معرفی کتاب «شش داستان»؛ داستان هایی با موضوع ایثار و شهادت
قسمتی از متن کتاب...
همش تقصیر آبجی یه ! اگه اون همه گریه نمی کرد مامان می تونست به من دیکته بگه . اون وقت آقا معلم منو دعوا نمی کرد . عباس می گوید : « امشب حتما باید دیکته بنویسی ! . » راست می گوید . باید فکری برای آبجی و گریه هایش بکنم .
سرم را می اندازم پایین و با هر قد قوطی کمپوت جلوی پایم را شوت می کنم . عباس خیلی خوشحال است که امروز زود تر تعطیل شدیم . یادش رفته وقتی صدای آژیر قرمز بلند شد چه قدر ترسید . بعضی ها گریه کردند . اما من که نترسیدم . من مرد خانه هستم و مرد خانه هیچ وقت نمی ترسد !
عباس می پرسد :
- اسم آبجیت چیه ؟
- مامام می گه بهش بگو ملیحه ! اما من نمی گم !
- عباس خنده اش می گیرد : « ملیحه که اسم دختر انسی خانومه ! » . سرم را تکان می دهم : « خوب برای همینه که این جوری صداش نمی کنم ! ملیحه خیلی خوبه ! همیشه به من شکلات می ده ! تازه تو درس ها هم کمک می کنه ! » . عباس هم با حرکت سر حرف های مرا تایید می کند . به صدایم خش می دهم و مثل بابا وقتی خسته می شود اما می دهم : « ولی این بچه غیر از گریه کردن کاری بلد نیست ! یه بار بهش شکلات دادم اما فقط گریه کرد . هر وقت ملیحه به من شکلات می ده من ازش تشکر می کنم ! »
عباس می گوید : « اگه اون نبود آقا معلم امروز تورو دعوا نمی کرد ! »
از این حرفش خوشم نمی آید . من آبجی کوچولویم را دوست دارم . با عصبانیت می گویم : « هیچم این طور نیست ! اصلا به تو چه مربوطه که آبجیم گریه می کنه ! » عباس جا می خورد . من من کنان می گوید : « من که منظوری نداشتم ! » . سینه ام را صاف می کنم و کمی به عقب هلش می دهم : « خب دلش می خواد گریه کنه ! » عباس که خیلی ناراحت می شود بغض می کند . سرش را پایین می اندازد و می رود . زیر لب می گویم : « قهر قهر تا روز قیامت ! » .
همیشه همین طور است . زود قهر می کند . بابا گفته مرد نباید سرش را پایین بیندازد . برای همین هم امروز که آقا معلم منو دعوا کرد من سرمو پایین نینداختم ! بابا که می رفت جبهه به من گفت : « حالا تو دیگه مرد خانه هستی ! باید مواظب مامام و آبجی کوچولو من باشی ! » فکر می کنم آدم برای مرد شدن باید خرید کند . بابا هر وقت وارد خانه می شد با دست پر می آمد و دستم را توی جیبم می کنم . سکه ها توی جیبم صدا می دهند . وارد مغازه آقا اسد می شوم . مثل بابا کنار ویترین می ایستم تا آقا اسد بیابد : « سلام آقا اسد ! »
آقا اسد از پشت مغازه بیرون می آید از دیدن من خیلی خوشحال می شود : « علیم سلام آقا محسن ! احوال آبجیه کوچیکه چطوره ؟ » . همه حال آبجی کوچیکه را می پرسند ! می گویند :
- خوبه ! آب نبات چوبی می خواستم !
- چند تا می خوای ؟
انگشتم را توی دهانم می برم تا بهتر فکر کنم . با خودم حساب می کنم . دو تا برای خودم ، یکی برای مامان ، یکی هم برای آبجی : « سه تا آقا اسد ! آبجی هم هست ! »
آقا اسد لبش را گاز می گیرد « آبجی کوچولو که آب نبات نمی خوره ! » .
با تعجب می پرسم :
- شما از کجا می دونی ؟
- بچه کوچولو ها فقط شیر می خورند آقا محسن ! شما هم که کوچیک بودی فقط شیر می خوردی !
حرفش را باور نمی کنم . آخر من از وقتی بچه بودم آب نبات دوست داشتم . بابا همیشه برایم آب نبات می خرید . با ناراحتی از مغازه بیرون می روم که صدای آقا اسد را می شنوم : « چرا قهر می کنی ؟ بیا یه چیز بهتر برای آبجیت ببر ! » .
بر می گردم توی مغازه . آقا اسد توپ های رنگی را تکان می دهد . توپ ها صدا می دهند .
- این چیه آقا اسد ؟
- آهان ! به این میگن جقجقه ! تکونش که بدی صدا می ده ! هر وقت آبجی گریه کرد این و نشونش بدی دیگه گریه نمی کنه !
خیلی خوشحال می شوم . جقجقه را از آقا اسد می گیرم و کنار گوشش تکان می دهم .
از صدایش خیلی خوشم می آید . سه تا توپ رنگی به هم وصل شده اند . هر چه پول توی جیبم هست می گذارم توی ترازو ، و از مغازه بیرون می آیم . جقجقه را توی کیفم می گذارم و شروع به دویدن می کنم تا زودتر به خانه برسم .
کوچمان خیلی شلوغ است . هر چه به خانه نزدیک تر می شوم شلوغی هم بیشتر می شود . همه جا دود و گرد و خاک است . همه در خانه ی ما جمع شده اند . خیلی می ترسم . آمبولانسی با سر و صدای زیاد از کنارم رد می شود .
تلاش می کنم تا از میان جمعیت خودم را به خانه برسانم . از دیدن دیوار خراب شده خانه و سقف ریخته شده بیشتر وحشت می کنم . با صدای بلند مامانم را صدا می زنم : « مامان ! مامان ! کجایی مامان ؟ » می خواهم بروم توی خانه که آقای حسینی دستم را می گیرد : « کجا می ری محسن ؟ صبر کن ! » . با گریه می گویم :
- می خوام برم خونمون !
- مگه نمی بینی خونتون خراب شده !
دستم را عقب می کشم : « کی خونمون و خراب کرده ؟ مامانم کجاست ؟ »
آقای حسینی با مهربانی می گوید : « موشک افتاده ! صبر کن ببینم مامانت کجاست ؟ » .
به طرف زری خانم می روم . زری خانم گریه می کند : « زری خانم ! مامانم کجاست ؟ »
اشکهایش را پاک می کند و می گوید : « مامانت خونه نیست ! سرش شکسته بود . بردنش بیمارستان ! » .