نوازشگران جان (دفتر اول) داستان های ایثار و شهادت
رد پا
گاه با خود می اندیشم ، یک کودک 3 ساله چگونه می تواند خاطره ای از پدر داشته باشد . من هیچ خاطره ای از پدر به یاد ندارم . تنها چیزی که مرا به او پیوند می زند ، گرمای خاطرات شیرینی است که دیگران از محبت و ایثار و فداکاری پدر نقل کرده اند :
آن شب در گوشه ای از آسمان چند ستاره پدیدار بود . باد لای بوته های خشک می پیچید . صدای تانک های آن طرف جاده ، به گوش می رسید . تیراندازی لحظه ای قطع نمی شد بوی باروت فضا را پر کرده بود .
صدای ناله سوزناکی که کمک می خواست ، از جای نا معلومی به گوش می رسید . کسی در آن سو به کمک احتیاج داشت . مجروحی به زمین افتاده بود . فقط می توانست اندکی حرکت کند همین حرکت را چشمهای تیزبین ساجد را دید .
خودش را به سرعت بالای سرش رساند . او را شناخت : « سید مسعود سیادتی ».
از خون های روی زمین پیدا بودکه مسافتی خودش را روی خاک کشانده است . تیر به پاهایش خورده بود .
مسعود ، ساجد اسکندری را بالای سر خود دید . با نگاه خسته اش لبخندی زد . ساجد روی هر دو پا نشست . خیلی عجله داشت رزمندگان در حال پیشروی بودند . او باید به دیگر رزمندگان می پیوست . از طرفی هم نیمتوانست مسعود را با چنین حالی رها سازد . بند پوتینش را باز کرد و آن را محکم به رگ بالای محلی که تیر خورده بود بست ، به مسعود گفت : « همین جا بمان ، الان بچه های امداد از راه می رسند . »
مسعود بی هوش شد ، قامت پر صلابت ساجد را می دید که به جلو می رفت . بعدها ، مسعود متوجه شد که ساجد هم در آن عملّیات ترکشی گرفت که تا لحظه ی شهادت مهمان وجودش بود .
دیروز وقتی به گلزار پدر رفتم ، مسعود را دیدم که کنار پدر نشسته است و اشک می ریزد . وقتی ما را دید سلام کرد و گفت من همیشه مدیون ساجد هستم و هیچ گاه خاطره اش را فراموش نمی کنم . آن گاه ایستاد و با چهره ای اندوهگین از مزار پدر دور شد(2) .