاً خواب بودم. چرا یک لودر خاک نریختید جلوی این وامانده!» گفتند: «خیلی از بچه ها آن جلو مانده اند. هنوز دارند می آیند«.
همین طور که داشتیم صحبت می کردیم یک ماشین با صد کیلومتر سرعت آمد. بچه ها که لب خاکریز بودند، با کلاش میزدند به طرف عراقی ها که نتوانند ماشین ما را با آرپیجی بزنند. بعضی تویوتاها برای کمک به مجروح ها میرفتند. هنوز این قدر قاطی، پاتی بود! گفتم: «من راه را گم کردم. باید کجا بروم؟» پرسیدند: «کجا میخواهی بروی؟» گفتم: «می خواهم به سه راهی حسینیه، پیش صیاد بروم». یکی را همراه ما فرستادند. ماشین را رها کردم. سوار موتورش شدم. ساعت حدود 11 شب بود که به آنجا رسیدیم. سرباز اعلام کرد فلانی آمده است. صیاد گفت: «بفرما». وارد سنگر شدم. گفتم: «ما گیر کردیم. دیشب یک لودر بیشتر نبردیم. باید کمک کنید. با شنوک میشود لودر برد؟» گفت: «زورش نمیرسد لودر را بلند کند». گفتم: «شب خواستیم یک لودر سبک با هاورکرافت ببریم. داخل هاورکرافت نرفت. باد لاستیکهایش را خالی کردیم. سه، چهار ساعت طول کشید تا یکیاش را بار کردیم. تعدادی بسیجی و نیرو را سوار کردند. تا هاورکرافت تکان خورد، لودر عقب آمد و دو سه نفر بسیجی زیر چرخ لودر رفتند. داد و بیداد، یا محمد و یا علی و یا زهرا بلند شد. هاورکرافت را خاموش کردند. لودر را روشن کردیم. یک تکان دادیم تا بچه ها بیرون بیایند. دو نفر شهید شده بودند. یک نفر هم که پایش له شده بود«.
اوایل عملیات خیبر، این طرفِ هور، کنار اسکله ایستاده بودم تا فشار بیاورم و لودر بفرستیم. لودر بزرگ، در هاورکرافت جا نمیشد، لودر کوچک آوردیم. لودر 90 آوردیم. رضا علی آبادیان، غلامرضا بوغیریو نصرت الله میری هم آن طرف منتظر بودند. آنجا دو سه تا لودر داشتیم که موشک خورده و از بین رفت. همزمان با هاورکرافت، گردانها را میبردند. هاورکرافت بزرگ و دو طرفش خالی بود. صندلی هم داشت. بچه ها سوار میشدند. آن شب یک گردان از دامغان و یک گردان از سمنان آنجا بودند. آماده بودند تا سوار شوند. وقتی فهمیدند من آنجا مسئول هستم، خوشحال شدند. ابوالفضل محرابی[5]فرمانده گردان دامغان بود. گفت: «ابولفضل جان! اینجا هستی، خاطرم جمع باشد. گردان ما را بفرستی آن طرف. به من خط دادند». دیدم دو تا روحانی آنجا هستند. تاریک بود و عبا و عمامه شان دیده نمیشد. صحبت که کردند، لهجه آقا سید مسیح شاهچراغی را متوجه شدم. جلو رفتم و ابوالفضل محرابی را صدا کردم. گفتم: «این دو تا سید اولاد پیغمبر را اینجا آوردی، خطرناک است! احتمال دارد نیروهای عراقی بیایند و همه مان را اسیر کنند!» ایستاده بودند؛ قرآن نگه میداشتند و دعا میخواندند تا بچه ها سوار هاورکرافت شوند. آن دو روحانی را به قرارگاه خودمان فرستادیم.
فردای آن شب به قرارگاه رفتم که آنجا را بمباران کردند. حسین دولتی و چند نفر دیگر مجروح شدند. آقا سید محمد شاهچراغی به من گفت: «ما را هر جا بفرستی هواپیما دنبال ما می آید. پس ما را تو این بیابانها بفرست تا بچه ها طوری نشوند».آن شب تا صبح یک لودر بردیم. مجدداً رفتم پیش صیاد. گفت: «من طرحی تو ذهنم هست. ولی در آن منطقه مأموریت ندارم. آن منطقه سپاهِ. ما پل هایی داریم که فکر کنم روی همان پل ها می شود لودر را حمل کرد«.
کار مهندسی
همان روزها به ما دستور دادند که جاده بسازیم. جاده را با شناسایی خاک شروع کردیم. رفتیم تپه های الله اکبر را دیدیم تا احتمالاً از تپه های الله اکبر خاک بیارویم و بریزیم و اینجا را پر کنیم. یکی از بچه ها پیشنهاد کرد که از همین خاک جزیره بریزیم. میگفت: «عراقی ها از همین خاک استفاده کردند؛ آنها که تپه های الله اکبر نداشتند. ما هم بیاییم همین کار را بکنیم«.
محمد قربانی، حاج نصرت میری، غلامرضا بوغیری و حاج مرتضی علی آبادیان مأمور شدند که خاک را ببینند. محمد بوغیری هم از داخل جزیره کار را انجام میداد. گفتم: « همزمان باید از دو طرف جاده بسازیم». دائم زنگ میزدند که بیا. بیسیم میزدند که فلانی بیاید. فرمانده عملیات منطقه عزیز جعفری بود. معاون عملیاتش هم یک آدم خیلی عصبانی بود. گاهی اوقات توهین میکرد. شب اول با معاون عملیاتی عزیز جعفری دعوایمان شد. به عزیز گفتم: «این آدم بددهنی هست. تند هست». گفت: «این پسر خوبیه. این عملیاتی است. تا به حال باهاش کار نکردی. این از احمد مهربانتره! از حسین مهربانتره! تو با آنها کار کردی. چرا با این کار نمیکنی؟«
عزیز را از سوسنگرد می شناختم. فرمانده عملیات سپاه سوسنگرد بود. گفت: «باشد من خودم بهتان میگم چه کار کنید. الان مهم جزیره است. باید جزیره را تمامش کنید. عراقی ها دارند می آیند. بیایند بیچاره می شویم!«
حمید باکری هم آنجا شهید شد. پلی را هم که با آن ارتباط برقرار میکردیم منهدم کردند. یک آقایی از اژدر بحث میکرد تا که زیر عراقی ها آب باز کنند. فهمیدم کار عملیات در زید تمام شده است. به بچهها گفتم: «معلوم شد که جزیره مجنون ماندیم. تمام توانتان را بگذارید اینجا. مأموریتهای دیگر را ول کنید». تمام بچه های گردانهای مهندسی قرارگاه کربلا هم تقریباً لت و پار شده بودند. پنج تا گردان حمزه آماده کار بودند. تا این ساعت ما آسیب ندیده بودیم. در عقبه، در جنگلهای نورد اهواز بودیم. باید با تریلی و کمرشکن جاده را تا القرنه طی میکردیم و آنجا خاکریز میزدیم! گفتم: «دستگاهها را بردارید و بیارید اینجا. من میروم پیش محسن و قضیه را سئوال می کنم«.
عزیز جعفری هم گفته بود خاکریز بزنید. با یکی دو تا بولدوزرِ غنیمتی، جلوی عراقی ها در جزیره جنوبی خاکریز می زدیم که با تانک زدند و راننده مان شهید شد. آقا عزیز گفت: «احتمال دارد بخواهیم جزیره جنوبی را آب بندازیم! آمادگی داشته باشید!» در منطق های که فرانسویها چاه نفت میزدند، چند تا موتور برق کاترپیلار قوی بود. همان روز اول رفتیم، غنیمت گرفتیم و بار کردیم آوردیم تا برق داشته باشیم. خبرش را به صیاد دادم. صیاد گفت: «فردا صبح بیا کارت دارم. صبح رفتم. پل خیبر را میزدند. ساختن پل خیبر بیست روز طول می کشید. دو تا ماشین آمد که چرخهایش مثل زنجیر بود. حدود نه متر طول ماشینها بود.
پل های پی ام پی بود که می آوردند و می انداختند. گفت: «یک قطعه از این پلها را با نفربر خشایار بکسل میکنیم، بولدوزر را رویش بگذار و ببر داخل جزیره. تا لب اسکله یکی را آماده کردیم، بسیجی ها فوری با تویوتا رفتند بالا. یک کمپرسی هم با مهمات آمد و رفت. هر کی زورش میرسید، میرفت بالا! آنها حرکت کردند و رفتند. بچه ها شروع کردند. اول، جاده سیدالشهدا را کار کردند. سه چهار روز کار کردیم. به قرارگاه رفتم و به محسن گفتم: «می شود جاده را زد! همه کارها را ول کنید! فقط به ما کمپرسی بدهید. از همین خاک موجود استفاده میکنیم». دو تا مهندس کنارش بودند. یکی از آنها گفت: «نمی شود». اوقاتم تلخ شد. محسن خندهاش گرفت. گفت: «حالا با هم دعوا نکنید». عملیات که سنگین میشد، حوصله مان هم کم میشد. محسن گفت: «این آقای مهندس، فرمانده کل مهندسی سپاه است». یک نفس عمیق کشیدم.
محسن اخلاق من را میدانست. گفت: «هان فلانی نفس عمیقش را کشید!» گفتم: «آقا محسن! یا اینها اینجا باشند یا من». محسن گفت: «هر دو تا باید با هم کار کنید». گفتم: «اصلاً امکان ندارد با اینها کار کنم». طراحی کرده بودند که از تبریز باکس بتون بیاورند. چقدر تریلی می خواست! دشمن هم دائم بمباران میکرد. جرثقیل چند تنی هم لازم داشت. گفتم: «آقا محسن اینها نمیدانند وسط هور چه خبره! آب سه متر عمق دارد! بعدش هم باتلاق است». محسن گفت: «تو اینها را کی رفتی دیدی؟» گفتم: «من شب و روز ندارم. خوابم نمیآید. تو خواب هم، هور خواب میبینم. جزیره مجنون خواب میبینم. از همه بدتر از امشب دیگر همش خواب آقای ستار وفایی[6]را میبینم! که آمده ما کار نکنیم». آقای ستار وفایی گفت: «نه آقا ما با هم کار میکنیم! برادر چیه؟» آدم معنوی بود. اهل عرفان و قرآن و مکتب و این چیزها بود. گفتم: «الان 10 روز است که در این منطقه ام. منطقه را میشناسم. آزمایش هم کردم. حدود سیصد متر جاده را بچهها یکی دو روزه ساختند!» گفت: «آقا جاده باید شش متری باشد». گفتم: «باید پانزده متری باشد. به ما کمپرسی بدهید تا ماشینها همان جا دور بزنند». دیدم قبول نمیکنند. یک دروغ هم گفتم! گفتم: «آهسته آهسته آب به بغلها نفوذ میکند و میرود زیرش و اطرافش باتلاق میشود».
خاکی هم خدا داده بود که همین که کمپرسیها میرفتند و میآمدند، به هم میچسبید. نیاز به غلطک هم نبود. قرار شد برویم جاده را ببینیم. سوار شدیم. رفیقدوست، وزیر سپاه، هم بود. نگاه کرد و گفت: «به به! آقایان مهندسها! همین اول، جاده کج و معوج دارد میرود!» گفتم: «آزمایشی است. مهندسهای ما دارند کار میکنند. نقشه برداری میکنند که کجا جاده بزنند«.
آقای مرجوعی در مرکز تحقیقات جهاد سازندگی، هاورکرافت کوچک درست کرده بود. آنها از قبل می دانستند که عملیات کجاست. در مرکز تحقیقات جهاد سازندگی، بین اتوبان و جاده مخصوص کرج، یک موتور هواپیما خریده بودند و چیزی مثل قایق درست کرده بودند که موتور هواپیما بلندش میکرد. این وسیله از یک متری زمین حرکت میکرد. البته چند دفعه نی های بلند به آن خورده و آن را به پشت، داخل آب خوابانده بود. یکباره همه گفتند یه چیزی دارد میآید. این چیه؟ کمکم که نزدیک شد، دیدیم آقای حسینی است. سوار نیکوب عراقی شده بود. سوت و داد زدیم که از داخل نی این طرف نیاید، چون عراقی ها دست چپمان بودند و میدیدند. آنجا پیاده شد. یک قایق رفت و سوارشان کرد و آورد. آقای حسینی، رئیس جهاد چهارمحال، هم آدم عجیب و غریبی بود. قبل از انقلاب در راهسازی کار کرده بود. حسینی گفت: «آن پایین یک اتوبان برات درست کردیم. نی ها را کوبیدیم. الان هم گازوئیلمان تمام شده». ذوق زده شدیم.
رفتم به صیاد گفتم: «بچه های ما یک چیز خوبی پیدا کردند. شبیه به غلطک، ولی شناوره. نی کوب است. دو تا غنیمت گرفتند. نی ها را می کوبد. از پی ام پی هم تندتر می رود». صیاد گفت: «اگر راه را باز کند، خیلی خوبه!» به محافظینش گفت: «همین جا بنشینید، تکان نخورید. سوار ماشین شدیم و آمد و دید و گفت: «خیلی خوبه. بردارید بیارید این طرف راه درست کنید». هر چی لودر و بولدوزر میخواهید، من برایتان میبرم. دستور داد چهار پنج تا ازآن پلها آمدند.
آقای حسینی، مرجوعی و حاج مرتضی علی آبادیان با قایق رفته و آنها را پیدا کرده بودند؛ به زور آنها را روشن کرده و آورده بودند تا رویش دوربین بگذاریم و برای ساخت جاده سیدالشهدا از آنها استفاده کنیم.
حدود دو ساعت طول میکشید تا نیکوب تا جزیره می رفت و برمی گشت. اینها شب و روز نزدیک پل، راه درست میکردند. وقتی نی ها خوابید، چند پل را یدک کردند و ما لودر و بولدوزر سوار اینها کردیم. صیاد هم سفارش کرده بود که دستگاه مهندسی، تانکر آب و تانکر سوخت در اولویت است.
رفتم به عزیز هم گزارش دادم که ما ده پانزده تا لودر و بولدوزر آوردیم. چه کار باید بکنیم؟ روز ششم یا هفتم بود که عراقی ها متوجه شدند ما جاده می سازیم. با توپخانه، خمپاره و بمباران قیامتی به پا کردند.
یک روز معاون آقای عزیز آمد. به او گفتم: «من به آقای عزیز گفتم که با تو کار نمیکنم!» گفت: «آن روز یک کم ناراحت بودم». دست انداخت گردنم و روبوسی کردیم. گفتم: «اسمت چیست؟» گفت: «امین شریعتی». گفتم: «چرا تا حالا ندیدمت؟ امین شریعتی شما هستید؟!» او گاهی فرمانده لشکر میشد؛ گاهی معاون لشکر میشد؛ گاهی معاون قرارگاه میشد؛ مأموریتش عوض میشد. گفت: «باید برویم پایین جزیزه جنوبی خاکریز بزنیم. عراقی ها دارند آب میاندازند». گفتم: «دژ، پنج متر ارتفاع دارد. آب هم چهار متر. حالا ما خاکریز سه متری هم بزنیم، آب فردا میآید همه جا را می گیرد!» گفت: «این قدر خاکریز بریزید که بتوانیم بچه ها را عقب بکشیم«.
لودرها و بولدوزرها را بسیج کردیم. شروع به خاکریز زدن کردیم. به توافق رسیدیم که قدری عقب تر و داخل جزیره جنوبی خاکریز بزنیم تا توپخانه ها و تانک های عراق، کمتر اذیت کنند. کارها را انجام میدادیم که آب رسید. دو روز طول کشید تا آب بالا آمد. در ضلع شرقی جزیره جنوبی، هنوز همین کار را هم انجام نداده بودیم. گفتند ضلع غربی را خالی کنید. عراقی ها از اینکه جزیره را آب بستند پشیمان شدند. میخواستند دوباره به ما حمله کنند. گفتند حالا شما بیایید آب بیندازید تا دژ را باز کنیم. گفتند عزیز دستور داده است. بولدوزر را بردیم و شروع کردیم به باز کردن دژ شرقی. کمی باز کرده بودیم که دستور آمد ببندید. گفتم: «چی را ببندیم. مگر میشود»!
کمپرسی ها را بسیج کردیم. آن قدر خاک ریختند تا آب بسته شد. شب گفتم: «آقا عزیز به من گفتند جاده بسازید. آقا محسن با من هیچ کاری ندارد. می گوید خودتان کار خودتان را بکنید». گفت: «ما مهندسی نداریم». گفتم: «آقا محسن میگوید جاده را بساز». عزیز جعفری می گفت: « من فرمانده منطقه هستم؛ هر چی من میگویم. آقا محسن رضایی که گفته جاده بسازید، آن طرف را گفته است». گفتم: «ما میخواهیم از دو طرف انجام بدهیم». فردای آن روز دستور رسید: «آب را باز کنید! عراقی ها دارند می آیند». وقتی آب باز میشد، در مناطقی که گود بود آب جمع شد. بغلهای دژ گود نبود و عراقیها راحت میتوانستند از کنار آن بیایند. بچه ها هم نمی توانستند مقاومت کنند. نیرو کم بود. چاره ای نبود؛ باز آب را باز کردیم. دو سه ساعت آب آمد. دژ را پاره کرد. پشتش کیلومترها در کیلومترها، چهار متر، آب روی هم بود و فشار زیادی داشت. باز گفتند ببندید. مشغول که شدیم، یک کمپرسیِ ما داخل آب افتاد. هر طوری بود رانندهاش درآمد، ولی خود کمپرسی که سقوط کرد، جلوی آب را سد کرد. شروع کردیم از بغل دژ به کندن و با لودر خاک آوردیم و ریختیم تا دژ بسته شد. گفتم: «دیگر هر کی گفت آب را باز کنید، باز نمی کنیم! هر کی می خواهد خودش باز کند! هر کی باز کند خودش باید ببندد!«
از دو طرف، سه شیفته کار جاده را شروع کردیم. نیرو هم کمکم اضافه شد. امین شریعتی یک جلسه گذاشت و گفت: «شما بیایید روی پد مرکزی و غربی، خاکریز بزنید؛ چون عراق دارد فشار میآورد». گفتم: «ما مأموریتمان سنگینِ«.
به فضل پروردگار پل خیبر درست شده بود. تویوتا لندکروز راحت رفت و آمد میکرد. قایق ها را تک و توک فقط آمادهباش گذاشته بودند. البته عراق دائم بمباران میکرد. دستگاههای پیامپی همواره، بولدوزر و لودر به داخل جزیره حمل میکرد. یک وقت متوجه شدم که واحدهای مختلف حدود صد دستگاه لودر و بولدوزر آوردهاند. خاطرمان جمع شد و فقط به جاده متمرکز شدیم. از قرارگاه من را خواستند و گفتند که کارتان کند پیش میرود! گفتیم: «کار ما کند نیست. بیشتر از این نمی شود». گفتند: « مهندسی سپاه بیاید کمک کند». گفتیم: «اگر سپاه کمک کند، ما میرویم کنار. اینجا نمی شود بیشتر از این امکانات بیاید«.
با احمد کاظمی [شهید] و حسین خرازی [شهید] قرار گذاشتیم که اول جاده، نگهبانی بگذاریم تا غیر از بچه های خودمان کسی رفت و آمد نداشته باشد. یکی دو نفر هم با موتور گذاشته بودند تا ببینند کار چقدر پیشرفت می کند. روز به روز به قرارگاه خاتمالانبیا گزارش می دادند.
آتش دشمن
یک روز محسن رفیقدوست خودش تصمیم گرفت بیاید و بازدید کند. بچه های نگهبانی نگذاشتند داخل بیاید. آنجا تعداد زیادی تویوتا لندکروز جمع شده بود. دیدهبان های عراقی هم میدیدند. آتش سنگین توپخانه و بمباران شروع شد. چند تا از کمپرسیهای ما بمباران شد. آنها برگشتند و رفتند. دو سه ساعت کار تعطیل شد. گفتند کمپرسیها ترسیدند. رفتم پشت کمپرسی نشستم و حرکت کردم. حاج محمد اسماعیلی[شهید] گفت: «نامردها! فلانی خودش آمده نشسته پشت فرمان. دارد می رود». یکی آمد ماشین را از من گرفت. رفتم روی رکاب یکی دیگر ایستادم تا همه ببینند. ماشینها راه افتادند. ماشینها که راه افتادند، رفتم قرارگاه و گفتم: «آقای رضایی کجاست؟» گفتند: «رفته تهران گزارش بدهد». فردای آن روز رفتم جلوی در. تا او را دیدم، گفتم: «آقا محسن اینطوری جاده تعطیل میشود! » گفت: «میخواهم بروم وضو بگیرم». گفتم: «میخواهم بروم. کار دارم». جلوی در ایستاد. گفتم: «رفیقدوست آمد تا بازدید کند. چهار پنج تا لندکروز بودند. عراقی ها هم آنجا را کوبیدند و بمباران کردند. تعدادی شهید دادیم. چند ماشین ما تکه پاره شد. اگر اطمینان نداری ما را بردار! گفت: «فردا ساعت 11 به قرارگاه بیایید«.
فردا محمدتقی رضوی هم که فرمانده قرارگاه ما بود، آمد. آقای ستار وفایی باز شروع به گزارش دادن کرد. گفتم: «آقای ستار ما الان یک کیلومتر جاده ساختیم. رفتیم تو نی ها. دیگر کمپرسی ها دیده نمیشوند که عراقی ها بخواهند بزنند. قبلش هر چی خاک میریختیم فرار میکرد، میرفت. نیها ریشهای شده و خاکها کمتر در میروند». جاهایی که نی نبود جاده سازی سختتر بود. در قرارگاه دعوا شد. گفتم: «آقای رضایی الا و بلا من ول میکنم، میروم. امکان ندارد وایسم. یا من یا سپاه!»
آقا محسن رضایی محکم تصمیم گرفت. گفت: «آقای ستار وفایی! شما می روید جاده شط علی. جهاد بماند». گفتم: «ما امکانات میخواهیم. آقای زنگنه باید بیاید». آن موقع وزیر جهاد بود. زنگ زدند و آقای زنگنه آمد. تصمیم گرفتند که پانصد تا مایلر از سراسر استانها به ما مأمور کنند. ما سه هزار تا خودرو می خواستیم. حدود دو هزار تا کمپرسی مردمی بودند که میرفتند از معادن رامهرمز شن و ماسه می آوردند. پانصد دستگاه هم داخل جاده بودند. حدود بیست تا بولدوزر دست محمد قربانی بود که حدود ده دستگاه آنها شب و روز فقط خاک دپو میکردند. کار، عشق و علاقه و شور گرفت. پیشروی جاده از روزی صد متر به پانصد متر هم رسید.
کمپرسی های مردمی
در عملیات خیبر دو هزار و پانصد کمپرسی به کار گرفتیم؛ دو هزار دستگاه آن کمپرسی مردمی بودند. حدود هزار و هشتصد تای آن را ستاد مرکزی از طریق استانها فرستاد. حدود دویست دستگاه هم از خود استان خوزستان آمدند. به اینها پول می دادند تا شن را از رامهرمز حمل کنند. هر باری که می آوردند، تناژی پول میدادند. حدود پانصد مایلر هم مربوط به جهاد سازندگی بود و از قرارگاه حمزه، کربلا و نجف آمدند.
به راننده کمپرسی هم نیاز داشتیم. کمپرسی که از یک شهرستان می آمد و مثلاً دو ماه کار داشتیم، یک ماه بود و میرفت و دیگر برنمی گشت. کمپرسی اش را حق نداشت ببرد. اگر راننده اش مجروح یا شهید میشد یا مشکلی برایش پیش میآمد، کمپرسیاش را میگذاشت و می رفت. به همین دلیل رانندههای لودر و بولدوزر هم رانندگی کمپرسی یاد گرفته بودند.
با طرح صیاد شیرازی، برای واحدهایی که در منطقه بودند، تعداد زیادی دستگاه مهندسی انتقال یافت. تمام لشکرهایی که در منطقه بودند، کارهای عمومی خودشان، مثل سنگرسازی را، خودشان انجام می دادند. فقط بعضی اوقات که فشار دشمن زیاد می شد و نیاز به کمک بود، بچه های شاهرود را به آنها مأمور می کردیم، ولی برای ما اصل، جاده بود. بچه ها از نقطه صفر مرزی در داخل جزیره، خاک برمیداشتند و می ریختند. تقریباً جزیره هم تثبیت شد. عراقی ها هم ناامید شدند. فهمیدند که نمی توانند جزایر را پس بگیرند.
ساخت جاده را سرعت دادیم. بعضی از روزها مثلاً 500 متر از آن طرف و 100 تا 150 متر از طرف جزیره کار میکردیم. از این طرف، سه شیفت کار می شد. از طرف جزیره، 2 شیفت کار میشد، چون نیرویمان کمتر بود. عقبه آن طرف هم سخت تر بود. نمی توانستیم کمپرسی بیشتری داخل جزیره ببریم، چون حجم آتش عراقی ها سنگین بود. ستون پنجم داشتند و وقتی فهمیدند، حجم آتششان روی این جاده زیاد کردند.
آتش نمرود
بیشتر مواقع، از هر 5 فروند هواپیما که می آمد 3 فروند فقط جاده را بمباران می کرد. شانسی که داشتیم این بود که در بعضی جاها، دو طرف جاده، آب بود؛ بمب می آمد و می افتاد داخل آب و گل و لای می آورد و بیرون میریخت. موج و صدایش هم گرفته میشد. 3 تا 4 متر ارتفاع آب و حدود دو متر هم باتلاق بود. گل ها را به سر و کله نیروها میپاشید. گلولۀ توپ هم میآمد.
ببینند و بگویند که خودشان اینجا هستند. به غلامرضا بوغیری گفتم: «تو برو جلو ماشینها تا وقتی سر و ته میکنند داخل آب نیفتند». همین که روی زمین خط می کشیدم و آقای بوغیری را توجیه میکردم، صدایی شنیدیم. وقتی چشمم را باز کردم دیدیم که لامصب یک هواپیما این قدر پایین آمده که فکر کردم به ما میخورد. با تیربارش روی جاده گرفت. مثل کسی که می خواهد جاده را بکند و یک کابل کار بگذارد، همین کار را کرد. جلوی دست من، به فاصله 20 سانتی متری، در محل رگبارش یک کانال کوچک درست شد. خاکها روی سر و صورت ما ریخت. گفتم: «خدایا باز این چه نوع سلاحیه!» عراقیها هر روز یک سلاح جدید امتحان میکردند! هلیکوپترها هم همین طور، می آمدند و می زدند و می رفتند.
نگران بودیم که شبها قایق های دشمن بیایند و کمپرسی ها را بزنند. برای ماشینهایمان چند جا پایگاه زدیم. برای هر20 تا 30 ماشین کمپرسی، یک پارکینگ درست میکردیم. اینها مستقر میشدند، ولی نگهبانان فقط سلاح سبک داشتند. هلیکوپتر میآمد نزدیک ما و کمپرسیها را با موشک میزد. خیلی کم میخورد، چون این طرفش نی بود و دیده نمیشد. هلیکوپتر نمیتوانست خیلی بالا بیاید، چون بچهها میزدنش. باید کارش را از سطح پایین انجام میداد. البته گاهی هم میخورد. وقتی می خورد، روحیه ها را خراب میکرد. رفتیم قرارگاه و صحبت کردیم. آیت الله شاهرودی، رئیس قوه قضائیه آن موقع، مسئولین لشکر بدر و معاون آقای حکیم هم آنجا نشسته بود. به ایشان گفتند: «تعدادی نیرو بیارید آنجا». گفتم: «چه نیرویی بیاورند؟» به سراغ صیاد رفتم. گفت: «چرا نارحتی؟» داستان را گفتم.
گفتم: «این بدری ها به درد ما نمی خورند. سلاح سبک دارند. فکر دیگری بکنید». گفت: «پاشو بریم!» با هم رفتیم تا به جاده هور رسیدیم. تا چشمش به کانتینر من افتاد، گفت: «این کانتینر چیه؟» گفتم: «بچه های راننده باید ببینند که من اینجایم. گاهی پیش ما یک شربت آبلیمو می خورند». گفت: «خود همین کمپرسی که میایستد خطرناک است!» گفتم: «این خطرش خیلی کمتر از اینه که بترسند و تو خط نروند». همان وقت حاج محمد[حاج اسماعیلی] ایستاد. راننده کمپرسی بود. خیلی شجاع بود. گفت: «ما به حرف امام آمدیم. هدفمان را شناختیم». وقتی صیاد آمد، فهمید که دشمن چه آتشی دارد. پیاده رفت و یک دور زد و گفت: «این نقطه را که نمی زند؟» گفتم: «نه. به این نقطه، تک و توک گلوله می آید». به معاونش که سرهنگ و فرمانده توپخانه ارتش بود گفت که توپخانه فلان و فلان این مسیر را میزند. باید خاموشش کنید. گفت: «اینجا یک آتشبار توپخانه می آوریم». آنجا ایستاد. صبر کرد تا چند گلوله آمد.
به آتشبارهای توپخانه دستور آتش داد. وقتی آتش ریختند، دود غلیظ و عجیبی بلند شد. تا دو روز بعد، ما یک گلوله هم ندیدیم. یک نفر را آنجا گذاشت تا آتش توپخانه ها را هدایت کند. دو تا توپ ضد هوایی اورلیکن هم آوردند تا هلی کوپتر عراق نزدیک نشود. صیاد اعجوبه ای بود. آدم عجیب و غریبی بود.
روز دوم هلی کوپتر دشمن آمد. نزدیک اورلیکن شد، اورلیکن رویش آتش کرد. سریع، پایین روی آب رفت؛ طوری که وقتی ملخش کار میکرد آب به این طرف و آن طرف می پاشید. فرار کرد. اورلیکن نمی توانست پایین را بزند؛ جلویش خاکریز زده بودیم تا دیده نشود.
میگها و سوخوها بیشتر بمباران می کردند. سرعت ساخت جاده در یک روز، به هفتصد متر رسید. همه شاد بودند و دعا می کردند که باران نیاید. خدا هم لطف کرد و باران نشد، چون زمین گل میشد.
در عملیات طریقالقدس دعا می کردیم که باران بیاید تا بتوانیم روی رملها برویم؛ به عکس، اینجا دعای کمیل و زیارت عاشورا می خواندیم تا باران نیاید. نذر می کردند. رزمنده ها به خانه هاشان زنگ میزدند که آش رشته بدید تا باران نیاید! یکی دو بار باران کار ما را یک روز تعطیل کرد. دو روز به پایان، کار سرعت گرفت. بچههای تبلیغات و مهندسی محاسبه کردند و گفتند روز تولد آقا سیدالشهدا امام حسین(ع) کار تمام می شود. به مسئول تبلیغات گفتم: «زود می روید آن تابلوی جلوی جاده را می کَنید! دیگر اینجا، جاده خیبر نیست! جاده سیدالشهداست. تابلو را عوض کنید!»
روز آخر دیدم که تابلوی قبلی سر جایش است! هر کاری کردیم کنده نشد. با تویوتا لندکروز بکسلش کردند ولی کنده نشد. کمپرسی آمد. گفتم روی این تابلو برو. رویش نوشته بود بزرگراه خیبر. گفتم: «بنویس بزرگ راه سیدالشهدا!«
خدای کعبه شاهد است که ضربان قلبم خیلی تند شده بود. از اهواز، سوسنگرد و حمیدیه هر کس می آمد، با خود یکی دو گوسفند قربانی میآورد. گفتم: «50، 60 تا گوسفند؟!» یکی گفت: «نه آقا 200، 300 تا گوسفند اینجاست». صبح روز تولد آقا امام حسین(ع) هوا ابری شد. هوای خوزستان در عین حال که ابر می شد، مه هم می شد. از یک طرف میگفتیم:« خدایا به حق زهرا(س) باران نیاید که امروز جاده تمام شود!» از یک طرف هم میگفتیم: «خدایا این مه از بین نرود!» یک گریدر در مسیر گذاشتیم؛ مرتب تیغ میزد. چون مه زمین را خیس می کرد، کمی شن ریخته بودیم. به راننده گریدر گفتم: «گرده ماهی اش کن! اگر باران آمد، وا نیستد.» راننده گریدر حسین ترک بود. می گفت: «حاجی این قدر شیب باشد، کمپرسیها سر میخورند، ویژ میروند میافتند تو آب!«
خدا، دشمن را کور کرد! نه یک هلی کوپتر آمد! و نه یک گلوله! همه رزمندگان هم، به هم خبر می دادند. آن طرف، الی ماشاءالله از همه تیپها و لشکرها آمده بودند. بالاخره دو سر جاده به هم رسید. من واقعاً حالم بد شده بود. یعنی از خوشحالی داشتم سکته می کردم. آنچنان بغض گلویم را گرفته بود که نمیتوانستم آب دهانم را قورت بدهم!
به بچه ها گفتم زود بروید به آقا محسن گزارش بدید که ما جاده را وصل کردیم. گفتند: «از هر تیپ و لشکری ده تا آدم اینجاست که دائم خبر می برند». نگهبانی را برداشتیم. علی مقبلی، از تبلیغات آمد و گفت: «تابلوی بزرگراه سیدالشهدا را کاشتیم«.
گفتند کمپرسیها را بگو بیرون بروند و جاده را تعطیل کنند. گفتم: «تعطیل کنم! اینها همه مرخصی می روند. یکیشان هم نمیماند. کمپرسی را برمی دارند و درمی روند. شن ریزی مانده. بگذارید شن ریزی بکنیم«.
عرض 13 متر، پر از کمپرسی و ماشینهای جور واجور شده بود. اگر ابر و مه نبود، معلوم نبود، هواپیماها با ما چه می کردند. ذوق و شوق و شادی بود. روی جاده، زیارت عاشورا و نماز شکر خوانده می شد. قیامتی شده بود. یک سری عرب محلی هم آمدند. گفتم: «عربها کجا بودند؟» گفتند: «مردم حمیدیه و روستاهای سوسنگرد هم چشمشان به اینجا بوده!» به یکی از آنها گفتم: «شما اینجا چه کار دارید؟» گفت: «ما شب و روز رادیو عراق گوش می کنیم. تلویزیون عراق نگاه می کنیم. صدام گفته اگر این جاده تمام شود، فرمانده را اعدام میکنم«.
خستگی از تنم در رفته بود. ظهر، رادیو سراسری ایران اعلام کرد. بعد از ظهر احمد کاظمی تماس گرفت که ما یک سری امکانات داخل جزیره داریم و می خواهیم جا به جا کنیم. یک ساعت به ما کمپرسی بدهید. بعد از ظهر در جلوی سنگرم نشسته بودم. از داخل جزیره، عین کاروان، لودر، بولدوزر، تانک، نفربر، خودرو و کمپرسی بیرون می آمد. روزهای بعد برنامه ریزی کردیم تا ترافیک جاده کم شد. سه کیلومتر باقی مانده را هم شن ریزی کردیم.
گروه فانوس
دشمن حتی شب هم با هلیکوپتر دور میزد. دید داشت. برای آنکه راننده ها دید داشته باشند و داخل هور نیفتند، مجبور شدیم کنار جاده، فانوس بگذاریم. دو طرف جاده نی بود. 400،500 متری که نی سبز نشده بود، یک طرف شیشه ی فانوسها را گل میمالیدند یا کنارش یک کپه خاک می ریختند تا دیده نشود. جاده فانوسِ معروف، اینجاست. شب و روز کار میکردیم. در طریق القدس و فتح المبین، شبها کار نمی کردیم. دشمن ما را میدید؛ ولی اینجا در طول شبانه روز، هیچ وقت کار تعطیل نمی شد.
یک گروه فانوس درست شده بود. دو تا ماشین بود و یک مسئول داشت. آقایان خلیل حسن بیکی، بلال کردی و عباس خوری و محمد ابراهیمی ورکیانی به ترتیب مسئول آن بودند. روزها فانوسها را تمیز می کردند؛ چون بعضاً دود میزد. نفتش می کردند. نزدیک غروب همه را روشن میکردند و آنجا می آوردند. چند نفر هم مأمور بودند تا اگر خاموش شد، آنها را روشن کنند. وقتی کمپرسی میرفت، گاهی بادِ کمپرسی فانوس را خاموش میکرد. حیفم می آید جاده فانوس بگویم. به دلیل اینکه جاده سیدالشهدا و جاده خیبر بود.
شیمیایی
یکی از معضلات اصلی ما در عملیات خیبر، شیمیایی بود. با استفاده عراق از بمب و توپ شیمیایی، تعدادی از نیروها، شیمیایی، مجروح و شهید میشدند و باید منطقه را تخلیه می کردیم.
در حمله شیمیایی تمام منطقه آلوده می شد. حتی از پتو، لباس و امکانات آلوده هم نمی توانستیم استفاده کنیم؛ البته بعضی از بچه ها بالاجبار از وسایل آلوده استفاده میکردند. مواد غذایی ما هم در معرض آلودگی شیمیایی قرار میگرفت. آب منطقه هم آلوده بودد. گاهی مجبور می شدیم از آب هور برداریم و بجوشانیم. آب هور شیمیایی و آلوده شده بود. حتی دسته لیور لودرها و بولدوزرهای ما هم آلوده میشد. نیرویی که از پشت خط آورده بودیم، شیمیایی نبود، ولی چون دسته لیور شیمیایی بود، همین که دستش را به آن میزد، آلوده می شد. چند تا پتوی آلوده آوردند به قرارگاه. حاج باقر خیری حیفش آمد اینها را آتش بزند؛ باید همه وسایل را آتش میزدیم. خیری، لباسها و چند تا از پتوها را با آب گرم و صابون و تاید شست و خودش شیمیایی شد!
یکی از جاهای خیلی سخت، روی پد ضلع غربی بود که با گلوله توپ، شیمیایی می زدند. وقتی هلیکوپترها و هواپیماهای دشمن حریف رزمنده ها نشدند، با توپ و تانک، شیمیایی میزدند. من دو سه بار که برای شناسایی و بازدید از کار مهندسی رفتم، افرادی را دیدم که بدون اینکه از جایی از بدنشان خون آمده باشد، شهید شده بودند؛ آثار شیمیایی بر بدنشان بود.
در این عملیات، پشت جبهه یک حمام درست کرده بودیم. برعکس عملیاتهای گذشته که حمامهای اجتماعی درست میکردیم، به دلیل وحشت از بمباران شیمیایی، پشت سه راه حسینیه، حمامهای دوشیره و سهشیره، داخل یک کانتینر، درست کردیم.
یک روز به محض اینکه هواپیما رسید، بمب انداخت. یکی از بچههای نگهبان جیغ زد: «شیمیایی شیمیایی!» ماسک زدم. تمام بدنم آتش گرفت. همه بدنم داشت میسوخت. لب پد بودیم. به طرف آب حمله کردم. شرایط سختی داشتم. فقط حواسم بود که ماسک در داخل آب، خفهام نکند. همزمان عراقیها چند تا منور زدند و منطقه روشن شد. دیدم نگهبانی که اول فریاد زد شیمیایی شیمیایی، با کله رفت داخل آب. پاهایش بیرون بود. بالای سرش رفتم. فکر کردم زنده است. همان جا شهید شده بود! تفنگش بغلش افتاده بود. دیدم دو سه نفر از بچه ها دارند شهید می شوند. به نظرم بمب خردل بود. این قدر قوی بود که مثل گلوله توپهای فسفری همه منطقه را دود گرفت. تمام بدنم می سوخت. چند تا از بچه ها داد می زدند. به سراغشان رفتم. حمام سه تا دوش داشت. شیرهای هر سه دوش باز بود. یکی از راههای نجات این بود که فوراً به پارچه یا دستمال تمیز آب بزنند و جلوی صورت بگیرند و از منطقه خارج شوند. دو نفر زیر شیر آب شهید شدند. چشمهای یکیشان بیرون آمده بود. وقتی به کمکش رفتم، فریاد میزد. دو تا از بچه ها هم با لباس رفته بودند زیر دوش تا محفوظ باشند. تمام بدن آنها تاولهای بزرگ زده بود؛ سر و صورتشان متورم شده بود. تمام بچه هایی که توپ نزدیکشان منفجر شده بود، در جا شهید شده بودند. شرایطی نبود که بخواهیم این بچه ها را جا به جا کنیم. یک راننده لودر ماسک زده بود. بچههای ما چون آموزش دیده بودند، دستپاچه نمی شدند. راننده، لودرش را روشن کرد و روی گلوله توپ شیمیایی خاک ریخت. هر چه خاک می ریخت، بازهم لامصب، از داخلش دود بیرون میزد. صبح، در هوای تاریک روشن نماز خواندیم. رفتم و دیدم که تمام بدن آن نگهبان تاول زده است. بدنش آن قدر ورم کرده بود که نزدیک بود پاچه لباسش پاره شود.
یکی دیگر از جاهایی که خیلی دلخراش و خیلی بد بود، ضلع شرقی، پد شرقی، جزیره جنوبی بود. آنجا هم، بیوجدان عراقی ها، چون زورشان نرسید، از حجم وسیعی شیمیایی استفاده کردند. رفتیم و دیدیم. حتی بچه هایی هم که از ماسک استفاده کرده بودند، شهید شدند. روی این پد، بالغ بر 70،80 جنازه دیدم. یکی تکیه داده بود. یکی دراز کشیده بود. یکی نشسته بود. نفهمیدم چه شیمیایی استفاده کرده بود که همه خشکشان زده بود! راننده یک تانکر آب، میبیند هواپیما دارد میآید، پایین آمده و همان جا خشکش زده و افتاده بود. اصلاً نمی شد به جنازهها نگاه کرد. دست، سر و صورتشان همه تاول زده بود. بعضی ها هم چشمهایشان ورم کرده بود.
برگرفته از کتاب عبور از رمل / خاطرات حاج ابوالفضل حسن بیکی فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا؛ جهاد سازندگی/ گردآوردنده: محمد مهدی عبدالله زاده
***********************