نقش رزمندگان و جهاد سازندگی استان سمنان در عملیات والفجر 8
بیمارستان آلمان
از زمان عملیات والفجر2 مشکل داشتم. حدود دو ماه مانده به عملیات، متأسفانه با مشکلات شدید قلبی مواجه شدم. علت این قضیه را هم بعداً آن پرفسور گفت: «شما را داخل آب داغ انداختند. طرف چپ قلبت مرده. دو سوم قلبت کار میکند. یک سوم ماهیچه قلبت کار نمیکند. قلب تو هیچ مشکلی ندارد. شرایطت خیلی خوبه. نگران نباش. ما فقط یک باطری کمکی گذاشتیم». داخل مانیتور هم نشانم داد.
قبل از عملیات والفجر8، ضربان قلبم از 72، 73 به 50 رسیده بود. همین طوری هم کم شد تا به 37 رسید. یک بار در جلسۀ قرارگاه، حالم به هم خورد. به بیمارستان اعزام شدم. از ارومیه هم به تهران اعزام شدم و در بیمارستان شهید رجایی خوابیدم. آنجا پرفسوری به نام آذرنوش بود. او گفت: «امکانش هست بروی خارج؟ ما اینجا پیس بیکری داریم، اما مال قدیم است. تو این پیس را بگذاری باید داخل خانه بنشینی و فقط تلفن جواب بدهی. جوانی. حیفی. این باطری برای پیرمردهاست». گفتند:«برو بیمارستان هزار تخت خوابی امام خمینی عمل کنند». گفتم:«من را اعزام کنید». گفتند:«نمیشود». قهر کردم و با لباس بیمارستان بیرون آمدم تا فرار کنم و به جبهه بروم. فکر کردم حالا که قرار است بمیرم! در جبهه شهید شوم؛ چرا از این باطری قراضه ها بگذارم.
به شورای عالی پشتیبانی جنگ رفتم. جلسه بود. آقایان]بیژن[زنگنه، حسن هاشمی،]عبدالله[نوری، دکتر]حسن[فیروزآبادی که الان رئیس ستاد]کل نیروهای مسلح[است، در جلسه بودند. صحبت میکردیم. به من گفتند: «صحبت نکن». من نمی فهمیدم که رنگ چهره ام عوض شده. حالم به هم خورد. مرا به بیمارستان بردند. میگفتند تا سه ماه دیگر، کارش تمام است. گفتند: «تو از جنگ آسیب دیدی. رزمنده هم که هستی. فرمانده هم که هستی. بفرستیم برو خارج». حالم بد شد. بیهوش شدم و افتادم. تصمیم گرفتند مرا به خارج اعزام کنند.
سیستم امنیتی کشور اجازه نداد که به انگلیس بروم. هماهنگ کردند و به آلمان رفتم. در بیمارستان بستری شدم. پرفسور هِلانگ، دکترم بود. او در جنگ جهانی دوم، 13، 14 ساله بود و در ارتش هیتلر خدمت کرده بود. به ایرانی ها هم علاقمند بود. شب دوم آمد و نشست و با من صحبت کرد. فارسی بلد بود. میگفت: «آقای بِگی چه کاره هستی؟» گفتم: «کشاورزم». گفت: «چرا پس پایت سوراخ است؟» گفتم: «هواپیمای عراقی آمد، بمباران کرد و پایم سوراخ شد». گفت: «چرا دستت این طوریه؟» گفتم: «هواپیمای عراقی آمد و مزرعه ما را بمباران کرد». نگران منافقین بودیم. بچه های امنیتی دو جلسه آموزش داده بودند که آنجا اصلاً هیچ کس نفهمد چه کاره هستی.
پروفسور آلمانی گفت: «من در جنگ جهانی، در ایران بودم. این سوراخ، سوراخ کلاشینکف است. سوراخش کوچک است». از یک طرف تیر خورده و از طرف دیگر درآمده بود. یکی دو بار دیگر آمد و صحبت کردیم. خیلی به هیتلر علاقمند بود. به من نزدیک شد و برای من وقت می گذاشت. مثلاً ساعت 4 بعد از ظهر که میرفت، هیچکس نمیدید که شب به بیمارستان بیاید. ولی وقتی من آنجا بودم، ساعت 10 تا 12 شب می آمد. به من هم سفارش کرده بود که: «درهای اتاق را هیچ وقت باز نکن. اول از سوراخ نگاه کن و بعد باز کن». با منافقین خیلی بد بود. او، خیلی چیزها از جنگ ایران می دانست. یک روز گفت: «آقای بگی! جنگ خیلی زیاد، زود می خواهم خوبت کنم، بروی. تماس میگیرند و سئوال می کنند که تو کی مرخص میشوی. این جنگ خیلی زیاد! این جنگ تمام می شود! صدام میرود».
تعجب کرده بودم که این اخبار و اطلاعات را از کجا می داند! فکر می کردم که مترجمِ ما اینها را می گوید. به مترجم گفتم: «مگر شما چیزی به او میگویی؟» گفت: «نه. او علاقه دارد. به ایران دقت دارد. ایرانی ها را خیلی دوست دارد. خیلی از بچه های جانباز و رزمنده را عمل کرده. نگران نباش».
قرار شد فردایش عملم کند. شب، فکر کردم حالا که تو این شهر غربت کسی را نداریم و تنهایم، نمازهای قضایم را بخوانم. او آمده بود. من نماز میخواندم. یکی دو ساعت پشت در ایستاده بود. میدانست نماز میخوانیم. به من گفت: «بیا برای کارکنان اینجا صحبت کن». امام را خیلی بزرگ میدانست. گفتم: «آنکه خیلی بزرگ است، امام زمان است». جلسۀ آن شب ما یکی دو ساعت طول کشید. دربارۀ خیلی از مسائل معنوی سئوال داشت.
من را عمل کرد و در قلبم باطری گذاشت. گفت: «یک پیسی برات گذاشتم که خیلی خوبه. زیر بغلت گذاشتم تا در جنگ آسیب نبیند». خیلی محبت میکرد. قرار شد ده روز دیگر بمانم تا سی و دو بخیه ام را بکشند. سه نقطه بدنم را جراحی کرده بود. هر روز چند منظرۀ زیبای جدید به اتاقم میزدند؛ به اندازهای زیبا که به نظر می آمد پنجره باز است و بیرون را میبینم. چون گفته بودم من کشاورزم، منظرۀ بزرگی از چمنزار، جنگل و گاو های خیلی خوشگل هولشتاین آورده بود. یک روز در میان، عکسها را عوض میکردند. موقع خداحافظی گفت: «با این باطری هیچ وقت سکته نمی کنی. سه چیز بخور. سه چیز نخور. سه کار بکن. سه کار نکن. غصه نخور، نمک نخور و قند نخور. قند نخوری هیچی نمی شوی». گفتم: «چربی؟» گفت: «بخور. سیر، شیر و عسل بخور. 100 سال عمر میکنی. وقتی بدن تو را بخیه می زدم گوشتت مثل گوشت آهو بود». از جبهه آمده بودیم و چربی نداشتم. در جبهه، نان و آب هم که درست و حسابی نمی خوردیم. وزنم شصت و سه کیلو بود. حالا هشتاد و هشت کیلو شدم. گفت: «سه کار بکن؛ راه برو تا بدنت عرق کند. به خودت فشار هم نیار، استراحت هم تو را زود می کشد. کارهای سخت می کردی، بکن؛ ولی به خودت فشار نیار. عسل هر چی بخوری مازادش میرود. عسل بخور، نه که شیرینی بخوری».
حدود بیست و پنج نفر از پرستارها را آورده بود؛ برایشان صحبت کردم. از امام زمان(عج) صحبت کردم و بعد گفتم امام خمینی کیست و اینکه ما نمیترسیم. گاهی که مترجم غلط ترجمه میکرد، او میگفت: «بگی دارد غلط توضیح میدهد. دو دفعه بگو». بعد خودش ترجمه میکرد. او به حضرت مسیحاعتقاد داشت. اعتقاد او این بود که حضرت مسیح ظهور میکند و امام زمان(عج) سرباز او می شود. این بحثها مربوط به روز آخر بود. وقتی میخواستم مرخص شوم، ایشان هزینه را یازده هزار مارک نوشت، یعنی دوازده هزار مارک تخفیف داد.
بوی عملیات
کمتر از یک ماه در مسافرت بودم. در فرودگاه که پیاده شدم، دو افسر آمدند که بیا برویم جبهه. گفتم: «با این شرایطم!؟ باید بروم، پدر و مادرم را ببینم و برگردم». با صیاد تماس گرفتند. صیاد، در اهواز بود. گفت: «باشد». همان شب با یک تویوتا لندکروز، همراه دو نفر به دامغان رفتیم. پدر و مادرم را دیدم. اجازه خواستم. گفتند: «خدا به همراهت». از زیر قرآن ردمان کردند.
صبح زود به فرودگاه مهرآباد رسیدیم. به قسمت نیروی هوایی رفتیم و با یک هواپیمای کوچک به اتفاق دو نفر دیگر عازم شدیم. یکی خلبان بود و یکی هم آموزش می دید. در آن هواپیما، چهار نفر بیشتر جا نمی شد. دو نفر عقب و دو نفر هم جلو جا می شد. وسط راه حالشان بد شد. میخواستند در اهواز بشینند؛ نمیتوانستند. گفتند: «ابر است و این هواپیما نمی رود. باید در خرم آباد بنشینیم». متوجه شدیم که ما را تا دارخوین برده و آنجا دارد دور میزند. فردی که خلبانی یاد میگرفت، خیلی ترسیده بود. با آنکه داخل هواپیما خیلی سرد بود، عرق می ریخت. بالاخره در فرودگاه اهواز نشستیم. صیاد در باند فرودگاه ایستاده بود. آمد جلو و همدیگر را دیدیم. احوال پرسی و روبوسی شد.
گفت: «من نگران بودم». گفتم: «شما داخل نیروهای عراق رفتید؟ میگفتند هواپیما را باد برده».
سوار ماشین صیاد شیرازی شدیم. در مسیر، تا به قرارگاه خرمشهر برسیم، کالک را روی صندلی عقب گذاشت و توجیه ام کرد. در غیاب من، غلامرضا بوغیری که رئیس ستاد قرارگاه بود، به آنجا رفته و بچه ها را برده و با هم هماهنگ شده بودند. بیشتر گردان هایمان برای عملیات والفجر 9 مانده بودند. گردان سمنان، شاهرود، همدان و یک گردان دیگر را به منطقه آورده بودند. دو گردان هم از بچه های آذربایجان غربی به ما مأمور شده بودند. توجیه شدم و با فرمانده لشکر 77 و فرمانده لشکر 21 به منطقه رفتم و کارها را دیدم. خط جابهجا شده بود و من متوجه نمی شدم. از فاو هم خیلی کم اطلاع داشتم.
گردانهای زنجان، قم و دامغان در اختیار عملیات والفجر 9 بودند و آقای علی آبادیان، به عنوان فرمانده عملیات منطقه با آنها بود. من هم به قرارگاهی درمنطقه غرب خرمشهر که صیاد شیرازی فرماندهاش بود، مأمور شدم و مسئولیت مهندسی منطقه به من واگذار شد.سومین شبی که در قرارگاه بودم، داشتم وضو میگرفتیم نماز بخوانیم که یک گلوله توپ آمد. خیلی قوی بود. غلام بوغیری مجروح شد. گردنش ترکش خورد.
با بچه های لشکر 21 امام رضا(ع) هماهنگ بودیم. فرماندهشان اسماعیل قاآنی بود. با لشکر 77 هم هماهنگی ها انجام شد. سوت عملیات ساعت 12 شب زده شد. حرکت کردیم؛ رفتیم جلو تا به جزیره رسیدیم.
همان روزها، در منطقه هزارقله به طرف سلیمانیه، عملیات والفجر9آغاز شد. عملیات کوچکی هم کنار بصره آغاز شد. مسئولیت این عملیات با ارتش بود. لشکر 21 امام رضا(ع) هم به این عملیات مأمور شد. لشکر 77 نوک پیکان و فرمانده اش سرهنگ صالحی بود. هدف عملیات، جزیره های امالرصاص، ماهی و بوارین بود. قرار بود خط دشمن را بشکنیم و مقداری جلو برویم و بصره را تهدید کنیم تا نیروهای دشمن متفرق شوند و نتوانند پاتک بزنند.
مقر تاکتیکیمان در شلمچه، بعد از پل شلمچه و مجاور رودخانه خین بود. صیاد شیرازی گفت: «به من دستور دادهاند که شما به فاو بروید. اول اینکه فردی به جای خودت بگذار. سرهنگ صالحی، فرمانده لشکر 77، کار دارد. بوارین و خین آسیب پذیر شده است. اینجا را تکمیل کنید. دوم اینکه خاکریز بزنید و خاکریزها را بازسازی کنید. خاکریز دوجداره بزنید و دژ درست کنید».
رفتم، خط را دیدم و برگشتم. گفتم: «جناب سرهنگ اصلاً نمی توانیم تکان بخوریم. نمیتوانیم سرمان را بالا بیاوریم. تکان بخوریم، از یک کیلومتری قناسه میزند. خمپاره ویژ، ویژ می زند؛ مگر اینکه حجم سنگینی از آتش درست کنید. یا یکی دو روز صبر کنیم تا شرایط عوض شود». صیاد گفت: «احتمال دارد نهر را پرکنند. یاد گرفتهاند». گفتم: «آن طرف اصلاً لودر و بولدوزر نمی تواند برود تا نهر را پر کند. این طرف هم بچه ها ایستاده اند. آن قسمت از راه را هم که ما خراب کرده بودیم، درست کردیم».
بلد بودیم کهسنگرها را خراب نکنیم. فقط خاکریز را جمع کردیم؛ خاکریزی که دوجداره بود، داخل نهر ریختیم و نهر را پر کردیم. گفت: «من یک حجم آتش درست میکنم، تو این کار را بکن». گفتم: «جناب سرهنگ لودر و بولدوزر را میزنند. داغون می کنند!» گفت: «خب اگر بیایند نهر را پر کنند و بیایند این طرف، ما چه کار کنیم؟» گفتم: «حجم آتش را درست کن». به قاآنی گفتم :«یک وقت می آیند این طرف و خرمشهر را میگیرند! جاده عقبه را می بندند. بچه ها داخل فاو می مانند». قاآنی هم خیلی ناراحت بود. چون شهید و مجروح داده بود. وقتی برمی گشتیم، اوقات همه تلخ بود. هیچ کس سلام کسی را علیک نمیگرفت. همه ناراحت بودند. قاآنی چهار پنج تیرانداز برد روی خط تا خط آتش درست کنند و ما نهر خین را پر کنیم.
خط را به لشکر 21 حمزه دادند. آتش سنگین بود. صالحی هم گفت: «ما دو سه جای دژ را بریدیم که از آنجا به آن طرف برویم. یک فکری برایش بکنید. ما که لودر و بولدوزر نداریم». رفتم و آنجا را دیدم. قرار شد، شب آتش درست کنند تا آنجا را درست کنیم. آنجا را هم، وفق مرادشان ترمیم کردیم. سنگر و چیزهایی را که آورده بودیم تحویلشان دادیم. منطقه تثبیت شد.
از جاده خرمشهر به بصره که می رفتیم، از روی پل که رد میشدیم، دست چپ، از جاده ای به نهر خین می رسیدیم. نهر خین مرز ما با عراق بود. آن طرف مرز، جزیره بود. عرض رودخانه هم هفده تا هجده متر بود. شب اول عملیات، لشکر 77 ناموفق بود و همۀ امکانات را به طرف این جزیره کشیدیم. بچه های لشکر 21 امام رضا(ع) با 21 حمزه ارتش، ادغام شده و قسمتی از امالرصاص را گرفته بودند؛ اما این نقطه را نتوانسته بودند بگیرند و ما باید رودخانه را در این نقطه پر میکردیم. وقتی رفتیم آنجا را پر کنیم، سنگرهای دشمن سقوط نکرده بود. بچه های ما از چند جا رفته بودند. در قرارگاه، دو سه مرتبه به صیاد گفتم که این نقطه هنوز سقوط نکرده است. دیدم از روی درختهای خرما تک تیراندازهای عراقی به پیشانی راننده لودر و بولدوزر ما شلیک می کنند. آنجا 9 نفر از رانندگانلودر و بولدوزر ما شهید شدند. تیر به گلو، چشم و پیشانی رانندگان اصابت کرده بود.
لودرها از عقب خاک میآوردند تا بولدوزرها ببرند جلو و بریزند داخل رودخانه. خودم را به صیاد رساندم. دو تا دو و نیم کیلومتر بیشتر فاصله نداشتیم. گفتم: «چنین وضعیتی پیش آمده است! رانندهایمان را زدند! بسیجی پای نهر خین ایستاده، ولی از کجا تیر می آید؟ خودی میزند؟ داخل ما هستند؟ اینها کجا هستند؟» صیاد گفت: «چقدر وقت می خواهید؟» گفتم: «یک ربع، ده دقیقه». گفت: «من از ساعت فلان تا ساعت فلان آنجا را برایت جهنم میکنم. بگو بچه ها کار کنند». وقتی رسیدم، اول فسفری زد. فسفری که میزد دنیایی از دود بلند میشد. دشمن دید نداشت تا راننده ما را بزند. بچههای بسیج دیده بودند که تکتیرانداز عراقی بالای نخل است. نتوانسته بودند او را با تیر بزنند، به لودر گفته بودند درخت خرما را بیندازد. رفتم و گفتم: «چرا درخت خرما را انداختید؟» موضوع را گفتند. منطقه را حسابی دود پُر کرد. خمپاره ها به فاصلۀ چند متری ما به زمین میخورد. ما رودخانه را پر کردیم و رفتیم.
وارد جزیره که شدیم، لودر و بولدوزر ما داخل گِل چپیدند. بولدوزر هم که اصلاً در گِل حرکت نمی کرد. یک مقدار پیاده و یک خورده با موتور جلو رفتیم تا ببینم انتهای جزیره بوارین چه خبر است. دیدم عراقیها هستند، ولی خط ندارد. دیدم امکان بردن لودر و بولدوزر نیست تا خاکریز بزنیم و بچه ها پشتش بایستند. سریع برگشتم. به پیک موتوری گفتم من را پیش صیاد برسان. به صیاد گفتم: «جزیره همه اش کانال و درخت خرماست». باید درختهای خرما را می ریختیم وگرنه گل بود و فرو میرفت. آن موقع فرمانده قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا محمد فروزنده بود. او هم وقتی لودرها و بولدوزرها گلوله خوردند، رفت پیش آقا محسن تا گزارش دهد.
صیاد، قاآنی، فرمانده لشکر 21 حمزه، فرمانده لشکر 77 و فرمانده تیپ ها هم آمدند. گفتم: «چه کار کنیم؟ تویوتا در جزیره فرو میرود! لودر و بولدوزر را چه جوری ببریم؟ خاک هم نمی شود بریزیم». به فاصلۀ حدود دو کیلومتر، آتش حجیم دشمن هم می آمد. ما باید به هر شکلی شده، با چنگ و دندان، آنجا را نگه میداشتیم تا دشمن خاطر جمع نشود و به فاو فشار نیاورد.
بچه ها همین طور دو روز جنگیدند. نتوانستیم خاکریز بزنیم، تدارکات برسانیم و مجروحانمان را تخلیه کنیم. بوارین در اختیار رزمندهها بود. دشمن دائم با قایق، به داخل جزیره های بوارین، امالرصاص و ماهی نیرو می آورد. به این دلیل بود که پایان عملیات را در این منطقه اعلام کردند.
حالا باید دو مرتبه نهر خین را باز میکردیم. بچه های سپاه و بسیج با بیل و کلنگ و ما با لودر، کمی از آن را باز کردیم. باز که شد، آب می آمد و میرفت. زمانی که مد می شد، آب بالا می آمد و بالای رودخانه ها را میگرفت.کلاً مناطق اطراف آبادان، بصره و خرمشهر با مد آبیاری می شد؛ با جزر خالی میشد.
به بچهها گفتم: «بیایید عقب تا به فاو بریم». گفتم به صیاد شیرازی خبر بدهید که ما رفتیم و کار تمام شد. دیده بان، خودش خبر داده بود که ما کار را تمام کرده ایم. به صیاد گفتم: «اجازه هست برویم!؟» صیاد بوسمان کرد و با حالت خاصی گفت: «آره. بروید! بعداً میآیم».
همۀ عملیات در فاو متمرکز شد. به عقبه اهواز رفتم و با نیروهایی که آنجا و واحدهایی که در شلمچه مستقر بودند، هماهنگی انجام شد تا به فاو برویم. از فاو هم مجدداً تماس گرفتند که هر چه سریعتر بیا.
بعد از عمل جراحی، بخشی از بخیه ها مانده بود. منطقه آلوده بود و بعضی از بخیه ها عفونت کرد. درد و سوزش هم داشت. با همان شرایط مجبور شدم سریع به فاو بروم.
در منطقه فاو، در قرارگاه خاتم الانبیا، با محسن رضایی روبرو شدم. جلوی درِ سنگر بود. سلام و احوال پرسی کردیم. متوجه شد حال مناسبی ندارم. علتش را پرسید. گفتم:«جای بخیه ها درد میکند». او هم بیمار بود. شب غذای نامناسب خورده بود. همه اسهال و استفراغ داشتند. در دستش سرم بود. مقداری با من صحبت کرد. دیدم نمیتواند خودش را نگاه دارد. رفت دستشویی و مجدداً برگشت و صحبت را ادامه دادیم. وسط حرف، حرف من را ناتمام گذاشت و دوباره به دستشویی رفت. محافظ هایش گفتند:«کمتر صحبت کن». گفتم:«ایشان تا حالا صحبت کرده، من که صحبت نکردم!» وقتیبرگشت به داخل سنگر رفتیم. گفت: «کی آمدی؟» فهمیدم که به خاطر مریضی اش متوجه حرفهای قبل من نشده است.
گفت: «ما سی هزار نیرو در فاو داریم. شرایط سخت است. یکی یکی اسامی فرماندهان لشکرها را ذکر میکرد و میگفت همه از دست میروند. حفظ فاو مساوی است با همه آن چیزهایی که در گذشته شنیده بودید. ما نمی توانیم نیروها را عقب بیاوریم! اسیر و شهید می دهیم. خود بچه ها هم الان آمادگی ندارند که عقب بیایند. برایشان سخت است. از طرفی دشمن تمام پل های عقبه ما را زده است. توپخانه های ما هم به تک تکافتادند. گفتم: «وقتی می آمدم، دیدم که در جاده آبادان، صدها تریلی پر از مهمات ایستاده اند. در جاده اهواز به آبادان و در خرمشهر وآبادان ماشین های زیادی سر گردانند!» گفت: «برو ببین چه کار میتوانی بکنی! من گرفتارم!» مریضی و درد یادم رفت. بیرون آمدم. آقای نبیزاده [1] هم همراه من بود. به نبی زاده گفتم: «به نظرم میرسد که دیگر، پل پاسخگو نیست. باید برویم رودخانه را پر کنیم!»
همراه دو تا از بچه های سپاه و آقای نبی زاده سوار قایق شدیم. راننده قایق یک پاره آهن پیدا کرد. یک طناب هم برداشتیم تا عمق آب را اندازه بگیریم. یک جا را اندازه گرفتیم، شش متری عمق داشت. هنوز جای دیگری را اندازه نزده بودیم که هواپیما آمد و یک بمب گذاشت وسط رودخانه، در چند متری ما. موج هم، به وسط آب پرتمان کرد. همه جلیقۀ نجات داشتیم. وزنه و طناب هم گم شد.
زمان گذشت و جزر شد. دیدیم آب چنان فشاری دارد که بولدوزر را هم می برد؛ اگر خاک هم بریزیم فایده ندارد. به عقلمان رسید که اینجا را ولش کنیم. به طرف آبادان رفتیم. چوئیبدهرا ول کردیم. جاده هم مناسب نبود. توپخانه های دشمن هم ردیف، پشت اروند را میزدند. آتش سنگین بود. چاره ای نبود.
بیشترین نگرانی این بود که از آبادان تا چوئیبده، پشت جاده و داخل نخلستان ها، در پشت رودخانه اروند، بین اروند و بهمنشیرتوپخانه ما بود. مهمات باید این طرف می آمد. آقا محسن هم گفته بود، توپخانه هایمان مهمات ندارند و از کار افتاده اند. مجروح و شهید را بالاخره می شد با قایق جابه جا کرد، ولی مهمات را خیر. صف تریلی و کامیون جلوی چشمم بود. آن همه مهمات آن طرف بود. وسط راه باز دو مرتبه بمباران شد، آن هم بمباران شیمیایی! به دلیل بخیه هایم، نمی توانستم از ماسک و لباس ضد شیمیایی استفاده کنم. به نبی زاده گفتم: «گاز رو بگیر. در برویم، تا شیمیایی نشدیم».
به روستایی رسیدیم. چند عرب روستایی بودند. سلام و علیک کردیم. پرسیدم رودخانه کجاست. گفتند: «بیا برویم ببینیم». رفتیم. دیدیم عرضش خیلی زیاد است. گفتند: «وقتی اینجا جزر می شود، ما قایق هامان را پشت می بندیم. اگر نبندیم آب می برد. زمان مد با قایق حرکت می کنیم. زمان جزر کنار می آییم، چون آب ما را همراه خودش به دریا میبرد». آنجا هم نشد. رفتیم تا به آبادان رسیدیم. از آبادان عبور کردیم. به آقای نبی زاده گفتم: «من بچه کشاورزم. تجربه دارم. به جوب اصلی میگوییم شاهجو. به فرعی میگوییم جوب. ما جلوی جوب فرعی را می بندیم. آب میرود تو شاه جوب. باید برویم سرِ رودخانه را ببندیم».
باید می رفتیم تا به اول رودخانه بهمنشیر برسیم. راه نبود؛ همه اش درخت خرما بود. تویوتا در بعضی جاها راه می رفت. نزدیکی های ظهر به اول رودخانه رسیدیم. دیدیم جای مناسبی است. از بیمارستان طالقانی آبادان، به داخل یک روستا رفتیم. آب، از داخل این روستا دو مرتبه به لب رودخانه می آمد. تا لب رودخانه هم جاده بود. محلی بود که ماهیگیرها قایق هایشان را می بستند و از آنجا سوار شده و به رودخانه کارون می رفتند. گفتم: «خیلی خوب. اینجا جای خوبی است. اینجا را باید ببندیم. آن طرفش هم کاری ندارد. به سه راهی آبادان اهواز ماهشهر می رسد. جاده آسفالت است. تا اینجا هم دوکیلومتر جاده بسازیم ، آمد و شد وسائل راحت انجام می شود».
با سرعت و عجله بچه های قرارگاه حمزه و جهاد سمنان را آوردیم. از آن طرف هم یک مشت از امکانات مازاد جهاد نجف آباد را که در آبادان بود، باهماهنگی آقای فروزش و آقای ورشابی به کار گرفتیم. آنها با بیسیم ابلاغ کردند؛ کار شروع شد و نیاز به نامه نبود.
بچه های نجف آباد از آن طرف و بچه های سمنان با مجموعه ای از بچه های قرارگاه حمزه از این طرف، کار را شروع کردند. از تعدادی بچه های تهران که به قرارگاه کربلا آمده بودند نیز کمک گرفتیم. باید کار از داخل نخلستان انجام می شد. دیدم نخل ها مانع هستند. باید نخلها از بین میرفت. سریع پیش آقای فروزنده رفتم. گفتم: «ما میخواهیم چنین کاری بکنیم. شاید پنجاه تا نخل باید قطع شود. این مأموریت را هم آقا محسن داده». گفت: «جرأت نمی کنم به شما چیزی بگویم، ولی یادت باشد که اگه آب بیافته تو آبادان، آقای جمیمی دهد اعدامت کنند. آقای جمی امام جمعه اینجاست و مورد عنایت امام و بعد هم مورد توجه بی شائبۀ مردم اینجاست. آب نیفته تو آبادان!» گفتم: «آقای فروزنده آب برای چی بیافته؟!» گفت: «آخه اینجا، بهار، آب طغیان می کند. همین طوری آب می افتد. حالا شما میخواهید جلوی بهمنشیر را ببندید».
گفتم: «آقای فروزنده زمانی که سیل می آید آب کارون سه چهار برابر می شود، درسته؟» گفت: «آره». گفتم: «آن سالی که طغیانش بیشتر بود پنج برابر شد، مثل الان». گفت: «آره». گفتم: «وقتی مد میشود، آب شور دریا به اینجا میرسد یا نمی رسد؟» گفت «نه». گفتم: «آب شیرین رودخانه تا کجا پس میزند؟ تا نزدیک دارخوین پس میزند؟ یا می رود عقب تر؟» گفت: «یک کم پایین تر». گفتم: «خب. پس نشان می دهد که در زمان مد، آب حداقل یکی دو متر از زمان طغیان بیشتر بالا می آید. پس زمان مد کامل، آب تو آبادان و داخل روستاها نمی افتد. پس ما اگر اینجا را ببندیم، مثل اینکه جلوی مد را گرفتیم. در زمان جزر هم که هیچ خطری ندارد». گفت: «من نمی دانم. خودتان بروید محاسبه کنید». گفتم: «بنویس که ما می خواهیم خانه های مسیر راه را خراب کنیم تا برسیم به رودخانه. درختها هم قطع می شود». گفت: «چیزی ندارم بنویسم. باشد شما بروید انجام بدهید اگر چیزی شد بگویید فلانی گفته. من بعداً می نویسم و برایت می فرستم». گفتم: «پس تو رضایت داری؟» گفت: «آره». اوقاتم تلخ شد. گفتم: «اگر رضایت هم نداشته باشی، ما می رویم و کارمان را می کنیم، خداحافظ. شما نامه نمینویسی؟! ما می رویم با مسئولیت خودمان. بگذار اعداممان بکنند! بگذار کار بشود. فاو سقوط نکند».
کار را شروع کردیم. ولی نمیدانستیم جزر و مد چیه! آقای پورشریفرا پیدا کردیم. مهندس پورشریف از بچه های ستاد مرکزی بود. در هر عملیات به منطقه می آمد. در همین گیر و دار گفتند که شما را از اهواز خواسته اند! چند بار زنگ زدند، تماس گرفتند و پیک فرستادند. کار را سر و سامان دادم. کار را به آقای غلامرضا بوغیری سپردم و ماشین را گاز دادیم. با راننده به طرف اهواز حرکت کردم. به مقر جهاد سازندگی رفتم. اتاقِ خیلی بزرگی بود. دور تا دورش نشسته بودند. افرادی مثل آقای زنگنه، وزیر جهاد؛ آقای رفیق دوست؛ معاونینش؛ آقای خاموشی، سرپرست وزارت نیرو و معاونینش هم بودند. دهپانزده تا هم از پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله محلی. همه آدم های سازمان آب خوزستان، از زمان رضاشاه تا حالا را آورده بودند! وحشت کردم. همین که رسیدم، آقای زنگنه گفت: « چه کار کردید؟» گفتم: «داریم کار میکنیم. میخواهیم رودخانه را ببندیم». گفت: «خیلی خطرناکه! این کار را نکنی ها!»
آن قدر شرایط بد شده بود که آقای رضایی به تهران گزارش داده بود. رئیس جمهور، آقای خامنه ای، هم افتاده بودند دنبال اینکه چه کار کنیم. باید فاو را تخلیه کنیم!؟ مقامات کشور متوجه شده بودند. به امام گفته بودند که آقا پیش بینی نکرده بودیم پله ای ما را خواهند زد. امکانپذیر هم نبود که پلِ روی اروند را باز و بسته کنند تا دشمن نزند. امکان پذیر هم نبود که پل دوبه اییا یک پل بشکه ای بزنیم و ببندیم. کمی نشستیم. با همان دید کشاورز و دهقانیمان توضیح دادم که: «بند فرعی را میبندیم و آب به شاه جوب میرود؛ دو کیلومتر آن طرفتر هم به داخل اروند می رود». پیرمردی گفت: «آقا، اسرائیلی ها طراحی کردند بهمنشیر را ببندند، جرأت نکردند. شما چطور جرأت می کنید؟»
گفتم: «آقا اسرائیلی ها کجا بودند که بخواهند اینجا را ببندند؟» گفت: «عراق وقتی میخواست بیاید خرمشهر و آبادان را بگیرد، از آن طرف کارون آمد این طرف، ولی ترسیدند اینجا را ببندند». همین طور داشت می گفت. گفتم: «ببینید! اسرائیلی ها برای شما خیلی بزرگند! برای ما خیلی بزرگ نیستند! عموجان ما کار خودمان را می کنیم. بگذارید کارمان را بکنیم. چیه که از صد کیلومتر بیا اهواز!» صحبت میکردند که دبی آبچقدره، بالا چقدره، پایین چقدره. با پورشریف بیرون آمدیم. به پورشریف گفتم: «داریم می بندیم نظر تو چیه؟» گفت: «بابا برید ببندید. چیزی نیست». گفتم: «عرض بهمنشیر صد تا صد و پنجاه متره. عرض آن]کارون[پانصد متره. این آب می رود آن طرف. من رفتم. هیچی نگو. اگر آقای زنگنه گفت کجاست، بگو رفته دستشویی، تا من در بروم و از منطقه خارج شوم».
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. باید پیش بچه ها بودم. خداحافظی هم نکردم. به راننده گفتم: «بگاز! بیسیمت را هم خاموش کن تا ما را از وسط راه برنگردانند. آن فرمانده بالاتر ماست. وزیر بگوید برگرد باید برگردیم». به آنجا رسیدیم. کار نیمه تعطیل بود. گفتند: «هواپیماها نمی گذارند». میراژهای جدید به عراق داده بودند و پایین می آمدند و بمباران میکردند.
شهادت مظلومانه!
دو نفر را پیش محسن فرستادم که ما گرفتار شدیم. فکری به حالمان کنید. خیلی طول نکشید که یک افسر آمد و سلام داد و گفت: «ما را از قرارگاه فرستادند. یک پدافند آوردیم». گفتم: «عمو پدافند به چه درد می خورد؟!» گفت: «این پدافند خیلی خوبی است. رادار دارد». توپ اورلیکن آورده بودند. چهارده تا هم پرسنل داشت. به غلامرضا بوغیری گفتم: «داخل درختها جا درست کنید». چند درخت خرما را هم کندیم و دورش را خاکریز زدیم. گفتم چند تا کمپوت و کنسرو به آنها دادند. تشنه و گرسنه بودند. از قیافه شان معلوم بود. سر از پا نمی شناختند، فقط می خواستند آن را زود راه بیندازند. همزمان، ما هم خاکریز می زدیم. گفتیم تریلی، یک ده تایی، لوله یآهنی 56 اینچی آورد، تا اگر نشد که آنها را داخل آب بندازیم، رویش خاک بریزیم. آنها را خالی کردند. خدا را شکر کردیم.
ساعت 3 بعد از ظهر بود. بچه ها نفری یک کمپوت باز کردند. من هم به طرف بچه های خودمان راه افتادم. ضد هوایی را روشن کردند و یک دور زد. بیست یا سی متر فاصله گرفته بودم که یک دفعه صدا بلند شد. به محضی که برگشتم، اشاره میکردند به میراژ! همین که ضد هوایی را روشن کردند، لامصب یک موشک زد وسط آن. وقتی دود تمام شد، 9 نفرشان که نمیشناختیم، همه تیکه پاره شده بودند. فرمانده آنها اصلاً دیوانه شده بود؛ رفته بود تا ماشینشان را آن طرفتر بگذارد و بیاید که سالم مانده بود. یکی یکی هر کدام را صدا می کرد! البته خاکریز بلندی برایشان زده بودیم.
جان از بدنم رفت. قلبم هم ایستاد. چند لحظه که گذشت، یادم آمد که بیست سی هزار تا آدم آن طرف داریم. باید اینها را فراموش کنم. باید قلبم را فراموش کنم. آدمها را فراموش کنم. سی هزار تا نیرو آنجاست! اگر شکست بخوریم چی می شود! امید همه ملت ایران این بود که فاو را نگاه داریم و پای میز مذاکره بنشینیم. برگشتم. همۀ بچه ها کُپ کردند. اشک چشم همه خشک شد. آب از گلویشان پایین نمی رفت. لامصب ها می آمدند و مثل لاشخورهایی که روی آسمان پرواز میکنند، دور میزدند. هیچ توپی هم به آنها نمی رسید. گلوله ضد هوایی های ما تا بیست و پنج هزار پا میرسید، امّا آنها تا بیست و هفت هزار پا بالا می رفتند. نور خورشید که می افتاد، بدنه هواپیما برق میزد. هنوز کار را شروع نکرده بودیم که باز توپخانه شروع کرد. بچه ها گفتند: «چهکار کنیم؟» گفتم: «برای شب خاک دپو کنید». مسیر کمپرسی ها را هم می زد. آنجایی که خاک دپو میکردیم، چند مجروح و شهید دادیم. نه نمازی، نه ناهاری، نه غذایی و نه آبی! آن وقت به آقا محسن نامه نوشتم که: «اورلیکن آمد. روشنش کردیم. میراژ بمبارانش کرد. 9 شهید دادیم. میشود فکر دیگری کرد یا نه؟» نامه را با پیک موتوری فرستادم، ولی هیچ خبری از پیک نشد. نمیدانم در راه شهید شد؟ فرار کرد؟ اسیر شد؟ نفهمیدم چی شد. به دست محسن رسید؟ هیچ خبری نشد.
به آقای نبی زاده گفتم: «این جوری نمی شود، برو آن طرف آب و بچه های نجف آباد را راه بنداز». آنها امکاناتشان محدود بود. تک و توککردند. ما هم شروع کردیم. خاک ها را جمع کردیم. ساعت 9:30 شب مد می شد. همین قدر که هوا گرگ و میش شد، بچه ها شروع کردند و ریختند و ریختند و صلوات و تکبیر. به آخر کار رسیدیم. خیلی کم مانده بود که دو طرف کار به هم برسد. حدود ساعت 11 شب بود. زمانی که مد شروع می شد، فشار آب کم میشد. آب ایستاد. 4، 5 دقیقه بعد از آن جزر شد. آب آنچنان سرعت داشت که 10 دقیقه بعد یک کامیون خاک هم باقی نماند! همه را برد! بولدوزر خودش را با بدبختی نجات داد. آب، زیر بولدوزر را خالی میکرد.
ولی وای! ما قول داده بودیم که امشب پل می زنیم. دشمن دور بود و اگر چراغ هم روشن می کردیم، مشکل نداشتیم. راننده کمپرسی ها، لودرها، بولدوزرها و همه مأیوس شده بودند. همه عزادار بودند. آن همه خاک آورده ودپو کرده بودند. چند بولدوزر دی 8 از این طرف و دو تا از آن طرف گذاشته بودیم تا خاک دپو شده را بریزند و لودرها هم خاک را پایین بدهند. از آن طرف هم همه تماشا میکردند. طفلک! دو تا از بچه های اورلیکن که باقی مانده بودند، روی لولهها نشسته و نگاه میکردند. یکی شان میگفت: «ده روز دیگر خدمتم تمام می شود». 9 تا از رفیق هایش شهید شده بودند. مخصوصاً یکی از شهدا، افسری بود که خیلی دوستش داشتند. همان افسر نشسته بود تا خودش آزمایش کند که شهید شد.
پل فاطمه زهرا(س)
نتوانستیم کار کنیم. در شبانه روز دو بار جای جزر و مد عوض می شد. شب، صبح شد. صبح زود هواپیماها آمدند. گرومپ! گرومپ! بمب می ریختند. مثل این بود که پدر سوخته ها دیده بانشان همان کنار ما ایستاده و دارد به اینها خبر می دهد. دست ما از همه جا کوتاه شد. همه رفتند تا برای سربازهای شهید ختم بگیرند. بعد از نماز صبح، دعای توسل، توسل به حضرت زهرا(س)، زیارت عاشورا و هر چه بلد بودیم، خواندیم. واقعاً مضطر شده بودیم. بچه هایی که بی ابر می باریدند! در دعا شده بودند گریه! با تمام وجود به ائمه معصومین متوسل شده بودیم.
کمی که گذشت و هوا روشن شد، دیدیم آن روز با روزهای دیگر فرق میکند! خورشید در نمی آید! مه گرفت؛ غلیظِ غلیظ. شد شب. همه چراغها را روشن کردند. زمین ها هم خاک رس بود. روی زمین، از مه غلیظ آب جمع شده بود. از برگ درخت ها هم آب می چکید.
گریدر آوردیم تا گِلها را کنار بزند. کمپرسی ها سر می خوردند و داخل کانال ها می افتادند. بچه ها یا زهرا(س) میگفتند و با سرعت تمام خاک میآوردند. ریختند و ریختند و ریختند و دپو کردند. وقتی آب به طرف مد رفت، چهار لودر و بولدوزر از این طرف و چهار تا هم از آن طرف گذاشتیم. یک دفعه صبح، جزر و مد می شد؛ یک دفعه شب. صبح شد. خاکها را به سرعت و تکبیرگویان چسباندیم به هم! خاکریز کامل بود. این طور مواقع نمی دانم که مردم و رزمندگان از کجا پیدا می شدند. آتش و اسفند، گوسفند قربانی، شادی و اشک، صلوات و تکبیر! کار انجام شد.
فوری یک نامه نوشتیم: «بسمه تعالی ـ برادر محسن رضایی کار انجام شد!» دادم به نبی زاده و گفتم: «برو برسان به دست آقا محسن! من دیگر نه نای نشستن دارم نه نای حرف زدن». بیحالِ بیحال شدم. به بچه ها گفتم: «یک کم شن روی آن بریزید تا ماشین ها سُر نخورند». ایستادم و نگاه کردم. بعد هم گفتم: «حالا یک کم عرض را زیاد کنید. کمپرسی ها را نگذارید بروند».
یک دفعه دیدیم که از زمین و آسمان صدایی بلند شد. وسط پل یک فروند موشک خورد. دیدم یک آدم دارد روی هوا پرواز میکند! آمده بود عکس بگیرد که موج بلندش کرد و به نخل ها پرتاب شد. محل اصابت موشک به اندازه چهار پنج تا کامیون گود شد. بچهها خاک ریختند تا پر شد. عزم ما جزم شد که پل را گشاد کنیم تا اگر دو سه تا موشک هم بزنند، راه باز بماند. بیسیم ها شروع شد: «آقا مهماتتان آمد! غصه نخورید! پل فاطمه زهرا(س) باز شد!» خدا میداند که زیارت حضرت زهرا(س) مه را آورده بود.
به راننده گریدر گفتم: « تو دائم تیغ بزن». به آقای بوغیری و عموزاده [2] گفتم: «بروید گُر و گُر، شن بیارید و بریزید اینجا. ما میخواهیم از اینجا برویم. ماشینها یک وقت تویِ گل فرو نروند».
بیسیم ها که به صدا درآمد، لامصب میراژ آمد. موشک زد. نمی دید که بمباران کند. روز قبلش آبادان را قتل عام کرده و بیمارستان را زده بود. آن طرف ما را زد. دو اتوبوس مجروح آورده بودند، تا وقتی ما پل را زدیم، بیایند و رد شوند. هواپیما اتوبوس را بمباران کرد. همه آتش گرفتند. مجروحها همه سوختند. تریلی ها، کمپرسی ها، کامیون ها و اتوبوسها، همه راه افتادند. مثل این بود که همه به هم گفته بودند پل کجاست. هیچ کس هم مسیر را گم نمی کرد! لودر گذاشتیم تا اگر بعضی ها گیرکردند، آنها را تا داخل شهر آبادان ببرند. از آنجا هم جاده آسفالت بود. حدود پنجاه موتور و پانزده تویوتا آمدند. میخواستند مهمات ببرند. مهمات ها را که بردند، توپخانه ها راه افتاد. دیدم فایده ندارد بخوابم. بوغیری هم حال نداشت راه برود. پایش تو گل فرو میرفت و نمی توانست از گل در بیاورد. بچه ها خسته شده بودند و بیخوابی اذیتشان می کرد. راننده کمپرسی ها ذوق زده شده بودند. می خواستند برای حمام به اهواز بروند. گفتم: «همه بروید شن بریزید. آنقدر شن بریزید که بولدوزر فرو نرود».
آقای نبی زاده آمد. سرش را روی شانه من گذاشت و گریه کرد.گفتم: «چرا گریه میکنی؟» گفت: «حاج ابوالفضل نمیدانی چی شد. وقتی به قرارگاه رفتم، نامه را دستش دادم و گفتم برادر محسن سلام علیکم. این کار انجام شد! او بلند شد و سه دفعه تکبیر گفت! تمام قرارگاه ریختند که چی شده. گفت بچه های جهاد، پل فاطمه زهرا(س) را زدند! پل خاکی فاطمۀ زهرا(س) را زدند!»
کم کم مه رفت. آفتاب درآمد. به بچه ها گفتم: «جمع کنید تا خلوت باشد». بچه ها گفتند که آقا محسن زنگ زده بیا. نمیتوانستم تکان بخورم. بچه های بهداری گفتند بیا یک سرم وصل کنیم. یکی از شانس هایی که آورده بودم، این بود که بچههای بهداری دامغان تا میدیدند رنگ و رویم رفته، سرم وصل میکردند. آقایان اکبر نجفی، سید حسین موسویان و جدیدی، نوبتی می آمدند.
بعد از سرم، پیش آقا محسن رفتم. الحمدلله سرمش را در آورده بود. گفت: «چرا زردی اسهال داری؟» گفتم: «نه حال ندارم. از آن موقع که پیش شما بودم تا به حالا هنوز نخوابیده ام. این 48 ساعت همش ایستادم. از همه بدتر، آن اورلیکن را که زد، ما به هم ریختیم. ماشین هایی که آنجا بود، همه را رد کردیم. با لودر و گریدر بکسلشان کردیم و هلشان دادیم. جلو و عقب ماشین هایشان را قُر کردیم. غرامتش را به آنها بدهید». قبول کرد. گفت: «مأموریت شما تمام نشده! »
گفتم: «چه کار کنم؟» گفت: «برو ایستگاه 9، 7 و 12 آبادان و هر کدام را می توانی ببند». ماجرا را با بیسیم به بچه ها گفتم. من که به ایستگاه 7 رسیدم، آنها هم آمده بودند. گفتند: «این جا خوبه. کنار همین پل را پر کنیم». کار را شروع کردند. زیر زمین کلی لوله نفت بود. هر جایی لودر میزد، نفت فوران میکرد. کنار پالایشگاه بود. رفتند تا از پالایشگاه سئوال کنند، امّا تعدادی شهید شده و تعدادی هم رفته بودند. فقط چند نفری آنجا بودند. گفتم: «از اینجا خاک برندارید و روی لوله های سوراخ شده هم خاک بریزید». بچه های پالایشگاه می گفتند که اینطوری به لولهها فشار میآید و احتمال دارد لوله منفجر شود. به دلیل اینکه زمان جزر و مد بالای رودخانه بسته شده بود، کارمان راحت بود. تند تند خاک ریختند و زود بستند. وقتی بسته شد، عملاً پل فاطمۀ زهرا(س) از کار افتاد؛ چون اینجا جاده آسفالت بود؛ کل ترافیک روی ایستگاه 7 افتاد. من هم فرصت پیدا کردم 9 ساعت گم شوم. رفتم 10 دقیقه بخوابم، 9 ساعت خوابیدم. صِدایم کردند: «از قرارگاه می گویند بیا».
عفونت بخیه هایم بیشتر شده بود. گاهی احساس میکردم کسی دارد به سرم میخ می زند. به بیمارستان فاطمه زهرا(س) رفتم. دکتر گفت: «باید کل این بخیه ها را در بیاوریم. چرک کرده. کار ما نیست. خطریه! باید به بیمارستان مجهز بروی. زیر باطری چرک کرده. مثل گوشت پخته شده. باید همه را بتراشیم».از در بیرون آمدم و گفتم: «خدایا عموم یک سگ داره، نگه اش می داره. ما به قد یک سگم نیستیم! نگه مان داری». دلم سوخت. رفتم و پانسمان کردند. دکتری دستش را روی زخم گذاشت و دعایی هم خواند. گفت تا دو روز دیگر خوب میشوی. یک هفته هم طول نکشید. الحمدلله بخیه هایم دو مرتبه خوب شد و نیاز به عمل مجدد نشد.
برگرفته از کتاب عبور از رمل / خاطرات حاج ابوالفضل حسن بیکی فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا؛ جهاد سازندگی/ گردآوردنده: محمد مهدی عبدالله زاده
*******************