«کفه ای از بهشت» خاطراتي از شهيدان حجت السلام و المسلمين حیدر و عميدعبدوس
خسته از سركار آمدم. حيدر و حميد آماده بودند. ميدانستم چه ميخواهند. خواستم آنها را براي نماز جماعت و مراسم عزاداري به مسجد محل ببرم ولي حيدر گفت:«نه! اين مسجد نمييام.».
گفتم:«باباجان! مسجد با مسجد فرق نداره. ميريم نماز ميخونيم و عزاداري ميكنيم بعدش برميگرديم.».
حيدر گفت:«جوونهاي اينجا از ما بزرگترن و عزاداري خوبي نميگيرن. ميگيم اين طوري عزاداري كنين ولي اونا حرف ما رو گوش نميدن.».
بار اوّلشان نبود. اخلاقشان توي دستم آمده بود. مثل دفعههاي قبل دو ريال كرايه ماشين دادم و آنها را به مسجدي بردم كه مورد نظرشان بود.
شهید حيدر(مهدي) عبدوس
انگار خوشش ميآمد برنامهمان را به هم بزند. نميخواستيم زياد بمانيم. صبح ميرفتيم چشمه گل رودبار مهديشهر و شب برميگشتيم. او قبول نميكرد. دليلش را كه پرسيدم گفت:«دور از دسترس مردمه و جاش هم پرته.»
گفتم:«حميد! با اين بهانهها تابستون ما رو به هم نزن. از تهران ميياي سمنان دور بزنيم، اونوقت پشت سر هم از نظرهاي ما ايراد ميگيري؟».
حميد كه متوجّه ناراحتيمان شد، گفت:«راستش يك علّت ديگهاش اينه كه اون جا دور از مسجده، موقع نماز كجا بريم؟ بريم استخر كوشمغان، مسجد هم زياد دور نيست.».
چالهاي گود و پر از آب شد استخر و محل تفريحمان.
شهید عميد(حميد) عبدوس
راوی اسفنديار«ميثم» اسماعيلپور
***********************************